#ساره
#قسمت_شانزدهم (فصل دوم)
لباس مدرسه را پوشیدم، با آن مانتوهایی که یقه سفید داشت.
موهایم بلند بود؛ یا دو گیس می کردیم یا یک گیش.
من و معصومه بدون استثنا هر صبح موهایمان را شانه می کردیم. مادر خیلی اهمیت می داد و بدون شانه کردن، ما را مدرسه نمی فرستاد.
بابا دوچرخه داشت. من که کوچک تر بودم را جلوی دوچرخه و معصومه را روی تک بند دوچرخه می نشاند و می برد مدرسه.
معلم کلاس اولمان، خانم کاظمیان، با همان کت و شلوار و دامن آمد سر کلاس.
ما هم روسری سرمان بود. کسی آنجا کار به کارمان نداشت.
گرچه از دوستان هم سن و سالم شنیدم که در بابل و شهرها اگر دخترها روسری به سر مدرسه می رفتند، سیلی می خوردند.
در مدرسه از همان روز اول مرا خوب می شناختند؛ به خاطر معصومه که با این که خیلی شیطنت داشت، شاگرد ممتاز بود.
وقتی مدیر مدرسه اسمم را خواند، گفت: مثل خواهرت زرنگ هستی؟ درس خوان هستی یا نه؟ شاگرد اول می شی یا نه؟! من خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم: نمی دونم.
معصومه کلاس چهارم ابتدایی بود و من کلاس اول. تا آن روز کسی از او نمره نوزده ندیده بود و همه اش بیست می شد.
مدیر گفت: مثل خواهرت همیشه بیست می گیری دیگه؟
این دفعه دیگر حرفی نزدم. شانه هایم را بالا انداختم، چون نمی دانستم بیست یعنی چه.
#ساره
#قسمت_هفدهم
مدیر گفت: مثل خواهرت همیشه بیست می گیری دیگه؟ این دفعه دیگر حرفی نزدم. شانه هایم را بالا انداختم، چون نمی دانستم بیست یعنی چه.
آن روز به ما کتاب و دفتر دادند. من مدرسه را دوست داشتم. فقط بیست را نمی دانستم چیست.
رفتارهای من و معصومه در مدرسه کاملا متفاوت بود. او شجاعت بیشتری نسبت به من داشت. نه اینکه روزهای اول مدرسه اینطور باشد، بعد ها هم همینطور بود.
من خجالتی بودم؛ حتی وقتی می رفتم دم در کلاسشان با او کار داشتم، به او اشاره می کردم تا بیاید بیرون.
از بچه های هم سن و سال او خجالت می کشیدم و داخل کلاسشان نمی شدم.
یک ماه و نیم بعد، مدرسه مان عوض شد.
مدرسه گنجایش دانش آموزان زیاد را نداشت. ما را فرستادند مدرسه جدیدی که ساخته بودند. چهار پنج تا خانه جلوتر از خانه ما.
روز اول همه ی بچه ها به صف، وارد مدرسه و کلاس جدید شدیم. کلاسی که میز و نیمکت نداشت.
هنوز از اداره فرهنگ آن زمان برای ما نیمکت نیاورده بودند. ما را وارد کلاس ها کردند.
چاره ای نبود. مثل وقتی که داخل مسجد دورتادور، به دیوار تکیه می دادیم، نشستیم؛ کیف و کتاب ها هم بغلمان.
خانم کاظمیان وقتی وارد کلاس شد و در این حالت ما را دید، رفت و به مدیر گفت: این چه وضعیه؟ من نمی توانم اینطوری درس بدهم.
#ساره
#قسمت_هجدهم
مدیر که سخت گیری خانم کاظمیان را دید، فردای آن روز همان نیمکت های قدیمی را آورد.
نیمکت های شش نفره که گاهی هشت نفر روی آن می نشستیم.
وقتی که معلم اسم یکی را می خواند تا برود جلو تخته سیاه و درس جواب بدهد یا انشا بخواند، همه باید بلند می شدیم و می آمدیم بیرون تا آن یک نفر بتواند خودش را برساند به تخته سیاه و بعد همه همچون قطار بروند داخل.
کم کم نمره دادن ها شروع شد؛ اما من همیشه بیست نمی شدم. گاهی نمراتم تا هفده هم می رسید و بیست های معصومه نصیب من نمی شد.خیلی برایم فرقی نداشت.
کب ننه، هرسال خرج و مخارجش را طوری تنظیم می کرد که بتواند برود مشهد.
دوباره رفت مشهد، اما این بار مادر را همراه با دوتا پسرها؛ احمد و علی اصغر با خودش برد.
ایام محرم وصفر بود. بابا گفته بود: اشکال ندارد، دخترها پیش من می مانند تا شما بروید و چند روز بیش تر مشهد باشید.
کمی کار دارم، من خودم آن ها را می آورم .
@Ostad_Shojaeارتباط موفق_47.mp3
زمان:
حجم:
11.24M
🎙 #ارتباط_موفق ۴۷
💠 بدی کردن عمدی در حق دیگری، مُهر پایان رابطه شما با اوست! حتی اگر طرف مقابل به دلایل گوناگون، به رابطهی شما نیاز هم داشته باشد؛ به جایی میرسد که نیازش را نادیده گرفته و ارتباط را قطع میکند. ✘
💠 میل به جفاکاری و یا خلق جفاکاری، اگر در نفس کسی باشد؛ ذاتاً دفع کنندهی دیگران از اطراف اوست! و محال است کسی توانِ جفاکاری داشته باشد؛ اما در نزد دیگران محبوب باشد. ⚡️
🔸 #امام_خمینی(ره)
🔸 #استاد_شجاعی
🔸 #استاد_عالی
🆔 @khanevadeh_313
🔴 #معاینه_قلب_همسر
💠 دکتری که بالاسر یک بیمار یا #مصدوم میرسد ابتدا علائم حیات بیمار را #معاینه و چک میکند اگر قلب یا مغز مصدوم آسیب جدّی دیده باشد برای دکتر رسیدگی به این اعضاء از شکستگی انگشت و یا پارگی برخی اعضا #ارجحیّت دارد. قرار نیست دغدغه پزشک در این وضعیت، تمیز کردن صورت یا لباس بیمار از #خون و آلودگی باشد.
💠 گلایه بسیاری از همسران در مشاورهها این است چرا با اینکه به همسرم #رسیدگی میکنم باز اختلاف زیاد و جنگ اعصاب داریم و شاهد #بدخُلقی همسرم میباشم.
💠 یکی از دلایل مهم این قضیه، عدم رعایت #اولویت در رسیدگی به نیازهای همسر است. بطور مثال بچّهای که زیاد #گرسنه است اگر ابتدا به فکر گرفتن ناخن او و یا پوشاندن لباس تمیز به او باشید با اینکه دارید به او رسیدگی میکنید ولی فقط از او #بدخُلقی میبینید!
💠 هنر شما باید این باشد که نیازهای #اصلی و فوری همسرتان را در شرایط عادی و غیر عادی تشخیص دهید. مثلاً اگر شوهرتان نیاز شدید به #رابطه دارد طبق روایات باید بدون درنگ ابتدا به این نیاز رسیدگی کنید و یا اگر خانم شما نیاز به گفتگو و #همدردی دارد خرید نان و میوه و یا شستشوی ظروف قرار نیست او را آرام کند.
💠 راه #شناخت نیازهای فوری و اصلی همسر، مطالعه پیرامون روانشناسی زن و مرد، #مشاوره گرفتن، سوال از همسر و توجّه به گلایهها و توقّعات پرتکرار و منطقی اوست.
🆔 @khanevadeh_313
5.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایا عقل داری ؟(اقای مجتهدی(
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 عیب ۳۱۳ نفر از یاران پیامبر (ص)
عدم اعتماد به خدا
#ساره
#قسمت_نوزدهم
بابا گفته بود: اشکال ندارد، دخترها پیش من می مانند تا شما بروید و چند روز بیش تر مشهد باشید. کمی کار دارم، من خودم آن ها را می آورم.
ما اولین بار بود که نبود مادر را تجربه می کردیم. باید به عقل کودکی مان اعتماد می کردیم و کارهایمان را انجام می دادیم؛ اما نمی دانم چرا در عرض یک روز پول تو جیبی یک هفته مان تمام شد.
در خانه هم هر کاری دلمان می خواست انجام می دادیم.
بابا که می آمد خانه، شروع می کرد به داد و بیداد: یعنی چه؟ مگر شما دختر این خانه نیستید، چرا خانه به هم ریخته است؟ و شروع می کردیم به جمع و جور کردن خانه؛ اما انگار هیچ چیز شبیه روزی که مادر از خانه رفته بود، نمی شد.
قبل از ایام شهادت امام رضا(ع) با بابا رفتیم مشهد.
هرسال پدرم در ایام شهادت امام رضا(ع) مغازه را تعطیل می کرد و می رفت مشهد؛ با یکی دوتا از دوستانش می رفت و این دو سه روز را از دست نمی دادند.
کلاس سوم و چهارم ابتدایی بودم که جلسات محرم و صفر را خوب به خاطر دارم.
یک شام بسیار ساده می دادیم و همه دور هم جمع می شدیم.
آن زمان دیگر کب ننه پیر شده بود و نمی توانست با روضه خواندن پول در بیاورد.
#ساره
#قسمت_بیستم
هنوز مغازه جدید بابا هم مشتری زیادی نداشت.
گاهی متوجه بابا می شدم که قالب کفش های دست دوز را که خانه آورده بود، نگاه می کرد و افسوس می خورد؛ انگار دلش می خواست دوباره کفش بدوزد، اما خریدار نداشت و مردم دیگر فقط کفش های بی جانِ پلاستیکی مصنوعی می پوشیدند.
انبار بابا خانه بود.
همیشه این جعبه های بزرگ دمپایی و کفش پلاستیکی و چکمه را روی دوشش می گذاشت و می آورد خانه و کم کم آن ها را می برد مغازه.
مغازه اش کوچک بود.
مدتی بود در خانه تلفن داشتیم. کمی کار بابا راحت شده بود و کار ما سخت؛ تلفن می زد خانه و به مادر می گفت: فلان دمپایی را ده جفت بده بچه ها بیاورند.
بیشتر اوقات مادر مرا صدا می زد. دمپایی ها را در یک پارچه شبیه بقچه می بست. من هم بقچه دمپایی ها را می گذاشتم روی سرم و بدوبدو می رفتم مغازه و دمپایی ها را می رساندم به بابا که مشتری را در مغازه نگه داشته بود.