eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.5هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
مواد لازم برای 10 نفر 300 تا 400 گرم قارچ ورقه شده 300 گرم(3 لیوان فرانسوی) جو پرک 20 تا 50 گرم کره مقداری روغن زیتون(یا روغن مایع معمولی) آرد سفید 2 قاشق غذاخوری 2 عدد هویج رنده شده(اگه هویج کوچک بود 3 عدد) آب مرغ 4 تا 5 لیوان(میتوانید از 2 عدد قرص مرغ استفاده کنید) شیر پرچرب به دمای محیط رسیده 4 تا 5 لیوان نمک و فلفل(ترجیحا فلفل سفید که از عطاری میتونید تهیه کنید) نصف یک عدد سینه مرغ پخته و ریش ریش شده مرغ را با پیاز و نمک و فلفل و کمی زردچوبه بپزید....میزان زردچوبه در آب مرغ و مرغ باید کم باشه آبلیمو 1 تا 2 قاشق غذاخوری(به دلخواه) مقداری جعفری ساطوری برای سرو خامه صبحانه 3 تا 6 قاشق غذاخوری(میتونید خامه رو حذف کنید) میزان آب مرغ یا شیر کاملا به غلظت مورد نظر شما برای سوپ و همین طور میزان لعابی که جو پرک میندازه بستگی داره...میتونید به جای مقداری از آب مرغ از آب معمولی استفاده کنید ولی صد البته که با آب مرغ خیییلی خوشمزه تر هست. کره+روغن را در قابلمه بریزید و صبر کنید کره ذوب شود. قارچ ورقه شده را اضافه و کمی تفت دهید(لازم نیست آب قارچ کاملا کشیده شود) در این مرحله به دلخواه 1 تا 2 قاشق آبلیمو به قارچ اضافه کنید. سپس 2 قاشق آرد روی قارچهای تفت خورده بپاشید و روی حرارت ملایم هم بزنید در حدی که بوی خامی آرد کمی گرفته شود. آب مرغ را به تدریج و کم کم اضافه و سریع و مدام هم بزنید تا آرد کاملا باز شود. وقتی آرد کاملا باز و یکدست شد بقیه آب مرغ را هم اضافه کنید. سپس جو پرک+هویج رنده شده را هم اضافه کنید. و بعد حدود 3 تا 4 لیوان شیر را هم اضافه کرده،در قابلمه را نیمه گذاشته و حرارت متوسط باشد تا سوپ شروع به جوشیدن کند. همین که شروع به جوشیدن کرد حرارت را ملایم کنید تا سوپ ریز جوش شده و جو به آرامی بپزد و لعاب بیندازد. حتما با حرارت ملایم سوپ باید قوام بیاید و ریز جوش بخورد. در قابلمه در طی مراحل پخت نیمه باشد. از زمانی که جو شروع به لعاب انداختن کرد گاهی هم بزنید تا ته نگیرد. اگر بعد از پخته شدن و لعاب انداختن جو سوپ غلیظ شد دوباره کمی شیر اضافه کنید. در اینصورت حتما دقت کنید در زمان اضافه کردن شیر حرارت کاملا ملایم باشد و سوپ نجوشد و شیر هم حتما به دمای محیط رسیده باشد تا نبرد. وقتی سوپ آماده شد چند قاشق خامه(به دمای محیط رسیده) را در کاسه ریخته هم بزنید تا یکدست شود و با کمی سوپ رقیق کرده و به سوپ اضافه و حرارت را خاموش کنید. زمان اضافه کردن خامه ،سوپ نباید در حال جوشیدن باشد و حرارت ملایم باشد.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و یازدهم 👁 نگاه مجید از هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت خندان مامان خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره‌ام را داد: 👌🏻عزیزم! تو یه دخترِ سُنی هستی! عزیز مایی، رو سرِ ما جا داری! خُب شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه‌ای که به شما داشتیم، گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم همسفر بشیم! با ما بیای یا نیای، عزیزِ دل من می‌مونی! 🚪🛋 و دیگر هر دو ساکت شدند و حالا نوبت من و مجید بود تا حرفی بزنیم و من هنوز از بُهت مصیبت پدرم خارج نشده و نمی‌توانستم بفهمم از من چه می‌خواهند که تنها نگاهشان می‌کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: 🏻نمی‌دونم چی بگم... و دلش پیش همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض چشمانش را به سوی من گشود تا ببیند در دلم چه می‌گذرد و من محو دعوت نامه ناخواسته‌ای شده بودم که امام حسین (علیه‌السلام) برایم فرستاده و در جواب جنایات پدر و برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فرا خوانده بود که پیش از مجید به سمت حرمش پَر زدم و از سرِ شوق و اشتیاق، به ندای پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) لبیک گفتم: ⁉ حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم... 👁 و دیدم چشمان مجید پیش پاکبازی عاشقانه‌ام به زمین افتاد و پاسخ دل مشتاقم را مامان خدیجه با روی خوش داد: ☝🏻همین فردا برید دنبال گذرنامه‌هاتون تا ان‌شاء‌الله زودتر آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمی‌خواد. همه چی اونجا هست. 👳🏻 و آسید احمد از تماشای اینهمه شور و شوق یک دختر اهل سنت چه حالی شده بود که نگاهش به زمین بود و می‌دیدم به شکرانه حال خوشم صورت پیر و پُر چین و چروکش غرق شادی شده و در همان حال توضیح داد: - ما ان‌شاء‌الله شنبه صبح، پونزدهم آذر حرکت می‌کنیم. به امید خدا یکشنبه صبح هم می‌رسیم مرز شلمچه... سپس چشمانش درخشید و با حالی خوش زمزمه کرد: - اگه خدا بخواد یکشنبه شب می‌رسیم نجف، خدمت حضرت علی (علیه‌السلام)! ✨ و چه سفر دل‌انگیزی بود که می‌خواست با میزبانی خلیفه بزرگوار پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) آغاز شود؛ همان کسی که در شب‌های قدر از منِ اهل سنت دل بُرده و جانم را آنچنان شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغه‌اش تفرج می‌کردم و حالا می‌خواستم به زیارت مرقدش بروم! 🏻حالا بُهت بهجت‌انگیز این مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو می‌بُرد که من با همه تمایلات شیعیانه و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و ملاقات مرقدشان را نداشتم و نمی‌دانم چه شد که پیش از شوهر شیعه‌ام، برای قدم زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت پدر و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و غم بود، برای زیارت اربعین بی‌قراری می‌کردم.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و دوازدهم 🚪🛋 همین که آسید احمد و مامان خدیجه از خانه‌مان رفتند، مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمی‌شد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد: ❓الهه جان! مطمئنی می‌خوای بیای؟ 🏻و خودم هم نمی‌دانستم چه شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل چشمانش موج زد و مشتاقانه شهادت دادم: ✋🏻مجید! من می‌خوام بیام. نمی‌دونم چرا، ولی دلم می خواد بیام! 🌌 شاید هنوز حلاوت بهشتی شب‌های قدر و مستی قدح محبت امام علی (علیه‌السلام) در مذاق جانم مانده و دلم نمی‌آمد به تعارف جامی دیگر از عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در گرداب بلا دست و پا می‌زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه‌هایی بودم و حقیقتاً چه عاشقانه طلبیده شده بودیم که بی‌هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل شخصی در یک کوله پشتی، مهیای رفتن شدیم. 👨🏻 عبدالله وقتی فهمید چه خیالی در سر داریم، نمی‌دانست چه بگوید و با چشمانی مات و متحیر فقط نگاه‌مان می‌کرد. 🏻 حقیقتاً خودم هم نمی‌توانستم باور کنم بی‌ آنکه روحم خبر داشته و یا حتی یک لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این سفر اعجاب‌انگیز دعوت شده و بی‌آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون عاشق ترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی‌خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم: - آسید احمد و خونواده‌اش هر سال برای اربعین میرن کربلا. امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می‌خواست باهاشون برم... 🏻 مجید سرش را پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله اِبا می‌کرد که باز به هوای خواهرش، سرِ غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: 🏻 خُب داریم میریم زیارت امام حسین (علیه‌السلام)! 👨🏻 و عبدالله طاقتش طاق شد که با حالتی عصبی جواب داد: - آخه الان اصلاً موقعیت مناسبی نیس! 👁 و دید مجید خیره نگاهش می‌کند که به سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم‌تر ادامه داد: 👨🏻 شرمنده مجید جان! من می‌دونم زیارت امام حسین (علیه‌السلام) ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع عراق انقدر به هم ریخته‌اس و داعش داره همه رو سر می‌بُره، تو می‌خوای دست زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده‌روی امسال رو به خاک و خون می‌کشه! 🏻مجید لبخندی زد و با متانت همیشگی‌اش، جواب دلشوره برادرانه عبدالله را داد: - باور کن هر چی تو نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانشم! ولی اوضاع عراق آنقدر هم که فکر می‌کنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سُنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدین و نینوا و الانبار داره جون می‌کَنه! این چرت و پرت‌هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه! استان کربلا و نجف از امن‌ترین مناطق عراقه! 👁 و نگاهم کرد تا پشتش به همراهی تمام قدم محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: 🏻اینهمه زائر دارن به عشق امام حسین (علیه‌السلام) میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت راحت باشه! 👨🏻 ولی خیال عبدالله راحت نمی‌شد که یکی دو ساعت بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن منصرف کند و دستِ آخر نتوانست حریف عزم عاشقانه زن و شوهری شیعه و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به خدا سپرد و رفت.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و سیزدهم 🚌 با همه خستگی طی مسافت طولانی بندر تا مرز شلمچه، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از ساعت‌ها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری شیرین در تمام رگ‌های بدنم می‌دوید که هنوز مرقد امام علی (علیه‌السلام) را ندیده و نمی‌توانستم منظره رؤیایی‌اش را تصور کنم. 📗 حالا تا دقایقی دیگر بر کسی میهمان می‌شدم که این روزها با آهنگ کلماتش خو گرفته و با مطالعه مداوم نهج‌البلاغه‌اش، بیش از پیش شیفته کمالاتش شده بودم. 🚙🚌🚗 در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ شیعیان میهمان‌نواز و بی‌ریای عراق قدم می‌گذاشتیم که با ماشین‌های شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل می‌کردند و با همان زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی آموخته بودند، رهسپاری‌مان را در مسیر زیارت امام حسین (علیه‌السلام) می‌ستودند و مدام خوش آمد می‌گفتند. 🎪 در هر روستا و کنار هر خانه‌ای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای عراقی و خرما و یا هر چه در دسترس‌شان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا می‌داند با چه اخلاص و محبتی از زائران پذیرایی می‌کردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در کنار یکی از موکب‌ها برای تجدید وضو و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمت‌مان آمدند. 🍛🍣🍱 پیرمرد خانواده به سمت وضوخانه راهنمایی‌مان می‌کرد و بانوی خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباس‌هایمان را بشوید و هنوز نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی‌توجه به تعارف‌های ما، با نهایت مهربانی غذای لذیذشان را آوردند و شاید خدا می‌خواست اوج خدمت‌گذاری این بندگان مخلصش را به رخ ما بکشد که برق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف غذا، پیرمرد خانواده با چراغ قوه بالای سرِ ما به خدمت بایستد و دستِ آخر با چه محبتی ما را بدرقه کردند و باز موکب‌های دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را می‌گرفتند تا میهمان خانه آنها شویم و هر کدام می‌خواستند افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین (علیه‌السلام) را از آنِ خودشان کنند و ما شرمنده اینهمه مهربانی بی‌منت، از کنارشان عبور می‌کردیم. 👥👥 به علت محدودیت‌های امنیتی، از ورود وسایل نقیله به مرکز شهر نجف جلوگیری می‌شد و مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای پیاده طی کنیم. 🎒آسید احمد و مجید با کوله پشتی‌های به نسبت سنگینی که هر یک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت می‌کردند و من و مامان خدیجه و زینب‌سادات پشت سرشان می‌رفتیم. 🛣 خیابان‌ها مملو از جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی نیمه شب، همچنان با شیدایی به سمت حرم می‌رفتند. 🏻 هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش می‌داد که با قدم‌هایی پُر توان و استوار پیش می‌رفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمی‌توانستم به چیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم می‌دیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پُر شده بود و حالا هم می‌دیدم نه کربلا که نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمی‌شناختند.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و چهاردهم 👥👥هر چه به مرکز شهر نزدیک‌تر می‌شدیم، ازدحام جمعیت بیشتر شده و حرکت‌مان کُندتر می‌شد که آسید احمد قدم‌هایش را آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنانکه زیر لب چیزی می‌گفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب می‌درخشد و به رویم لبخند می‌زند! 🕌 باور می‌کردم یا نمی‌کردم، مقابل مرقد امام علی (علیه‌ السلام) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتی‌اش، تنها نگاهش می‌کردم که نمی‌دانستم چه کنم! 🏻 مجید دست به سینه گذاشته و می‌دیدم اشک از چشمانش فواره می‌زند که تا چندی پیش در حصار وهابیت، حق پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق شور و عزا، در برابر حرم امامش بی‌پروا گریه می‌کرد. 👥 زینب‌سادات با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت و مامان خدیجه می‌دید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) کم آورده‌ام که دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد: - الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی (علیه‌ السلام) می‌افته، واسه منم دعا کن! 👁 از تمنایی که یک بانوی فاضله شیعه از دختری سُنی می‌کرد، حیرت‌زده نگاهش کردم که دیدم اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، خواهش که نه، التماسم کرد: ☝🏻دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه می‌کنه! تو رو خدا واسه من دعا کن! 👁 و بعد چشمانش به رنگ آسمان سخاوت درآمد و میان گریه ادامه داد: - برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!... و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از گریه پُر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانه‌اش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! 🕌 باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طلایی‌اش پر کشیدم و نمی‌دانستم چه بگویم که تنها نگاهش می‌کردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم. 👥👥 حالا بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می‌رفتیم و خدا می‌داند در هر گامی که به حرم نزدیک‌تر می‌شدم، با تمام وجودم احساس می‌کردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی (علیه‌ السلام) قرار گرفته‌ام. 📺 هر چند وقتی مجید می‌گفت با تصویر گنبد ائمه (علیهم‌ السلام) در تلویزیون دردِ دل می‌کند، من باور نمی‌کردم و وقتی می‌دیدم کسی در وجودش با اولیای الهی به راز و نیاز می‌نشیند، نمی‌توانستم درکش کنم، ولی حالا باورم شده بود که امام علی (علیه‌ السلام) مرا می‌بیند، صدایم را می‌شنود و اگر سلام کنم، جوابم را می‌دهد که میان خیابان و بین سیل جمعیت از حرکت ماندم. 🏻تمام بدنم به لرزه افتاده و چشمانم در بُهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می‌کرد که مامان خدیجه متوجه حالم شد و ایستاد. 👳🏻🏻 آسید احمد و مجید هم که چند قدمی پیش رفته بودند، به اشاره مامان خدیجه بازگشتند. 🏻🏻مجید به سمتم آمد و می‌دید تمام تن و بدنم به لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد: - الهه... 👁 چشمان خودش از جوشش اشک‌هایش به خون نشسته و گونه‌هایش از هیجان عشق می‌درخشید و باز می‌خواست دستِ دل مرا بگیرد تا کمتر بلرزد. 👥 زینب سادات و مامان خدیجه خودشان را کمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همانطور که چشم از حرم برنمی‌داشتم، زمزمه کردم: 🏻 مجید! من الان چی بگم؟ 🏻 نیم رخ صورتش به سمت حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام علی (علیه‌السلام) بایستد و با لحنی لبریز احساس، تکرار کرد: ✋🏻 به آقا سلام کن الهه جان! از حضرت تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا اینجا ما رو طلبیده! 👁 و جمله آخرش در اشک غلطید و صدایش را در دریای گریه فرو بُرد، ولی با همه آتش اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از چشمانم جاری نمی‌شد که بُهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی‌ها شکستنی نبود و دوباره به سوی حرم به راه افتادم.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و پانزدهم 🚧 مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. 👳🏻 آسید احمد پیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن درها، همانجا روی زمین حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی (علیه‌السلام)! 🕌 هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده می‌شد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به حرم، همانجا ملحفه‌ای پهن کرد و به نماز شب ایستاد. 👌🏻من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سکوتی سرریز از خستگی و لبریز از احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه می‌کردیم که زینب‌سادات از کیفش کتاب دعای کوچکی در آورد و رو به من کرد: ❓الهه جون! زیارت نامه می‌خونی؟ 🏻 تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش می‌شدم که با لبخندی پاسخ دادم: - من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات می‌خونم. 📖 و او با صدایی آهسته، طوری که کسی را اذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با نگاهم ترجمه فارسی عبارات را می‌خواندم که همگی در مدح امام علی (علیه‌ السلام) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنه‌های حرم بلند شد. 🕌 حالا تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی حرم چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمی‌دادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز جماعت در داخل حرم به دلمان ماند. 🌄 هوا رو به روشنی بود که آسید احمد و مجید هم آمدند. 🏻 صورت مجید پشت پرده‌ای از دلتنگی به ماتم نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفته‌ایم، با لحنی لبریز حسرت رو به من کرد: - ما هم نتونستیم بریم حرم! 👳🏻 که آسید احمد دستی سرِ شانه‌اش زد و با مهربانی پاسخ داد: - عیب نداره بابا جون! می‌شد ما یه زمان خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که خدا توفیق داده اربعین زائر امام حسین (علیه‌السلام) باشیم، دیگه نباید به لذت خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی می‌خواد، نه اینکه دل خودمون چی می‌خواد! 👥👥 سپس به خیل جمعیتی که در اطراف حرم در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی عارفانه ادامه داد: 👳🏻 زمان اربعین اینجا مثل صحرای محشر میشه! اینهمه آدم جمع میشن تا فقط به ندای امام حسین (علیه‌السلام) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه! 👌🏻و چه پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت نورانی آسید احمد شد و من نمی‌توانستم به عمق اعتقادش پِی ببرم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم. 🕌 از وارد شدن به حرم ناامید شده و بایستی از همین امروز صبح، حرکتمان را به سمت کربلا آغاز می‌کردیم که با اوج دلتنگی با حرم امام علی (علیه‌ السلام) وداع کرده و با اراده‌ای عاشقانه، به سمت جاده نجف به کربلا به راه افتادیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیش بینی "علی‌اکبر رائفی‌پور" از سقوط این روزهای دلار 🔺8 سال گرانی و فلاکت اقتصادی، دو ماه ارزانی تا ، و 8 سال دیگر با دولت روحانی 🆘 @Roshangari_ir
لبانت را تکان بده....  مرحوم آیت الله میلانی ره می‌فرمودند: در روز بنشینید هر روز یک مقدار با امام زمان درد و دل کنید. خوب نیست این شیعه‌ روزش شب شود و شبش روز شود، و اصلاً به یاد او نباشد. بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد و دلی کند. خدا مرحوم آیت الله بهجت ره را رحمت کند. یک حرف بلندی می‌زد. می‌گفت: بین دهان تا گوش شما کمتر از یک وجب است. یک وجب هم نیست. قبل از اینکه از دهان خودتان به گوش خودتان برسد، به گوش او رسیده است. نزدیک است. درد و دل‌ها را می‌شنود. با او حرف بزند، و ارتباط برقرار کند. در زمان امام هادی(علیه السلام) شخصی نامه‌ای نوشت از یکی از شهرهای دور، نامه‌ای نوشت که: آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟ حضرت در جواب ایشان نوشتند: «إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْک‏» «لبت را حرکت بده، حرف بزن. بگو. ما دور نیستیم»
... انصاری: احکام شرعی ❓اگر بر زن یا دختر کفاره ه ایی واجب شده باشد پرداخت آنها برعهده کیست؟ خود دختریا زن، یا پدرش، یا شوهر آینده‌اش؟ 🔸جواب مشهور: کفاره مادر، فرزند، زن بر عهده خود آنهاست و شوهر یا پدر تکلیفی ندارند. 🔹مکارم: به احتیاط واجب انجا که روزه برای فرزند ضرر داشته است کفاره بر عهده شوهر است. 🔸شبیری: تمامی کفاره های غیر عمدی بر عهده شوهر است. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ❓زنی که شوهرش فطریه نمی دهد وظیفه اش چیست؟ 🔸جواب:این زن تکلیفی ندارد و فطریه او با شوهرش است. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ❓فطریه زنى که شوهرش مخارج او را نمى‌دهد و نانخور دیگرى است بر عهده کیست؟ 🔸جواب:زنى که شوهرش مخارج او را نمى‌دهد و نانخور دیگرى است فطره‌اش بر عهده کسى است که نانخور او مى‌باشد، و اگر زن غنى است و از مال خود خرج مى‌کند باید شخصآ فطریه خود را بدهد. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
دعای ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم 💥اَللَّهُمَّ اجْعَلْ سَعْيِي فِيهِ مَشْكُوراً 💥وَ ذَنْبِي فِيهِ مَغْفُوراً 💥وَ عَمَلِي فِيهِ مَقْبُولاً 💥وَ عَيْبِي فِيهِ مَسْتُوراً 💥يَا أَسْمَعَ السَّامِعِينَ؛ 🤲خدایا در اين روز سعيم را (در راه طاعتت) بپذير 🤲و گناهانم را در اين روز ببخش 🤲و عملم را مقبول و عيبم را مستور گردان، 🤲ای بهترين شنوای دعای خلق". ┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
احکام روز۲۶رمضان.m4a
4.81M
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿احکام ماه مبارک رمضان جلسه ی بیست و ششم🌿 🔸 احکام ازدواج 🔹حکم حضور زوجین برای خواندن خطبه ی عقد 🔸ازدواج تنها راه شرعی برای محرمیت است؟ 🔹عقد معاطات 🔸اذن پدر برای ازدواج 🔹حکم ازدواج با بی نماز و اهل سنت 🌱خانم درویشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌فائزه هاشمی: بابا معتقد بود منافع ما اگر ایجاب کند باید با اسرائیل هم تعامل کنیم 🇮🇷کانال بصائر رضوی @basaerrazavi
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و شانزدهم 🎪 موکب‌های پذیرایی از زائران، در تمام کوچه خیابان‌های شهر نجف مستقر شده و هر یک به وسیله‌ای به رهگذران خدمت می‌کردند. 💺در مقابل اکثر موکب‌ها هم صندلی‌هایی برای استراحت مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکب‌ها نشستیم و هنوز لحظاتی نگذشته بود که خادمان موکب با استکان‌هایی از شیر داغ و ظرفی پُر از نان شیرین به سمت‌مان آمدند. 🍪 ظرف نان را با احترام تعارفمان می‌کردند و با چه مِهر و محبتی استکان‌های شیر را به دستمان می‌دادند که انگار از نور چشم خود پذیرایی می‌کردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه حلاوتی را در مذاق‌مان ته نشین می‌کرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم. 🛣 ساعتی تا اذان ظهر مانده و ما همچنان در جاده نجف به کربلا با پای پیاده پیش می‌رفتیم و نه اینکه خودمان برویم که یقیناً جذبه‌ای آسمانی ما را از آن سوی جاده به سمت خودش می‌کشید که طول مسیر را حس نمی‌کردیم و با چشمه عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می‌جوشید، به سمت کربلا قدم می‌زدیم. 👥👥 سطح مسیر پُر از جمعیت بود و گاهی به حدی شلوغ می‌شد که حتی بین خودمان هم فاصله می‌افتاد و به زحمت به همدیگر می‌رسیدیم. 🚓 نیروهای امنیتی عراقی از ارتشی و داوطلبین مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و خودروهای زرهی ارتش مرتب تردد می‌کردند تا حتی خیال حرکتی هم به ذهن تروریست‌های تکفیری نرسد و با چشم خودم می‌دیدم با همه فتنه‌انگیزی‌های داعش در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه امنیت بالایی برخوردار است. 🌴🌴 مسیر جاده، منطقه ای نسبتاً خشک و صحرایی بود که نخل‌ها و درخت‌هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از جاده، نخلستان‌های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی منطقه را دو چندان می‌کرد. 🎪🎪🎪 دو طرف جاده پوشیده از موکب‌هایی بود که غرق پرچم‌های سرخ و سبز و سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (علیه‌السلام) از جان خود هزینه می‌کردند؛ از مادرانی که کودکان خُردسالشان را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران لیوانی آب مرحمت کرده یا دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه مخصوص عراقی را در فنجانی کوچک به زائران تعارف می‌کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال می‌دادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم‌های زائران را نوازش می‌دادند و چه می‌کردند این شیعیان عراقی در اکرام عزاداران اربعین حسینی که گویی به عشق امام حسین (علیه‌السلام) مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا (علیه‌السلام) چیزی نمی‌دیدند که هر یک به هر بضاعتی خدمتی می‌کردند و هر کدام به زبانی اعلام می‌کردند که خدمت به میهمانان پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) افتخار دنیا و آخرتشان خواهد بود. 👳🏻🏻 آسید احمد گاهی مجید را رها می‌کرد و همراه همسر و دخترش می‌شد تا من و مجید کمی در خلوت خودمان در این جاده شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگر چشم‌مان جز عظمت این میهمانی پُر برکت چیزی نمی‌دید. 💓 نمی‌توانستم بفهمم امام حسین (علیه‌السلام) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش هزینه می‌کنند و می‌خواهند به هر وسیله‌ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با مجید نجوا کردم: ⁉ مجید! اینا چرا اینهمه به خودشون زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟!!
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و هفدهم 🎒 مجید کوله پشتی‌اش را کمی جابجا کرد و همچنانکه محو فضای فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سرمستانه پاسخ داد: 👌🏻اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کِیف دنیا رو می‌کنن! ببین دارن چه لذتی می‌برن که پای یه زائر رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین (علیه‌السلام) حال می‌کنن! آسید احمد می‌گفت بعضی‌هاشون انقدر فقیرن که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه سال پس انداز می‌کنن و اربعین که می‌رسه، همه پس اندازشون رو خرج پذیرایی از مردم می‌کنن! یعنی در طول سال فقط کار می‌کنن و پس‌انداز می‌کنن به عشق اربعین! 🏴 و مگر اربعین چه اعجازی دارد که به انتظار آمدن و اشتیاق برپایی‌اش، اینچنین خاصه خرجی می‌کنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن سیاه سر در نمی‌آوردم، حالا در این اقیانوس عشق و عاشقی حقیقتاً سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها نگاهشان می‌کردم. 🏻 نه می‌فهمیدم چرا اینهمه پَر و بال می‌زنند و نه می‌توانستم شیدایی‌شان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار چهار روز پیاده‌روی برای رسیدن به کربلا می‌شود، از شیعیان انتظاری جز این نمی‌رود که برای معشوقشان اینچنین بر سر و سینه بزنند! 👁 مجید به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در دلم چه می‌گذرد که با لحنی لبریز حیاء سؤال کرد: ❓الهه! تو اینجا چی کار می‌کنی؟ 🏻به سمتش صورت چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال کرد: ❓الهه جان! تو این جاده اینهمه زن و مرد شیعه دارن به عشق امام حسین (علیه‌السلام) میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از ٢٩ سال که از خدا عمر گرفتم، بیام کربلا؟ 🎪🎪🎪 در میان همهمه جمعیت و صدای پُر شور مداحی‌های عراقی که از بلندگو‌های موکب‌ها پخش می‌شد، صدایش را به سختی می‌شنیدم و به دقت نگاهش می‌کردم تا بفهمم چه می‌گوید که لبخندی زد و در برابر سکوت بی‌ریایم، صادقانه اعتراف کرد: ❓من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کِی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟ 🏻 در برابر نجابت مؤمنانه‌اش زبانم بند آمده و او همچنان می‌گفت: 🏻الهه! اگه از من بپرسی، این جواب گریه‌های شب قدر امامزاده‌اس! من و تو پارسال تو امامزاده اونهمه خدا رو صدا زدیم تا مامان رو شفا بده! خُب حکمت خدا چیز دیگه‌ای بود و مامان رفت، اون دختره وهابی جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری عذاب داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اونهمه بلا سرمون اومد! بعد هم نوبت محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده ابراهیم هم نابود شد و زن و بچه‌اش اونهمه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ ریختن خون یه مشت زن و بچه بی‌گناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن! 💔 از حجم مصیبت‌هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خودم و خانواده‌ام آوار شده و مجید همه را در چند جمله پیش چشمانم به خط کرده بود، جانم به لب رسید و او دلش جای دیگری بود که با نگاه بی‌قرارش به انتهای جاده، جایی که به کربلا می‌رسید، پَر کشید و با چه لحن عاشقانه‌ای زمزمه کرد: ☝🏻شاید قرار بود همه این بدبختی‌ها اتفاق بیفته و اون همه گریه و زاری شب‌های امامزاده نمی‌تونست این سرنوشت رو عوض کنه! ولی... ولی در عوضِ اون گریه‌ها، خدا به ما این سفر رو هدیه داد! شاید این زیارت اربعین تو سرنوشت ما نبود و اون شب تو امامزاده، به خاطر دل شکسته تو، قسمت شد که من و تو هم کربلایی بشیم! 🏻سپس به سمتم صورت چرخاند و با لبخندی لبریز یقین ادامه داد: - الهه! من احساس می‌کنم اون شب تو امامزاده، خدا برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون مصیبت‌ها به خونه آسید احمد برسیم و حالا تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود و اون شب به ما عنایت شد! 📢 که صدای اذان ظهر از بلندگوهای موکب‌ها بلند شد و مجید در سکوتی عارفانه فرو رفت. 🏻هرچند حرف‌هایی که از مجید می‌شنیدم برایم تازه بودند، اما نمی‌توانستم انکارشان کنم که حقیقتاً من کجا و کربلا کجا و شاید معجزه‌ای که برای شفای مادرم از شب‌های قدر امامزاده انتظار می‌کشیدم، بنا بود با یک سال و چند ماه تأخیر در مسیر رسیدن به کربلا محقق شود که حالا من در میان اینهمه شیعه عاشق به سمت حرم امام حسین (علیه‌السلام) قدم می‌زدم، ولی باز هم برایم سخت بود که من در این مدت، کم مصیبت نکشیده و هنوز هم دلم می‌خواست که مادرم زنده می‌ماند و هرگز پای نوریه به خانه ما باز نمی‌شد!
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و هجدهم 💭 از یادآوری خاطرات تلخ گذشته، قفسه سینه‌ام از حجم غم سنگین شده و باز نمی‌توانستم گریه کنم که بعد از شنیدن اخبار هولناک سرنوشت پدر و برادرم، اشک چشمانم هم خشک شده و شاید اقامه نماز، فرصت خوبی برای آرامش قلب بی‌قرارم بود. 🎪 در سایه خیمه موکبی نماز خوانده و هنوز تعقیبات نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان نهار آوردند. 🍱 خادمان موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می‌کردند. 🍽 غذایی که هرگز گمان نمی‌کردم در عراق طبخ شود و چه طعم لذیذی داشت که از خوردنش حسابی سرِ کیف آمده و بدنم جان گرفت. 🏻 حالا پس از گذشت دو سه روز از شروع این سفر روحانی، به این طعم گوارا عادت کرده و مطمئن بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه و نه از مهارت آشپز که همه دلچسبی این لقمه‌ها از سرانگشتان بی‌ریایی آب می‌خورَد که به عشق امام حسین (علیه‌السلام) از جان و مال خود هزینه می کنند تا سهمی در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از صرف نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده‌اش در گوشه‌ای دیگر استراحت می‌کردند، زیر گوش مجید زمزمه کردم: - مجید! این غذاهایی که اینجا می‌خوریم، مزه همون شله زردی رو میده که تو به نیت من گرفته بودی و اُوردی درِ خونه‌مون! 🏻از جان گرفتن خاطره آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، صورتش به خنده‌ای شیرین گشوده شد و مثل اینکه نکته‌ای لطیف به خاطرش رسیده باشد، چشمانش به وجد آمد و گفت: 👌الهه! اون روز هم اربعین بود! 🌊 و نمی‌دانم دریای دلش به چه هوایی طوفانی شد که نگاهش در فضای اربعین گم شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت: 🏻اون روز با اینکه دلم برات می‌لرزید و آرزوم بود که باهات ازدواج کنم، ولی باورم نمی‌شد دو سال دیگه تو ایام اربعین، با هم تو جاده کربلا باشیم! 👁 سپس سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش احساسش، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با معشوقش حسین (علیه‌السلام) نجوا کرد: 🏻 من تو رو هم از امام حسین (علیه‌السلام) دارم! اون روز تا شب پای تلویزیون نشسته بودم و فقط با امام حسین (علیه‌السلام) دردِ دل می‌کردم! همش ده روز تا آخر ماه صفر مونده بود، ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش می‌گفتم به عشقت این ده روز هم تحمل می‌کنم، تو هم الهه رو برام نگه دار!... و دیگر نتوانست چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین عصا کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در جاده سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت. 🏻نیم‌رخ صورتش زیر آفتاب ملایم بعد از ظهر و حالا بیشتر از تبلور عشقش به درخشش افتاده بود که از همین برق چشمانش، نکته‌ای دیگر به یادم آمد و با لبخندی ملایم یادآوری کردم: 🏻پارسال شب یلدا که همه اومده بودن خونه ما، تلویزیون داشت مراسم پیاده روی اربعین رو نشون می‌داد. من همونجا فهمیدم که تو حسابی هوایی شدی! 🏻از هوشمندی‌ام لبخندی زد و با نگاه مشتاقش منتظر شد تا ادامه دهم، ولی من هم باورم نمی‌شد که یک سال دیگر نه تنها شوهر شیعه‌ام که حتی خودم هم در همین مسیر باشم که از روی تحیر سری تکان دادم و در برابر نگاه زیبایش زمزمه کردم: ⁉ مجید! باورت میشه؟!!! 💓 و دل مجید در میان گرد و غبار این جاده، مثل شیشه نازک شده بود که به همین یک جمله شکست و با صدایی شکسته‌تر شهادت داد: 📺 به خدا باورم نمیشه الهه! پارسال وقتی تو تلویزیون می‌دیدم همه دارن میرن، با خودم می‌گفتم یعنی میشه منِ بی سر و پا هم یه روز برم؟!!! 🛣 و حالا شده بود و به لطف پروردگار حدود پانزده کیلومتر از مسیر هشتاد کیلومتری نجف تا کربلا را پیموده و هنوز سه روز دیگر راه در پیش داشتیم. 🏻گاهی می‌ترسیدم که خسته شوم و نتوانم باقی مسیر را با پای خودم بروم، ولی وقتی می‌دیدم چه بیماران بدحال و چه سالخوردگان ناتوانی به هر زحمتی خودشان را می‌کشند و به عشق امام حسین (علیه‌السلام) پیش می‌روند، دلم گرم می‌شد و تازه اینهمه غیر از خیل کثیری از زن و کودک و پیر و جوان‌هایی بودند که از مناطق دورتری مثل بصره آمده و به گفته مامان خدیجه حدود پانزده روز پیاده می‌آمدند تا به کربلا برسند و چه عشقی بود این عشق کربلا!
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و نوزدهم 🌄 خورشید کم کم در حال غروب بود و نمی‌دانم از عزم عاشقانه زائران شرمنده شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا می‌خواست مقدمات استراحت میهمانان پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) را فراهم کند که پرده روز را جمع می‌کرد تا بستر شب آماده شود. 🚩🏴🏳 در منظره افسانه‌ای غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار می‌کرد در دو طرف جاده، پرچم‌های سرخ و سبز و سیاه بر روی پایه‌های بلندی نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی خودنمایی می‌کردند. 🛣 پوسترهایی که بیشتر در محکومیت جنایات داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت آمریکا از این فرقه‌های افراطی طراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم صهیونیستی را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبت‌های جهان اسلام می‌دانست. 🖼 در یکی از پوسترها تصویر با شکوهی از سید حسن نصرالله، دبیر کل حزب الله لبنان نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان اسلام نوشته شده بود: «دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی طویله‌ای هم به نام اسرائیل نمی‌شناسیم!» 🏻عبارتی غرورآفرین که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و تشویقم کرد تا در همان لحظه نابودی اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنه‌های مصیبت بار جنایت‌های این رژیم در همین ماه رمضان گذشته در غزه را فراموش نکرده و می‌دانستم جنایت‌های امروز داعش در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن نسل کشی اسرائیلی‌ هاست. 🌄 با غروب قرص خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی کَندیم و برای استراحت به یکی از موکب‌های کنار جاده رفتیم. 🏬 ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و آقایان که با سلیقه فرش شده و صاحب موکب با خوش‌رویی تعارفمان می‌کرد تا داخل شویم و افتخار میزبانی از زائران امام حسین (علیه‌السلام) را به او بدهیم. 👳🏻🏻 آسید احمد و مجید، وسایل مربوط به ما را از کوله‌هایشان خارج کردند و به دستمان دادند که دیگر باید از هم جدا می‌شدیم و من به همراه مامان خدیجه و زینب‌سادات به سالن خانم‌ها رفتم. 🛏 دور تا دور دیوارهای سالن، تشک و پتو و بالشت‌های نو و تمیزی برای استراحت میهمانان چیده شده و خانم صاحب‌خانه راضی نمی‌شد خودمان دست به چیزی بزنیم که خودش تشک‌ها را برایمان پهن کرد و بالشت و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که اینهمه که ما از پذیرایی خالصانه و بی‌ریای شیعیان عراقی لذت می‌بردیم، پادشاهان عالم در ناز و تنعم نبودند. 👥👥 زنان عربی که در همان سالن استراحت می‌کردند، دلشان می‌خواست به هر زبانی با ما ارتباط برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و حالی داریم و به جای من و زینب‌سادات که از حرف‌هایشان چیز زیادی متوجه نمی‌شدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی می‌دانست، هم صحبت‌شان شده و همچون کسانی که سالهاست همدیگر را می‌شناسند، با هم گرم گرفته بودند. 💚 گویی محبت امام حسین (علیه‌السلام) وجه مشترک تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین وجه مشترک، نه فقط عراقی و ایرانی که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضای یک خانواده که نه، مثل یک روح در هزاران بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشم خودم پرچم‌هایی از کشورهای مختلف آسیایی و آفریقایی و حتی کشورهایی مثل روسیه و نیوزیلند را دیدم و اینها همه غیر از حضور میلیونی زائران ایرانی و افغانی و دیگر کشورهای عربی منطقه بود. 👌مامان خدیجه با خانم عربی که کنارش نشسته بود، هم صحبت شده و من و زینب‌سادات بیشتر با هم حرف می‌زدیم.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و بیستم 🎪 مثل دو خواهر، روی تشک کنار هم نشسته و همانطور که پاهای خسته‌مان را دراز کرده بودیم، از شور و شوق همین روز اول پیاده‌روی می‌گفتیم که من پرسیدم: 🏻به نظرت تا روز اربعین چند نفر وارد کربلا میشن؟ 👌🏻ابروان کشیده‌اش را تکانی داد و با لحنی فاخر پاسخ داد: - نمی‌دونم، ولی پارسال که حدود بیست میلیون اومده بودن! 👁 سپس در برابر نگاه متعجبم، لبخندی زد و سرِ حوصله برایم توضیح داد: 📰 قبل از اینکه بیام اینجا، ترجمه یه مقاله از یه روزنامه خارجی رو می‌خوندم؛ نوشته بود مراسم اربعین شیعیان، بزرگترین حرکت مذهبی تو دنیاست! حتی از مراسم حج هم بزرگتره! 🏻و نمی‌توانستم انکار کنم که فقط مرزهای ایران از هجوم جمعیت بسته شده و می‌دیدم که سه ردیف جاده موازی نجف به کربلا، دیگر گنجایش زائران را ندارد و اینهمه در حالی بود که به گفته عبدالله و چند نفر دیگر، داعش زائران اربعین را به عملیات‌های متعدد تروریستی تهدید کرده بود. 🍽 سپس نگاهی به ظرف‌های شام که هنوز روی زمین مانده بود، کرد و گفت: - ببین اینجا چقدر غذا و میوه و آب پخش می‌کنن! چه کسی می‌تونه بیست میلیون آدم رو سه وعده غذا تو چند روز بده و بازم غذا اضافه بیاد؟!!! 📰 نویسنده همون مقاله نوشته بود که بعد از زلزله هائیتی، سازمان ملل و بعضی کشورها تو بوق و کرنا کردن که تونستن حدود پنج میلیون وعده غذایی برای زلزله زده‌ها تهیه کنن. ولی تو مراسم اربعین بیست میلیون آدم، حداقل چهار روز، سه وعده مهمون امام حسین (علیه‌السلام) هستن و بازم کلی غذا اضافه میاد! تازه اگه جمیعیت چند میلیونی که از پونزده روز قبل از بصره و شهرهای جنوبی عراق راه می‌افتن رو حساب کنیم که دیگه فقط خدا می‌دونه چقدر غذا تو این مدت طبخ میشه! 🍲 و حقیقتاً مقایسه میهمانداری شیعیان عراق با پخش غذا بین زلزله‌زدگانی که به هر یک غذایی را به هزار منت می‌دهند، بی‌انصافی بود که می‌دیدم خادمان موکب‌ها به زائران التماس می‌کنند تا میهمان سفره آنها شوند، که می‌دیدم برای پذیرایی از عزاداران امام حسین (علیه‌السلام) به دادن غذا با دست راضی نمی‌شوند که روی زمین زانو می‌زدند و سینی‌های غذا را روی سرشان می‌گذاشتند تا میهمان امام حسین (علیه‌ السلام) را بر فرق سرِ خود اکرام کنند، که می‌دیدم پیرمردان سالخورده و محترمِ هر طایفه، با دست خود به کودکان رطب تعارف می‌کنند و با چه عشقی تعارف می‌کردند که از سرانگشتان‌شان، عشق و علاقه چکه می‌کرد! 🏻هر چند من هنوز هم نمی‌فهمیدم پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) از چه جامی اینها را اینچنین مست کرده که او را ندیده و پس از گذشت چهارده قرن از شهادتش، برایش اینگونه سر و جان می‌دهند! 🎪 محو حرف‌های زینب‌سادات شده و نگاهم همچنان میان این زائران عاشق می‌چرخید که هر یک در گوشه‌ای دراز کشیده و در اوج خستگی، نشانی از پشیمانی در نگاهشان دیده نمی‌شد که چشمم به یک زن جوان عراقی افتاد که به نظرم شش ماهه باردار بود. 👁 آنچان خیره نگاهش می‌کردم که خودش متوجه شد، به چشمان متحیرم لبخندی زد و من باور نمی‌کردم او در این وضعیت و با این بار سنگین، از رهروان پیاده‌روی اربعین باشد که دلم را به دریا زدم و با مهربانی پرسیدم: ⁉ شما سختت نیس با این وضعیت اومدی؟! 🏻که خودم سختی این دوران را کشیده و حتی نمی‌توانستم تصور کنم که زنی با حمل شش ماهه، این مسیر طولانی را با پای پیاده بپیماید، ولی متوجه حرفم نمی‌شد که مامان خدیجه به یاری‌ام آمد و سؤالم را برایش ترجمه کرد.