5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش تهیه جوانه ماش (بسیار آسان )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
❗️ چگونه با یک کلمه وارد جهنم بشویم؟!
❗️ چگونه از ولایت خدا خارج شویم؟!
🎙 استاد #فاطمی_نیا
⏰ ۱ دقیقه و ۵۱ ثانیه
💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐
👈 کانال مرگ و قیامت
🆔 @nademin
گلستان فضایل حضرت سکینه.pdf
211.1K
🍃🍁🍃🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
گلستان فضایل حضرت سکینه
🍁
🍃🍁
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_هفتاد_و_یکم : غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت😯 ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود😇 ...
از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد😢 ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید😕 ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم😭 ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد😴 ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...
شب🌙 ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...
برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند📖 ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت😭 ...
- مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود😭 ...
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ...
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_هفتاد_و_دوم : شبیه پدر👨
دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم😭 ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم❤️ ...
- خیلی سخت بود؟ ...
- چی؟ ...
- زندگی توی غربت ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ...
- خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت😓 ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ...
اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ...
ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس😊 ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ...
چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ...
- کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود😌... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی😞 ...
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود😣 ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم😕 ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ...
" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم "
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠موشن گرافیک احکام: میوه از باغ بیرون زده رو میشه خورد ؟!
🔸احکامی که باید بدانیم
#آموزش_احکام
🆔 @Merikhi_Venusi
#دروغگویی
#نکات_تربیتی👌
ريموند بيچ مى گويد:
دختر جوانى را مى شناسم كه اكنون يک دروغگوى درمان ناپذير است.
او هنگامى كه هفت سال داشت هر روز به كلاس درس مى رفت. پرستارى هر روز او را به مدرسه مى برد و در پايان درس نيز خودش به دنبال او مى رفت.
خلاصه اين زن مسؤول تربيت اين كودک بود.
در آن زمان ، شاگردان كلاس هر روز بر حسب نمره هاى امتحانات كتبى طبقه بندى مى شدند و شاگرد اول و دوم و... معين مى شد.
دخترک هر روز همين كه كيف به دست از كلاس خارج مى شد، با پرسش يكنواخت و حريصانه پرستارش كه مى گفت: چند شدى؟ رو به رو مى شد.
هرگاه او مى توانست بگويد: اول يا دوم كار درست بود.
اما يك بار اتفاق افتاد كه سه نوبت پى در پى، اين بچه شاگرد سوم شد و بايد گفت كه رتبه سوم ميان بيست و پنج نوآموز به راستى جاى تحسين دارد.
پرستارِ او ، دو بار اول بردبارى كرد، اما بار سوم ديگر نتوانست خوددارى كند. در حاليكه بچه از وحشت دچار بهت شده بود، فرياد زد: پس اين شاگرد سومى تو پايان ندارد؟ فردا بايد اول شوى ! مى شنوى؟! اول! بايد شاگرد اول بشوى!
اين امر سخت و جدى در تمام آن روز فكر دخترک را به خود مشغول كرد و فردا هم در مدرسه دچار همين غم و وحشت بود.
تمام دقت و توجهش را آن روز در انجام تكاليف و دروسش به كار برد. اما او آن روز، بار ديگر شاگرد سوم شناخته شد و امروز ديگر اين مصيبت و بلاى عظيمى بود!
هنگامى كه زنگ آخر را زدند، پرستار دم در كلاس در كمين اين طفلک ايستاده بود. همين كه چشمش به او افتاد فرياد زد: چه خبر؟ دخترک كه دل گفتن حقيقت را در خودش نديد، پاسخ داد: اول شدم!
و به اين گونه دروغگويى او آغاز شد!