فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۴۳ روز تا اربعین حسینی مانده است!
رفقا بیاید دعا کنیم استغاثه کنیم تمنا کنیم از خدا امسال راه اربعیین باز بشه...
خدایا ما بدون اربعیین میمیریم...
#اربعین
✅ حکم #فطریه_مهمان از نظر #رهبر معظم انقلاب.
✳️ س۱- ميهمانی كه فقط#شب_عيد_فطر به خانه انسان بيايد، تكليف فطره اش چه میشود؟
س2 : اگر ميهمان فطره خودش را بدهد، آيا از عهده #صاحب_خانه ساقط میشود؟
س3: اگر انسان شب عيد فطر #ميهمان داشته باشد و صبح متوجه شود كه عيد بوده؛ آيا فطره آنها بر او واجب است؟
ج1) فطره او بر عهده صاحب خانه نيست.
ج2) در صورتی که #نان_خور محسوب شود اگر با #اجازه صاحب خانه و از طرف او فطره خودش را بدهد، از عهده ميزبان ساقط میشود.
ج3) ناآگاهی از #رؤيت_هلال، تأثيری در حكم پرداخت فطره ندارد لكن گذشت كه فطره ميهمان يك شبه بر عهده خودش میباشد.
🔹
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت سیصد و بیست و ششم
🕌 حالا رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانهاش و هر آنچه من از زبانش میشنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفسهایش احساس میکردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود.
💓 هر چند دل من سنگینتر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمیآمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بیدریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود.
🏻حالا میفهمیدم روزهایی که با همه مصیبتهایم بیپروا ضجه میزدم، روز خوشیام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت میسوخت.
🏴🏴🏴 همه جا در فضا، میان پرچمها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (علیهالسلام) میتپید و دل تنگم را با خودش میبُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم میسوزد و به شدت میلنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد:
❓الهه! چرا اینجوری راه میری؟
🏻🏻 و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم.
👥👤خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد:
- هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس... و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرفها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم.
👳🏻 آسید احمد عقبتر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینبسادات بالای سرم ایستاده بودند.
👌🏻هر چه به مجید میگفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمیکرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفشهایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانهاش کرد:
⁉ پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!
🏻 مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه میکرد که زیر لب پاسخ دادم:
🏻فکر نمیکردم اینجوری شده باشه... و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینبسادات نشنوند، توبیخم کرد:
🏻با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟ و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد:
🚑 اون پایین ماشین هلال احمر وایساده... و هنوز جملهاش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد.
👁 زینبسادات با دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند:
☝🏻آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!
💓 از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازهای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.
👥👥 جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کردهام، دلم را آتش میزد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت.
🏻ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد و پیشانیاش خیس عرق بود.
🚰 چند قدم آنطرفتر، به دیوار سیمانی یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم.
👳🏻 آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد:
❓حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟
💭 و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستیاش ملحفهای درآورد و با کمک زینبسادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم.
🎒مجید کوله پشتیاش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدمهای مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگیاش دست به کار شد.
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت سیصد و بیست و هفتم
👌🏻از اینکه سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک میکشیدم تا پاهایم پیدا نباشد.
🚰 مجید جورابهایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدمهایم را زیر آب میشست.
🏻از اینکه مقابل مامان خدیجه و زینبسادات، با من اینهمه مهربانی میکرد، خجالت میکشیدم، ولی به روشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امام حسین (علیهالسلام) اینچنین عاشقانه به قدمهایم دست میکشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید.
👣 حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که میخورد، بیشتر میسوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید:
- این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!
👁 از نگاه مجید میخواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشید که چیزی به زبان نمیآورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدمهایم میشست.
🏻با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخمهای پایم را بست و کف پایم را کاملاً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم:
🏻مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!
🏻آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین (علیهالسلام) را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرینزبانی دلداریام داد:
✋🏻انشاءالله که میتونی عزیزم!
👁 ولی خیالش پیش زخمهایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند.
جورابهایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم.
🏻 حجابم که کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینبسادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند.
🏻 مجید بیآنکه چیزی بگوید، کفشهایم را در کیسهای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد:
- الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!
🎒 سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفشهای اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین جفت کرد.
🏻 فقط خیره نگاهش میکردم و مطمئن بودم کفشهایش را نمیپوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئنتر بود که این کفشها را پای من میکند که به آرامی خندید و گفت:
❓مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!
🏻 سپس خم شد و بیتوجه به اصرارهای صادقانهام، با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل کفش را طوری پُر کرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلاً گوشش به حرفهای من نبود که خودش کفشهایش را به پایم کرد و پرسید:
❓راحته؟
☝🏻و من قاطعانه پاسخ دادم:
- نه! اصلاً راحت نیس! من کفشهای خودم رو میخوام!
🏻 از لحن کودکانهام خندهاش گرفت و با مهربانی دستور داد:
❓یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمیزنه؟
👌🏻و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملاً احساس راحتی میکردم و سوزش زخمهایم کمتر شده بود، ولی دلم نمیآمد و باز میخواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کولهاش را به دوش انداخت و با گفتن «پس بریم!» با پای برهنه به راه افتاد.
👳🏻 آسید احمد کنار خانوادهاش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت:
❓دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلیها هستن که این مسیر رو کلاً پا برهنه میرن! به منِ پیرمرد نگاه نکن!
👳🏻 سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت: فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود!
👣 و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم.
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت سیصد و بیست و هشتم
🌄 خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلا نمانده بود.
🏻نه فقط قدمهای مجروح من که پس از روزها پیادهروی، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش میرفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین (علیه السلام) کشیده میشدند.
👣 دیگر نگران پای برهنه مجید روی زمین نبودم که میدیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا بوسه میزنند و میروند.
👞👟👡 کمی جلوتر دو جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خاک کفشهای میهمانان امام حسین (علیهالسلام) را پاک میکردند و آنطرفتر پیرمردی با ظرفی از گِل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، سرهایشان را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) زینت دهند.
👳🏻 آسید احمد ایستاد، دست بر کاسه گِل بُرد و به روی عمامه مشکی و پیشانی پُر چین و چروکش کشید و دیدم به پهنای صورتش اشک میریزد و پیوسته زبانش به نام حسین (علیهالسلام) میچرخد.
🏻مجید محو تشت گِل شده و سفیدی چشمانش از اندوه معشوقش به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مُشتی گِل نرم بر فرق سر و روی شانههایش کشید و به سراغ زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا (علیهالسلام) بیاراید.
👥 مامان خدیجه به چادر خودش و زینبسادات خطوطی از گِل کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمیخواست در اعتقاداتم دخالتی کرده باشد، ولی مجید میدید که نگاهم به تمنا به سوی کاسه گِل کشیده شده که سرانگشتانش را گِلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و میشنیدم زیر لب زمزمه میکرد:
✋🏻یا امام حسین... و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که صدایش در گریه میغلطید و در گلویش گم میشد.
👥👥 حالا زائران با این هیبت گلآلود، حال عشاق مصیبتزدهای را پیدا کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود پَر پَر میزنند.
🏴 همه جا در فضا همهمه «لبیک یا حسین!» میآمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا پیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام میرسید.
👥👥 فشار جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی میتوانستم حلقه اتصالم را با مامان خدیجه و زینبسادات حفظ کنم که موج جمعیت مرا با خودش به هر سو میکشید.
🌫 بر اثر وزش به نسبت تند باد و حرکت پُر جوش و خروش جمعیت، حسابی گرد و خاک به پا شده و روی صورتم را پردهای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود.
🏻حالا دوباره سوزش زخمهای پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به زمین میزدم، کف پایم آتش میگرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان میکردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم.
🌌 آسمان نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر میکشید که به سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه نماز مغرب به یکی از موکبها رفتیم.
🍜 هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از خادمان موکب برایمان فرنی گرم آورد و چه مرهم خوبی بود برای گلوهایی که از گرد و خاک پُر شده و به خِس خِس افتاده بود.
🏻 نماز مغرب را که خواندم، دیگر توانی برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده رویِ پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعتهای طولانی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی چشمم به پیرزنهایی میافتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا میرفتند و حتی لب به یک ناله باز نمیکردند، خجالت میکشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قیام کردم و دوباره آماده رفتن شدم.
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت سیصد و بیست و نهم
🎪 از در موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش میکنم، کفشهایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از اینهمه مهربانیاش، دلم برایش پَر زد و شاید آنچنان بیپروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت.
🏻🏻 چشمش که به چشمم افتاد، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید!» کفشها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این شرمنده مهربانیاش نشوم.
👥 مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم.
🌌 حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی حضور سیدالشهدا (علیهالسلام) را هم با تمام وجودم احساس میکردم.
🛣 از دور دروازهای فلزی با سقفی شیروانی مانند پیدا بود که مامان خدیجه میگفت از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز میشود.
👥👥 هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صفهای به هم فشردهای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند.
👁 دیگر مجید و آسید احمد را نمیدیدم و با مامان خدیجه و زینبسادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت میکشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم.
🚧 روبرویمان سالنهای جداگانهای برای بازرسی خانمها و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیاتهای تروریستی، ساک و کولهها را تفتیش میکردند.
👥👥 وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمیتوانستم مامان خدیجه و زینبسادات را پیدا کنم.
✋🏻چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و کودک، جوابی نشنیدم.
🏻خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت.
👥👥 اختیار قدمهایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم میچرخاندم، مامان خدیجه و زینبسادات را نمیدیدم.
🏻بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینبسادات ناامید شده بودم که سراسیمه سرک میکشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچهای که گم شده باشد، بغض کردم.
🏻با لبهایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمیدیدم.
👥👥 حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کنارهها هم رسیده بودند که دیگر نمیتوانستم سرِ جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده میشدم.
🏻قدمهایم از فشار جمعیت بیاختیار رو به جلو میرفت و سرم مدام میچرخید تا مجیدم را ببینم. میدانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم، اذیت میشوند و این بیشتر ناراحتم میکرد.
⏳هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله میگرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمیشناختم، بیشتر وحشت میکردم.
🏻حتی نمیدانستم باید کجا بروم، میترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم و مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از اینهمه بلاتکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم.
👌🏻حالا پس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند، گریهام گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا میزدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش میگشتم.
🏻گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردید به جلو میرفتم و باز میترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر میگشتم. من جایی را در این شهر بلد نبودم و کسی را در میان جمعیت نمیشناختم که فقط مظلومانه گریه میکردم و با تمام وجود از خدا میخواستم تا کمکم کند.
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت سیصد و سی ام
🕘 ساعتی میشد که همین چند قدم را با بیقراری بالا و پایین میرفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی زمین نشستم، ولی جای نشستن هم نبود که جمعیت مثل سیل سرازیر میشد و چند بار نزدیک بود خانمها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم.
🏻 دیگر درد ساق پا و سوزش تاولهایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش میرفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش دلشوره و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمیکَند و فقط چشم میدواندم تا مجیدم را ببینم.
👁 چشمانش را نمیدیدم ولی از همین راه دور، تپش تند نفسهایش را احساس میکردم و میتوانستم تصور کنم که به همین یک ساعت بیخبری از الههاش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم، برای پریشانی عزیز دلم گریه میکردم.
👥👥 دیگر چشمانم جایی را نمیدید و هر جا سیل جمعیت مرا با خودش میبُرد، میرفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زنها خارج نشوم و به مردها نخورم.
👁 حالا چشمه اشکم به جوش آمده و لحظهای آرام نمیگرفت که پیوسته گریه میکردم.
🕌 دیگر همه جا را از پشت پرده چند لایه اشکهای گرم و بیقرارم، تیره و تار میدیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من بُرد که بیاختیار زمزمه کردم:
⁉حرم امام حسین (علیهالسلام) اینه؟
👌و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات و مبهوتم را شنید و با لحنی ملیح پاسخ داد:
- نه عزیزم! این حرم حضرت اباالفضل (علیهالسلام)!
💧پس ساقی لب تشنگان کربلا و حامل لواء امام حسین (علیه السلام) که این چند روز در هر موکب و هیئتی نامش را شنیده و شیدایی شیعیان را به پایش دیده بودم، صاحب این گنبد و بارگاه درخشان بود که اینهمه از من دلبری میکرد و هنوز چشم از مهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریهای عاشقانه زمزمه کرد:
✋🏻 قربون وفاداریات بشم عباس! و با همان حال خوشش رو به من کرد:
⛺ شب و روز عاشورا، حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) مراقب خیمههای زن و بچههای امام حسین (علیهالسلام) بوده! تو خیمهگاه هم، خیمه آقا جلوتر از همه خیمهها بوده تا کسی جرأت نکنه به بقیه خیمهها نزدیک شه! هنوزم از هر طرفی وارد کربلا بشی، اول حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) رو میبینی...!!!
👥👥 و دیگر نشنیدم چه میگوید که بر اثر فشار جمعیت، میان مان فاصله افتاد و حالا فقط نوای نوحه و زمزمه روضه به گوشم میرسید. عربها به یک زبان و ایرانیها به کلامی دیگر به عشق برادر امام حسین (علیهالسلام) میخواندند. مردها با هم یک دم گرفته و زنها به شوری دیگر عزاداری میکردند و میدیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل (علیه السلام) عاشقانه به سر و سینه میزنند و خیابان منتهی به حرمش را میبویند و میبوسند و میروند.
✋🏻 گاهی ایرانیها دم میگرفتند: «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...» و گاهی عراقیها سر میدادند:
✋🏻 «یا عباس جیب المای لسکینه...» و میشنیدم صدای اینهمه عاشق قد میکشد:
✋🏻 «لبیک یا عباس...» که هنوز پس از ١۴٠٠ سال از شهادت حضرتش، ندای یاری خواهیاش را صادقانه لبیک میگفتند که من هم کاسه صبرم سر ریز شد و نمیتوانستم با هیچ نوحهای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه میکردم که نه روضهای به خاطرم میآمد و نه شعری از بَر بودم و تنها به ندای نگاهی که از سمت حرم صدایم میکرد، پاسخ داده و عاشقانه گریه میکردم.
🏻 دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده و جدا افتادنم را فراموش کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند رشید امام علی (علیهالسلام)، آنچنان پَر و بالی گشوده بودم که حالا بینیاز از حرکت جمعیت با قدمهایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش میرفتم و اگر غلط نکنم او مرا به سوی خودش میکشید!
🕌 چه منظرهای بود گنبد طلاییاش در میان دو گلدسته رعنا که پیش چشمم شبیه دو دست بُریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میآمد!
👌ولی این خشت و آهن و طلا کجا و دستان ماه بنیهاشم (علیه السلام) کجا که شنیده بودم خداوند در عوض دو دست بُریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در بهشت پرواز نماید!
👥👥 هر چه به حرم نزدیکتر میشدیم، فشار جمعیت بیشتر میشد و تنها طنین «لبیک یا عباس!» بود که رعشه به تن زمین و آسمان میزد و دل مرا هم از جا میکَند.
🕌 حالا به نزدیکی حرمش رسیده و دیگر نمیتوانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان تجمع کرده و راه بند آمده بود.
AUD-20210507-WA0180.mp3
4.53M
🌙 #وداع_با_ماه_مبارک_رمضان
🍃بازم شبای آخر اومد
🍃بوی غریب مادر اومد
🎤 #مهدی_مقدم
⏯ #شور
👌بسیار دلنشین
دعای #روز_بیست_و_نهم ماه مبارک رمضان
✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨
💥 "اللَّهُمَّ غَشِّنِي فِيهِ بِالرَّحْمَةِ
💥 وَ ارْزُقْنِي فِيهِ التَّوْفِيقَ وَ الْعِصْمَةَ
💥وَ طَهِّرْ قَلْبِي مِنْ غَيَاهِبِ التُّهَمَةِ
💥 يَا رَحِيما بِعِبَادِهِ الْمُؤْمِنِينَ؛
🤲 #خدایا! در این روز مرا با رحمتت بپوشان و یاریات و دوری از گناهان را روزیام فرما
🤲و دلم را از تاریکی اوهام باطل، پاک کن.
🤲ای مهربان به بندگان مؤمن خویش".
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
احکام روز۲۹ رمضان ثبوت هلال اول ماه.m4a
3.17M
⚡️ هر چه در سي شبِ ماه رمضان نتوانستيم به دست بياوريم، میتوانيم در وداع با ماه رمضان در شب آخر به دست آوريم.
💠 استاد سیّد محمّدمهدی میرباقری:
«در وداع با ماه رمضان، انسان اول بايد اين ماه ضيافت را درک کرده باشد و اگر درک نکرده باشد #سلاموعليکي نداشته که #خداحافظي داشته باشد!
البته همه مومنين معمولاً ورود کردهاند و يک انسي گرفتهاند. خوب است آن دعاي وداعي که از امام سجاد(ع) است را همه بخوانند. اصلش برای #شب_آخر است و اگر نخواندند در روزِ آخر بخوانند. (در روايت دارد دعاها اصلش براي شب است و اگر نشد شب بخوانند، در روز بخوانند اشکال ندارد.)
در شب آخر دعاي وداع ماه رمضان را بخوانند و توجه به مضامينش شود که اين ماه چيست و حضرت چه اوصافي براي اين ماه گفتند و ما چه انسهايي بايد در اين ماه بگيريم تا خداحافظيها معنيدار شود. اگر آن درکها و انسها نباشد آن خداحافظيها هم نيست و اگر ان انس و درک بود وداع ما وداعي خواهد بود که در آن مزدهاي ماه رمضان را به دست ميآوريم يعني هر چه در سي شب نتوانستيم به دست بياوريم میتوانيم در وداع با ماه رمضان در شب آخر به دست آوريم.
بايد توجه داشت که دعا را امام ميخوانند و ما به تبعِ حال امام، به حال دعا ميرسيم. حضرت دعا را خواندند تا شايد ما را برسانند؛ در واقع دعاي شفاعتي است و اگر کسي از حال امام سجاد استفاده کند و آن چه در آن دعا است با التماس به امام سجاد به او بدهند، همه برکات ماه را در خداحافظي با ماه به دست ميآورد؛ ولو در ماه هيچ چيز به دست نياورده باشد. آن وداع جانسوز موجب ميشود همه خيرات ماه به انسان برسد.
خدا کند رزق ما از ماه رمضان همين وداع خوب باشد؛ سلاموعليکي که نداشتيم، اميدواريم خداحافظي با ماه رمضان داشته باشيم که در اين خداحافظي همه برکات ماه به ما برسد. گاهي بعضيها در حرم امام رضا(ع) در وداع همه چيز را ميگيرند؛ مثلاً يک ماه آنجا بوده، اما وقتي از امامش جدا ميشود يک جوری جدا ميشود که همه برکات یک ماه را به او ميدهند.»
☑️ @mirbaqeri_ir
✨🌺⛅️
#مهدی_جان
✨سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من
⛅️قدمی رنجه کن، ای دوست به مهمانی من
✨عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت
⛅️غیبتت سخت شد، از دست مسلمانی من
#اللهمعجللولیڪالفرج
#تعجیل_فرج_صلوات
✨🌺⛅️
⚡️ در روز پایانی ماه رمضان اعمالمان را به ولیمان هدیه کنیم.
💠 استاد سیدمحمّدمهدی میرباقری:
«در روز پایانی ماه رمضان همه اعمالمان را به دست ولیمان بسپاریم. بهتر است که این اعمال را به ایشان هدیه کنیم. او که محتاج نیست و این هدیه معنایش این است که شما برای ما نگهداری کنید.
سیدبنطاوس در اعمال شب نیمهشعبان میگوید که آخر شب به اعمال خود معجب نشوید! هیچ چیز از خودتان ندارید و خود را دست خالی ببینید!
مبادا ما روز آخر ماه رمضان مُعجب شویم که ما روزه گرفتیم! اگر مُعجب شوید هیچ چیز از این ماه بیرون نمیبرید! بلکه بگویید که این اعمال از توفیقات خداوند است و آن را به دست امام زمان(ع) بسپارید تا آنرا حفظ کنند و به امام زمان(عج) بگویید شما این ناقابل را از طرف ما به خدا عرضه بدار...».
☑️ @mirbaqeri_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢صحبت های مهم استاد عالی درمورد تصفیه ی انقلاب
🔰با این انتخابات باید انقلابمان را از خس و خاشاک های غربگرا پاک کنیم
#اهمیت_انتخابات
#انتخاب_اصلح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ_تصویری
✍سخنرانی دکتر رفیعی
✴️ به گناه عادت کرده ام، چطوری ترک کنم؟
#اصحاب_المهدی
#السلام_ایها_الغریب
•|من گریه میڪنم کھ تماشا کنۍ مرا...
•|مانند طفل گمشدھ پیدا کنۍ مرا!
•|اسباب زحمتِ تو شدھ این گدا، ولی...
•|هرگز مباد از سر خود وا کنۍ مرا!(:"
🌸⃟ ⃟💚 #الھمعجلـلولیڪالفرج••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
♨️ شب آخر رمضان و شب عید را چگونه بگذرانیم؟
#آقاجان!
بارها گفته ام
و باز می گویم
دل از تو
سیر نمی شود
فقط
بیشتر اسیر می شود...