🌱بسم الله الرحمن الرحیم
🍃احکام ماه مبارک رمضان🍃
❓پيش از اذان صبح بيدار شدم، فكر مى كردم براى غسل حيض وقت دارم، وسط غسل فهميدم مقدارى از غسلم با اذان صبح همراه شده، حكم روزه ام چيست؟
🔹 روزه شما صحيح است.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
❓خانمى در ماه رمضان قبل از اذان صبح از خون حيض پاك شده است؛ ولى به آب دسترسى ندارد، وظيفه اش چيست؟
🔸اگر تا پيش از اذان صبح به آب دسترسى ندارد، تيمّم بدل از غسل كند و وضو بگيرد روزه او صحيح است. بعد از اذان در صورت دسترسى به آب، براى نماز صبح غسل كند و وضو بگيرد. در غير اين صورت، با همان تيمم و وضو نماز صبح خود را بخواند.
توضيح المسائل مراجع، م ۷۲۶ و خامنه اى، اجوبة الاستفتائات، س ۲۰۲ و ۲۰۴
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
❓در ماه رمضان بعد از اذان صبح از حيض پاك شدم؛ آيا روزه آن روز بر من واجب است؟
🔹خير، روزه آن روز بر شما واجب نيست.
توضيح المسائل مراجع، م ۱۶۴۰
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
❓در ماه رمضان پيش از اذان صبح از خون حيض پاك شدم. اگر بخواهم غسل كنم، وقت براى خوردن سحرى باقى نمى ماند؛ تكليفم چيست؟
🔸اگر مى توانيد بدون خوردن سحرى روزه بگيريد، بايد غسل كنيد و اگر بدون آن نمى توانيد روزه بگيريد و خوف ضرر داريد، سحرى بخوريد و پيش از اذان تيمم كنيد.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
#احکام
#روزه
#رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝« اهمیت سواد رسانه ای در مقابله با فتنه ها »
🎬#کلیپ_مهدوی
👤 استاد #رائفی_پور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#یاصاحب_الزمان_عج❤️
هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا
من ندانم چه شود عاقبت کار.....بیا
خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم
خواندمت خسته ام ای یار بیا...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
🏴🏴🏴
🕯گرفتہ حال دلم در هواے مادرِ زهرا
▪️دو دیدهام شده باران براے مادر زهرا
🕯هرآنچہ دختر پاڪ و هرآنچہ مادر خوب اسٺ
▪️فداےمادر زینب فداےمادر زهرا
#حضرت_خدیجه (سلام الله علیها) در عصر جاهلیت كه استدلال و منطق جایگاهی نداشت، با اندیشه های باطل مقابله و برای #تغییر_فرهنگ مردم به سمت #عقلانیت_و_فضیلت تلاش كرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوند در ماه مبارک رمضان
هر شب ۳ بار خودش میگوید..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان خاستگاری حضرت خدیجه (س) از حضرت رسول اکرم (ص)
♦️راز بلندمرتبگی حضرت #خدیجه مظلومه
👈به راستی چگونه می شود که از میان #همسران رسول خدا ص #خدیجه س آنقدر عالی مقام شود که پیامبر خدا ص او را در کنار حضرات #فاطمه و #آسیه و #مریم، #چهارمین_زن_برتر بهشتی همیشه تاریخ قرار دهد(الخصال، ج1، ص: 206)؟
👈وقتی در دهمین روز #رمضان المبارک(سالروز وفات ایشان) دهمین جزء قرآن را می خوانیم پاسخ سؤال خود را روشن مییابیم:
◀️«الَّذينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا في سَبيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْفائِزُون؛(توبه/20) كسانى كه ايمان آورده و هجرت كرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداختهاند نزد خدا مقامى هر چه والاتر دارند و اينان همان رستگارانند»
✅آری! حضرت خدیجه که #انتظار_ظهور پیامبر جدید را میکشید و همیشه از ورقة بن نوفل و دیگر علماء جویای نشانههای نبوت میشد (بحارالانوار، ج16، ص52)
✅#اولین کسی بود که به خدا و رسولش ایمان آورد(شرح الأخبار ، ج3، ص: 21)
✅و با رسولش #هجرت کرد و به شعب ابی طالب رفت
✅و در راه خدا #جهاد نمود با مالش و تمام اموالی که می گویند هشتاد هزار بار شتر بود را در اختیار حضرت محمد ص گذاشت
✅و با نفسش #جهاد نمود و در #دهم _رمضان در شعب ابی طالب به سوی بهشت مخصوص پروردگار پرکشید...
◀️چه کسی غیر او مادر فاطمه س و یازده امام- و بلکه دوازده امام- است
◀️خدیجه، #مادر_مؤمنین است
اما این قدر در جامعه شیعه، به او بیاعتنایی میشود⁉️
👈راست گفته اند که:«جناب خدیجه سلاماللهعلیها حقیقتاً #مظلوم است»(نائب الامام خامنه ای 20/2/95)
استاد #ملایی
💔
قسمـت ما بـنـما در رمـضـان یـا الـلّـه
دم افـطار، حـرم و صـحـن ابـاعـبدالـلّـه
#ماه_مبارک_رمضان
#نان_رمضان
تخم مرغ 1 عدد
پودر خمیر مایه 5 گرم (1 ق م)
آب ولرم 60 گرم (1/4 لیوان)
شکر 50 گرم (2 تا 3 ق غ)
روغن مایع 60 گرم (1/4 لیوان)
ماست 60 گرم( 1/4 لیوان)
نمک 1/4 ق چ
بهبود دهنده 1 ق چ( قابل حذف)
آرد سفید یا آرد نان فانتزی تقریبا300 تا 350 گرم (حدودا 2 لیوان یک کم بیشتر)
برای به عمل آوردن خمیرمایه ، داخل آب ولرم یک ق م شکر ریختم و بعد خمیر مایه رو اضافه کردم در ظرف رو قرار دادم تا ده دقیقه به عمل بیاد.
توی ظرف دیگه تخم مرغ و مابقی شکر و روغن مایع و ماست و نمک رو اضافه کردم . خمیر مایع به عمل اومده رو هم ریختم . (بهبود دهنده هم اگر ندارید قابل حذفه ، بهبود دهنده در افزایش کیفیت نان عالیه)
آرد الک شده رو کم کم ریختم . اول با قاشق مخلوط کردم و بلد از دست کمک گرفتم. میزان آرد تقریبی هست . خمیر رو ده دقیقه خوب ورز دادم . حواستون باشه آرد زیاد نریزید که نونتون رو سفت می کنه . داخل خمیر چنگ نزنید خمیر رو ورز بدید و چسبندگی رو با ورز بگیرید .
خمیر رو داخل ظرفی که کمی چرب کردم قرار دادم و روش رو خوب پوشوندم محیط نسبتا گرم یک تا دو ساعت قرار دادم تا حجم خمیر بیشتر بشه . بعد پف خمیر رو با ورز دادن گرفتم . دو قسمت کردم یک قسمت رو بیشتر از قسمت دیگه است . داخل ظرفی کفش کاغذ روغنی انداختم و دیواره هاش رو چرب کردم . خمیر بیشتر رو داخل ظرف قرار دادم و پهن کردم .( اگر قالب گرد دارید به قطر 20 تا 22 سانت خوبه) از خمیر دیگه به هر طرح و شکل که دوست دارید طرح بدید و روش بزارید . من به این صورت طرح گل و کناره ها برگ (تقریبا ☺️😁) در آوردم .
دوباره روی ظرف یک پارچه تمیز کشیدم و 25 دقیقه استراحت دوم قرار دادم .
فر هم از یک ربع قبل روشن کردم .
برای رومال از مخلوط زرده تخم مرغ و زعفران و خیلی کم روعن مایع استفاده کردم و رومال زدم .
داخل فر 190 درجه حدودا 25 تا 30 دقیقه قرار دادم . ظرف حاوی اب هم از ابتدا که فر رو روشن کردم قرار دادم تا مرطوب بشه و برای لطافت نون هاخوبه .
بعد اگر دوست داشتید می تونید روی نون کمی عسل رقیق شده هم بزنید.
می تونید هر نوع مغزی هم روی نون بزارید . این رو هم بگم داخل خود خمیر هم هر نوع مغزی و هر چی دوست داشته باشید می تونید قرار بدید
دعای# روز_یازدهم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
🤲 "اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وكَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِكَ یا غیاثَ المُسْتغیثین؛
🤲خدایا دوست گردان بمن در این روز نیكى را و نـاپسند بدار در این روز فسق و نافرمانى را و حرام كن بر من در آن خشم و سوزندگى را
به یاریت اى دادرس داد خواهان".
┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧#پادکست_تصویری
🌙#ماه_مبارک_رمضان
☆هر #سحر_یک قصه_یک #آیه☆
#قصه_بندگی
این قصه : ( غذای حَلال )
📚#کتاب هرآیه یک قصه،جلد ۲
✍سیدحمید موسوی گرمارودی
•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈
احکام رو 11 رمضان.m4a
4.06M
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و پنجاه و یکم
🛏 همچنان روی تخت چمباته زده و به انتظار بازگشت مجید، سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم.
🍽 از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از کسی به اندازه پول پیش خانه قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار پرداختش برود.
🏻هنوز یک هفته از عمل جراحیاش نگذشته و به سختی قدم از قدم بر میداشت، ولی نمیتوانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر روز از صبح تا غروب در خیابانها پرسه میزد، بلکه دری به رویمان گشوده شود.
💴 به روی خودش نمیآورد که چند میلیون پولش هنوز دست پدر مانده و همین پول میتواند فرشته نجات زندگیمان باشد و شاید نمیخواست به روی من بیاورد که باز شرمنده رفتار ظالمانه پدرم شوم.
🏻به ابراهیم و محمد فکر میکردم و میدانستم که اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، حتماً دستی به یاریام بلند میکنند و خبری از کمکهایشان نمیشد که یقین داشتم عبدالله حرفی به گوششان نرسانده است.
🚪دیگر از هوای گرم و گرفته اتاق کلافه شده بودم که با بشقاب کوچکی خودم را باد میزدم تا قدری نفسم جا بیاید.
⏳حالا یک ساعتی میشد که برق هم رفته و اتاق در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده کولر گازی هم نمیآمد تا لااقل دلم به خنکای اندکش خوش شود. کولر گازی طوری در پنجره قرار گرفته بود که دورتا دورش یک نوار باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری بود که از همین درز کوچک به دورن میتابید.
💡برق اضطراری مسافرخانه را هم گاهی وصل میکردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند میشد، به نظرم صاحب مسافرخانه حیف پولش میآمد که بلافاصله برق اضطراری را هم قطع میکرد تا باز از گرما نفسم در سینه حبس شود.
🌃 حالا این فضای تنگ و تاریک با یک زندان انفرادی تفاوتی نمیکرد که نمیدانستم چند شب دیگر باید تحملش کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه پولی به دستمان برسد تا خانهای اجاره کنیم، همین پولمان هم به پایان برسد و حتی نتوانیم کرایه همین زندان انفرادی را هم بپردازیم.
🏻یکی دو بار با مجید در مورد کمک خواستن از اقوام حرف زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم.
🏻من که از اقوام خودم خجالت میکشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانوادهام بیخبر بودند و اگر دست نیاز به سمت شان دراز میکردم، میفهمیدند توسط پدر و برادران خودم طرد شدهام و بعید میدانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی بردارند.
👌🏻مجید هم دلش نمیخواست دست به دامن اقوامش در تهران شود که بیش از او من شرمم میآمد که آنها بفهمند خانوادهام با من و مجید چه کردهاند.
🏻در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و محمد تماس بگیرم و درخواست کنم تا مخفیانه و دور از چشم پدر، میهمان خانهشان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی میدانستم مجید به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد.
🌃 همین دیشب بود که به سرم زد تا به هر زبانی شده دل مجید را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر دلش به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله پشیمان شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنهانگیزی نوریه اجازه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم.
💔 از اینهمه غریبی و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام نیافته بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به زانوی غم گذاشتم که کسی به در زد.
🚪مجید که کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود.
🛏 همچنانکه اشکهایم را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی سُست و سنگین به سمت در رفتم.
👨🏻در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی اعتراض کرد:
⁉ تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!
👨🏻و خواست به سراغ مسئول مسافرخانه برود که مانع شدم و گفتم:
🏻ولش کن، فایده نداره! اگه الانم برق اضطراری رو وصل کنه، دوباره خاموش میکنه...
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و پنجاه و دوم
🚪وارد اتاق شد و از چشمانش میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که اوج دلسوزیاش را به زبان آورد:
👨🏻اگه این هم خونهام زودتر بر میگشت شهرشون، شما رو میبُردم خونه خودم، ولی حالا اینم این ترم پایان نامه داره و به این زودیها بر نمیگرده.
🏻هر چند مثل گذشته حوصله ابراز مِهر خواهری نداشتم، ولی باز هم دلم نمیخواست بیش از این غصه حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم:
- عیب نداره! خدا بزرگه...
👨🏻و به قدری عصبی بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار اتاق مینشست، جواب صبوریام را با عصبانیت داد:
- خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!
🛏 مقابلش لب تخت نشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن تلخ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم:
⁉من چی کار کردم که بیعقلی بوده؟
👨🏻 به همین چند لحظه حضور در اتاق، صورتش از گرما خیس عرق شده بود که با کف دستش پیشانیاش را خشک کرد و با صدایی گرفته جواب داد:
- تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه مرد باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!
🏻و نمیدانم دیدن این وضعیت چقدر خونش را به جوش آورده بود که مجیدم را به بیخردی متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی مدعیانه ادامه داد:
👈 اگه همون روز که بابا براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب اهل سنت رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی تموم میشد! نه بچهتون از بین میرفت، نه انقدر عذاب میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با مذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه میاومد!
👁 خیره نگاهش کردم و با ناراحتی پرسیدم:
❓مگه همون روزها تو به من نمیگفتی که چرا زودتر نمیرم پیش مجید؟ مگه باهام دعوا نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟
🚪در تاریکی اتاق صورتش را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را احساس میکردم و با همان ناراحتی جواب داد:
👨🏻چون میدونستم مجید کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از مذهبش بر نمیداره!
👁 سپس به چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم به محاکمه کشید:
👨🏻 ولی واقعاً اونهمه پافشاری ارزش اینهمه مصیبت کشیدن رو داشت؟!!! تو که ازش نمیخواستی کافر شه، فقط میگفتی مذهبش رو عوض کنه! اصلاً میاومد به بابا میگفت من سُنی شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنی زندگیاش ارزش یه ظاهرسازی هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که به خاطرش زندگیاش رو داغون کرد؟!!! ارزش جون بچهاش رو داشت؟!!!
💔 و ای کاش اسم حوریه را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و اشکم جاری شد.
🏻سرم را پایین انداختم و با شعلهای که دوباره از داغ دخترم به جانم افتاده بود، زیر لب زمزمه کردم:
- خُب مجید که نمیدونست اینجوری میشه!
👨🏻 که با عصبانیت فریاد کشید:
- نمیدونست وقتی تو رو از خونه زندگیات آواره میکنه، وقتی تو رو از همه خونوادهات جدا میکنه، چه بلایی سرت میاد؟!!!
👌🏻عبدالله همیشه از مجید حمایت میکرد و میدانستم از این حال و روزم به تنگ آمده که اینچنین بیرحمانه به مجیدم میتازد که با لحنی ملایم از همسرم حمایت کردم:
🏻مجید نمیخواست منو از شما جدا کنه، میخواست بیاد با بابا حرف بزنه، میخواست بیاد عذرخواهی کنه و قضیه رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا نذاشت. بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم.
👨🏻 و در برابر نگاه برادرانهاش شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم شوهری هم انتخاب کرده و نقشه قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جان دخترم از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از اینهمه نگون بختیام به درد آمده و انگار تنها مجید را مقصر میدانست که ابرو در هم کشید و با حالتی عصبی پاسخ داد:
⁉ چرا انقدر ازش حمایت میکنی؟!!! بلند شو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای درست حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر عذاب بکشی؟!!!
🚪و هنوز شکوائیه پُر غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در باز شد.
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و پنجاه و سوم
🚪مجید با دست چپش به سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد.
🏻دوباره رنگ از صورتش پریده و پیشانیاش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزیهای شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود.
👁 از نگاه غمگینش پیدا بود گلایههای عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته سلام کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد:
❓چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم...
🏻از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل دلش به مهربانی من خوش باشد و گفتم:
- یه ساعتی میشه... و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه پایین و جر و بحث با مسئول مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم:
☝🏻حالا فعلاً بیا تو، ان شاءالله که زود میاد...
🏻از مهربانی بیریایم، صورتش به خندهای شیرین باز شد و با گامهایی خسته قدم به اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتیاش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید:
❓از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟
🏻👨🏻 هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من بیتاب اوقات تلخی عبدالله، به تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن سردی جواب داد:
👨🏻اومده بودم یه سر به الهه بزنم...
🏻و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه اعتراض میخواهد برود که باز هم به روی خودش نیاورد و پرسید:
❓نمیدونی بابا کجا رفته؟
💔 از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد:
👨🏻چطور؟
💺 به گمانم باز درد جراحتش در پهلویش پیچیده بود که به سختی روی صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد:
🏻چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی کسی خونه نیس...
👁 نگاهم به صورتش خیره ماند که گرچه به زبان نمیآورده تا دل مرا نلرزاند، ولی خودش به سراغ پدر میرفته و چقدر خوشحال شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود.
👨🏻عبدالله شانه بالا انداخت و با بیتفاوتی پاسخ داد:
- من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی ابراهیم میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر!
🏻مجید با دست چپش روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از سوزش زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد:
❓نمیدونی کِی برمیگرده؟
💓 از اینکه میخواست باز هم به سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، عقب کشید و رو به مجید طعنه زد:
👨🏻اینهمه مصیبت کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!!
🏻 و مجید انتظار این برخورد عبدالله را میکشید که ساکت سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند:
👨🏻بذار خیالت رو راحت کنم! بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!
🏻 مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه متحیرم به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد:
👨🏻من دیروز هم به ابراهیم زنگ زدم، هم به محمد، ولی هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه زنگ بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!
💔 از اینهمه بیمِهری برادرانم قلبم شکست و خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من حرفی بزنم، مردانه اعتراض کرد:
🏻مگه من ازت خواسته بودم بهشون زنگ بزنی و واسه من گدایی کنی؟!!!
👨🏻 عبدالله چشمانش از عصبانیت گرد شد و فریاد کشید:
👈 اگه به تو باشه که تا الهه از گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!
🏻از توهین وقیحانهاش، خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم:
⁉ عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری حرف بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!
👨🏻 و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید:
👈 تو دخالت نکن! من دارم با مجید حرف میزنم!
🏻 و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست لرزانش خواست ساکت باشم، به سختی از روی صندلی بلند شد و دیدم همه خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد:
👨🏻میبینی چه بلایی سرِ الهه اُوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگیاش نابود شد، از همه خونواهاش بُرید، بچهاش از بین رفت، خودش داره از ضعیفی جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا زنده به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول کرایه اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و پنجاه و چهارم
🛏 زیر تازیانههای تند و تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج ناتوانی لب تخت نشستم.
🏻صورت زرد مجید از عرق پوشیده شده و نمیدانستم از شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنههای عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد:
☝🏻لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس...
🌋 و آتشفشان خشم عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید:
👨🏻پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!
🏻سرم به شدت درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور شعله میکشد که دلم برای او هم میسوخت.
👁 مجید مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی ساده پاسخ داد:
- آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتیاش رو بهش برگردونم؟ میتونم زندگیاش رو براش درست کنم؟ میتونم خونوادهاش رو بهش برگردونم؟
👌🏻و دیدم صدایش در بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد:
🏻میتونم حوریه رو برگردونم؟
🏻و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانهای دیگر دراز کند:
⁉ الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگیات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!
🏻میدیدم از شدت ضعف ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان غضبناک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق اعتقاداتش قدرت میگرفت، سؤال کرد:
🏻واقعاً فکر میکنی اگه من سُنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من جنازهاش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟
👨🏻که عبدالله بلافاصله جواب داد:
- واسه اینکه الهه هم از تو حمایت میکرد!
🏻و مجید با حاضر جوابی، پاسخ داد:
- الهه از من حمایت میکرد، ابراهیم و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنتاید، پس شما چرا اینجوری تو مخمصه گیر افتادید؟
👌🏻و حالا نوبت او بود که با منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند:
🏻ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی دَووم بیارید! بلاخره یه روزی هم شما یه حرفی میزنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون عراق و سوریه افتادن، شیعه و سُنی فرق میکنه؟!!! شیعه رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن میزنن!
👨🏻 که عبدالله با عصبانیت فریاد کشید:
⁉ تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!
🏻و مجید بیدرنگ دفاع کرد:
☝🏻نه! من بابا رو با تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من معامله میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با شما غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!
👁 سپس نگاهش به خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد:
🏻من و الهه که داشتیم زندگیمون رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونهمون، زندگیمون، بچهمون... و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد اینهمه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان آوار شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد.
👨🏻عبدالله هم میدانست پدر با هویت انسانی و اسلامیاش چه کرده که بارها به تباهی دنیا و آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از سرِ درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که شاید گمان میکرد اگر در برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحتتری داشتیم، اما من میدانستم این راه بنبست است که وقتی چند روز با پدر مدارا کردم و حتی برای جلب رضایتش تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم شوهری انتخاب کرد و میخواست طفلم را از بین ببرد! مجید به قدری عصبی شده بود که بند اتصال آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از شدت گرما و ناراحتی، تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت.
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و پنجاه و پنجم
👨🏻عبدالله هم میدانست مجید بیراه نمیگوید که از قُله غیظ و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه ناراحتیاش بر میآمد، پاسخ داد:
- منم میدونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر نوریه، به شما ظلم کرد! ولی بعضی وقتا خود آدم هم اشتباه میکنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن!
🚪 مجید با نگاه بیحالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان عبدالله دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد:
- اشتباه اول تو این بود که اون شب وقتی از پشت در شنیدی نوریه داره به سامرا توهین میکنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که قبول نکردی سُنی بشی و غائله رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمیخوای بری از بابا عذرخواهی کنی و به خاطر نجات زندگیات هم که شده بگی میخوای سُنی شی تا شاید یه راهی برات باز شه!
👁 مجید همچنان خیره به عبدالله نگاه میکرد و پلکی هم نمیزد که انگار دیگر نمیدانست در برابر اینهمه منفعتطلبی چه جوابی بدهد.
💍 من از روزی که به عقد مجید در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به مذهب اهل تسنن بود، ولی نه حالا و نه به خاطر نان شب! همیشه میخواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیکتر شود نه اینکه سفره دنیایش را چربتر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمیخواست به بهای فراهم شدن هزینه زندگی و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر شوهر دارش، شوهری دیگر در نظر میگرفت و دندان به سقط نوه معصوم و بیگناهش تیز میکرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سُنی شدن برای من هم هیچ ارزشی نداشت، ولی عبدالله دستبردار نبود و حرفی زد که نه تنها دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست:
👨🏻مجید! اینهمه بلایی که داره سرت میاد، بیحکمت نیس! ببین چی کار کردی که خدا داره اینجوری باهات تصفیه حساب میکنه!
🏻 و دیدم نه از جای بخیههای متعددی که روی دست و پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبانهای عبدالله، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی مظلومانه سر به زیر انداخت.
💓 دیگر دلم نمیخواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من میسوخت، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بیآنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و مجید باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم.
🏻دیگر جز نغمه نفسهای نمناک مجید چیزی نمیشنیدم که عاشقانه صدایش کردم:
- مجید...
👁 و او هم برایم سنگ تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانهتر از من، جواب داد:
🏻جانم؟
🚪در تاریکی تنگ غروبِ اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمیآمد، نگاهش میدرخشید و به گمانم آیینه چشمانش از بارش اشکهایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه شهادت دادم:
🏻مجید من از این زندگی راضیام! نمیگم خوشحالم، نه خوشحال نیستم، ولی راضیام! همین که تو کنارمی، من راضیام!
🏻 و با همه تلخی مذاقش که از جام زهر زخم زبانهای عبدالله سرریز شده بود، لبخندی شیرین نشانم داد و با چه لحن غریبانهای زمزمه کرد:
- میدونم الهه جان! ولی... ولی من راضی نیستم! از اینکه اینهمه عذابت دادم، از اینکه زندگیات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی...
🏻در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمیدانستم به چه کلامی آرامَش کنم که بدن در هم شکستهاش را از روی صندلی بلند کرد.
🛏 بند اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظهای طول کشید تا توانست با دست چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند.
🚪با قامتی خمیده و قدمهایی که هنوز به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت.
🏻در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجرههای راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد:
- الهه جان! من میرم برا شام یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم... و دیگر منتظر جواب من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست.
🏻در سکوت سالن مسافرخانه، صدای قدمهای خستهاش را میشنیدم که به کُندی روی زمین راهرو کشیده میشد و دلِ مرا هم با خودش میبُرد تا در افق قلبم ناپدید شد.