eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
قبل از رفتن به مشهد عکس می گرفتند و می دادند به شرکت اتوبوس رانی. کب ننه مرا برد و برای اولین بار عکس سه در چهار گرفتم. آن وقت ها گرفتن عکس سه درچهار رسم نبود؛ عکس گرفتن کار بزرگ و شاقی بود. رفتیم مشهد. کب ننه و چند تا از هم سن و سال هایش اتاقی در یک مسافرخانه، در خیابان جنت مشهد کرایه کردند. اسم خیابان جنت به این خاطر در ذهنم مانده که وقتی از زیارت برگشتیم، کب ننه برای مهمانان خاطره می گفت و اسم خیابان جنت را خیلی تکرار می کرد. دو سر خیابان جنت باز بود و از بازار می گذشتیم. دری بود که از حرم مستقیم به این خیابان راه داشت و همه هر ساعتی از شبانه روز می خواستند برای زیارت بروند، می توانستند. خیابان جنت، خیابان بسیار امنی بود؛ با این که چند نفر زن بودند، به راحتی تنها یا دسته جمعی می رفتند، زیارت و دعا و نمازشان را می خواندند و بر می گشتند. یک سری مغازه بود که مسافرخانه ما بالای این مغازه ها بود؛ با پله های زیاد که برای کب ننه و بقیه ی زن های مسن، بالا و پایین رفتن از آن پله ها خیلی سخت بود. مسافرخانه یک راهرو دراز داشت. چندتا دختربچه هم سن و سال و کمی بزرگ تر از من هم بودند. می آمدیم در راهرو مسافرخانه و با کلید های برقی که بود، بازی می کردیم و لامپ های راهرو را خاموش و روشن می کردیم. صاحب مسافرخانه هم می آمد و شروع می کرد به داد و بیداد.
🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ... به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطباء گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو . خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ... 🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟ این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند 🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ... بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم. بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم. پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد. 🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید! نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!! نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم» 🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد. پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!» گفت: «وجوهات نیست، نذر است». گفتند: «نذر؟» گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!» پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. 🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! » من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود. بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا» (هر کس کار نیکی انجام دهد، ده برابر آن پاداش دارد) ... نگاهی به بالا کردند و گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب و کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم» @haerishirazi
مداحی آنلاین - منو ببخش - نریمانی.mp3
5.35M
جدید (عج) 🍃ذکر غروب جمعه هاست 🍃آقام کجاست .... آقام کجاست ... 🎤 👌بسیار دلنشین 💔 🌷
Abdolreza Helali - Ashegh Shodan Too Bachegi (128).mp3
4.21M
از کودکی وقتی شروع میشه رفاقت...❤️ سرود بسیار دلنشین برای بچه‌ها
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅راز رسیدن به شهادت از کلام رهبر معظم انقلاب 🔸بخشی از بیانات در دیدار دست‌اندرکاران کنگره‌ی شهدای استان زنجان ۱۴۰۰/۰۷/۲۴ ‏‏💠🌸🍃🌺🍃🌸💠 ‏💠با گذشت چند سال از دفاع مقدّس، حادثه‌ی بزرگداشت شهیدان شروع شده و ادامه پیدا خواهد کرد و باید ادامه پیدا بکند. ۱۴۰۰/۰۷/۲۴ ☀️ ————————— 🇮🇷@SANGAR_1🇮🇷 🇮🇷@SANGAR_5🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رنگینک جنوبی😋👌🏻 غذاهای اقوام‌مختلف ایران که براتون میذارمو حتما امتحان کنید☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 فرا رسیدن ۲۳ ربیع الاول سالروز ورود کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها به شهر قم گرامی باد 🌸اشک شادی روز مژگان آمده 🌸خواهر شاه خراسان آمده
صاحب مسافرخانه هم می آمد و شروع می کرد به داد و بیداد. کَب ننه از شیطنت هایی که از بچه ها یاد گرفته بودم، تعجب می کرد و می گفت: تو بچه ی خوبی بودی، به خاطر این که اذیت نمی کردی، تو را همراه خودم آوردم. آن روز، حرف کَب ننه مرا خیلی ناراحت کرد. تا آن زمان از او سرزنش نشنیده بودم. انگار یک اتفاق جدیدی برایم افتاده بود. از کب ننه ناراحت بودم. رفتم و روی پله ها های درازی که می رسید به سالنِ مسافرخانه نشستم. دستم را لای میله های کنار پله ها قفل کرده بودم و خودم را سرزنش می کردم که یک دفعه پایم لیز خورد و حدود هفت، هشت را پله را غلت خوردم و همین طور که می آمدم پایین، یکی مرا گرفت. درد پیچیده بود توی استخوان هایم . رو که برگرداندم، دیدم یک آقایی مرا گرفته. آن دعوا و این غلت خوردن از روی پله ها، دست به دست هم داد و گریه ام بند نمی آمد. کب ننه خودش را به من رساند.حسابی ترسیده بود؛ صورتش عین گچ دیوار مسافرخانه، سفید شده بود. مرد گفت: هیچی نشده، خداراشکر هیچی نشد، دخترم نترس. مرا گذاشت روی زمین. روی پاهایم ایستادم. راست می گفت: آسیبی ندیدم، فقط کمی سائیدگی روی دست و پاهایم بود. چند روز بعد در مسجد گوهرشاد گم شدم. هرچه گشتم کب ننه و بقیه را پیدا نمی کردم. از یک مسجد به مسجد دیگری می رفتم، ولی آن ها را پیدا نمی کردم. بعد از مدتی دلهره و ترس آن ها را پیدا کردم.
بعد از مدتی دلهره و ترس آن ها را پیدا کردم. از سفر مشهد که برگشتیم، این دو خاطره هم جزو خاطرات کب ننه بود. البته کب ننه می دانست من حساس هستم و سعی می کرد خیلی مقابل بقیه از اتفاقات و شیطتنت کودکی ام نگوید. حواسش به روحیات من بود. یک روانشناسی مذهبی خاصی داشت. عید های قربان هرسال گوسفند می کشتند. هرسال، دو روز یا سه روز قبل از عید، گوسفند را می آوردند. به هر شکلی بود، مقید بودند که گوسفند بخرند؛ گاهی پدرم، کب ننه و عموعلی با هم پول می گذاشتند و گوسفند می خریدند. گوسفند را می آوردند خانه ی ما. صبح زود عید قربان، همه خانه ی ما جمع می شدند. کب ننه حنا آماده می کرد و شب عید قربان حنا می بستند. مادر مخالفت می کرد، دوست نداشت عین پیرزن ها دست ما رنگ حنا بگیرد، اما کب ننه می گفت: نه، عید است، باید حنا ببندیم. پیشانی گوسفند قربانی را هم حنا می زد. خنکی حنا را خیلی دوست داشتیم؛ وقتی روی ناخن ها و کف دستمان می نشست و کم کم خشک می شد، بعد از مدت کمی دستمان را آرام جمع می کردیم و حنای خشک شده، ترک می خورد و می ریخت. بیچاره گوسفند قربانی را هم اذیت می کردیم. آرام می رفتیم و دمش را می کشیدیم. به همان اندازه به او مهربانی می کردیم. جو می خریدیم و به او می دادیم یا علف می چیدیم و او هم بی هیچ اضطرابی از قربانی شدن، علف را می خورد
تا کویرِ قم سراغ از ساحتِ دریا گرفت آمدی و بر لبِ ایران تبسم پا گرفت آمدی و شهد شد تقدیرِ شوره‌زارها تا زمین شیرینیِ نام تو را بالا گرفت خاک پایت شد! شبیه تک‌تکِ گل‌هایِ سرخ آمد و زیر قدم‌های تو قلبم جا گرفت حضرت معصومه ای(س) و چشم‌هایم فرش توست با تو ایران رنگ و بویِ حضرت زهرا(س) گرفت 🌹 يا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لنا فی‌الْجَنَّة ِ ✨ ۲۳ ربیع الاول؛ سالروز ورود بابرکت حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها مبارک ┄┅═══••✾••═══┅┄
😋 یه قاشق ماستی که شل نباشه با یک قاشق و نصفی آرد مخلوط کنید تا یکدست بشه و به غلظت سس مایونز برسه دقت کنید آرد گوله نشه تا راحت ازقیف بیرون بیاد (نه شل باشه نه سفت) کف تابه یا قابلمه رو با برس چرب کنید (روغن زیاد نریزید در حد چرب کردن)خمیر رو داخل قیف یکبارمصرف( یا کیسه فریزر ضخیم ) بریزید و سرشو خیلی کوچیک قیچی بزنیدو طرحتون رو بکشید. تابه رو روی حرارت کم بزارید چند دقیقه تا طرحم خودشو بگیره و فیکس بشه. و کمی تغییر رنگ بده و کف قابلمه بچسبه .حالا کمی روغن بریزید و برنج آبکش شده رو آروم آروم روش بریزید 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃