✅رویدادهای مهم ۲۴ آبان:
🌹چهلمین سالگرد درگذشت علامه کبیر، حضرت آیت الله سید محمدحسین طباطبایی تبریزی.
🔵وی صاحب تفسیر قرآنی ارزشمند المیزان و... است، این عالم مجاهد، دارای مقامات بالای عرفانی بود و همسر مکرمه وی نیز، به مقامات رفیع عرفانی رسیده بود.
🌹سی و نهمین سالگرد شهادت بهروز صبوری در عملیات حضرت مسلم بن عقیل در منطقه سومار.
🔵این شهید عزیز پس از حدود ۳۲ سال شناسایی شد که در دانشگاه آزاد بوشهر به عنوان شهید گمنام دفن شده بود، و مادر ایشان که بسیار محبوب و معروف هستند به آرزوی دیرینه اش رسید، و پس از انجام مراحل مختلف، نهایتاً در اواخر اسفندماه ۱۳۹۲ پیکر شهید به نزدیکی منزلش در محله امام زاده حسن تهران منتقل و در جوار همان امام زاده در کنار شهدای گمنام و سردار شهید حاج احمد مایلی که سال ۱۳۹۵ به شهادت رسیده، قرار دارد.
🌹بیست و یکمین سالگرد شهادت ثروتمندترین شیعه جهان، شهید دکتر ادواردو(مهدی) آنیلی.
🔵این شهید عزیز ایتالیایی پس از ایمان آوردن به فرقه اهل سنت، از طریق آشنایی با انقلاب اسلامی و حضرت امام خمینی، شیعه شد و به دلیل ترس عوامل صهیونیست از افتادن ثروت عظیم خاندان آنیلی در دست شیعیان، از بالای پلی مرتفع به پایین پرت شد و به شهادت رسید، ایشان در اواخر عمر توسط خانواده آنچنان تحت فشار قرار گرفته بود که از ارث محروم شد و به نوعی تحت مراقبت بود و حتی پولی برای پرداخت کرایه برگشت دوستانش را که به دیدنش می آمدند نداشت، اما محکم و استوار پای اعتقاداتش ایستاد و به شهادت رسید.
ایشان تنها فرد خارجی هستند که حضرت امام خمینی در دیداری که به ایران آمده بود پیشانی مبارک او را بوسید.
فیلم و عکسهایی از حضور این شهید عزیز در صف اول نماز جمعه تهران به امامت حضرت امام خامنه ای در ۷ فروردین ۱۳۶۰ موجود است که مربوط به همان ایام حضورش در ایران است که فقط یک بار موفق شد به کشورمان بیاید، و بعدها با مخفی کردن گذرنامه، خانواده وی مانع رفتن مجددش به ایران شدند.
ادورادو آنیلی، تک پسر بود و زاده نیویورک، پدرش سناتور جیوآنی آنیلی معروف و ثروتمندترین مرد ایتالیا بود، او مالک کارخانههای اتومبیلسازی فیات، فراری، لامبورگینی، لانچیا، آلفارمو و آیوکو، به همراه چندین کارخانه تولید قطعات صنعتی، چند بانک خصوصی، شرکتهای طراحی مد و لباس، روزنامههای پرتیراژ "لاستامپا" و "کوریره دلاسرا"، باشگاه اتومبیلرانی فراری و باشگاه فوتبال یوونتوس بود. علاوه بر اینها سهام دار اصلی چندین شرکت ساختمانسازی، راهسازی، تولید لوازم پزشکی و هلیکوپترسازی هم بود. ثروت عظیم این خانواده، ۳ برابر درآمد نفتی ایران در همان ایام بود!!!
🌹بعدها دوست شهید ادواردو نیز که پدر او به دلیل داشتن یکی از بزرگترین و معروفترین کارخانه های تولید مشروبات الکلی، به سلطان شراب ایتالیا معروف بود، با همراهی ادواردو به تشیع گروید، اما او نیز توسط عوامل صهیونیست در تاریخ ۱۳ فروردین ۱۳۸۶ در کشورش همانند دوست شهید خود مظلومانه به شهادت رسید. نام او، لوکا گائتانی لوواتلی است که به دلیل ثروت و شهرت خانوادگی به کنت لوکا معروف است.
❤️شادی ارواح پاک همه این بزرگواران و شیعیان خالص، حمد و سوره و صلواتی قرائت کنید.
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حجتالاسلام عالی/هنرِ عبد بودن
🔹هنر علامه این بود که عبد بود؛ اگه بالا رفت، اگه معراجی نصیبش شد، با قدم بندگی بود...
#علامه_طباطبایی_ره
#استاد_عالی
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️انيميشن زیبای "مهمان قم"❇️
⭐️حضور تا رحلت حضرت معصومه سلام الله علیها در قم⭐️
#حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
#عمواخوان
Haj Meysam MotieeShabVafatHazratMasoumeh1398[02].mp3
زمان:
حجم:
5.62M
▪️قم کجا شام کجا؟ عزت و دشنام کجا؟ (روضه)
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
🏴 ویژهوفات #حضرت_معصومه (س)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┅═══✼🦋✼═══┅
کپی باصلوات
☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘
2.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کرامت هست آن جایی که سائل می شود پیدا
اگر چه دست و پا گم می شود، دل می شود پیدا
گره از مشهد و قم وا نگشته بر نخواهد گشت
برادر خواهری اینگونه مشکل می شود پیدا
▫️رحلت آسمانی حضرت فاطمه معصومه علیها السلام تسلیت باد.
▪️◾️🔳◾️▪️
طالبیان:
به نام خدا
🌸 *شعری به ترتیب حروف الفبا در وصف حضرت معصومه سلام الله علیها*
ا) ای خاک درت تاج سرم خواهر سلطان
ب) بیمه شده با فیض دمت کشورِ ایران
پ) پیوسته به پابوسِ تو آیند ملائک
ت) تردید ندارم که توئی مریم دوران
ث) ثابت قدمم کرده دعاهای تو بانو
ج) جبریل برد سجده به خاکِ تو کماکان
چ) چون بوسه زنم بر در و دیوار حریمت
ح) حس میکنم اینجاست همان مرقدِ پنهان
خ) خوبانِ جهان در حرمت جمله گدایند
د) دم می زند از نام تو سلطانِ خراسان
ذ) ذکرش همه دم نَقلِ کرامات تو گشته است
ر) رَه یافته هر کس که در آن روضهی رضوان
ز) زوار تو آری همه از اهل بهشتند
ژ) ژرف است کلامِ تو چنان آیهی قران
س) سائل نکند ثانیه ای رو به اجانب
ش) شد زانکه نمکگیر تو ای حضرتِ باران
ص) صحن تو جلا داده دل و دیده ی ما را
ض) ضمنا شده حاتم ز کراماتِ تو حیران
ط) طوفِ حرمت را ز خدا خواسته مریم
ظ) ظاهر شده تا اینکه مقاماتِ تو بر آن
ع) عمریست که از قلبِ محبانِ خود از لطف
غ) غم بردهای ای مرجعِ تقلیدِ کریمان
ف) فرمود چه خوش عالمی از جنس حقیقت
ق) قم گشته ز فیض حرمت مرکز ایمان
ک) کی دم بتوان زد ، زِ تو با مصرع شعری
گ) گر إذن به شاعر ندهد خالقِ منان
ل) لطف و کرم و جود تو هرگز مگذارد
م) محشر بشود دیده ی ما چون همه گریان
ن) نتوان که مرا خواند غلامِ تو یقینا
و) وقتی که غلامانِ تو هستند بزرگان
ه) هستیِ غریب الغربا ، عمهی سادات
ی) یک لحظه از این بی سر و پا روی مگردان.
🤲🏻☀️☘️انشاءالله
#ساره
#قسمت_چهل_و_پنجم
شب دوازده بهمن پنجاه و هفت داداش به دنیا آمد.
همان صبحی که امام قرار بود بیاید، او هم آمد.
بابا اسم او را از یکی از شعار هایی که در انقلاب می دادیم، انتخاب کرد؛ شعار«ایمان، جهاد، شهادت»؛ اسمش شد «ایمان».
بابا به خانه زنگ زد که بچه به دنیا آمد. حال مادرتان خوب است، بچه هم سالم است.
مادر باید یک شب را در بیمارستان می ماند.
صبح بابا درگیر کار مادر بود. عمه ام هم بالای سرش بود.
ما بعد از نماز صبح نخوابیدیم.
من و معصومه به هم می گفتیم: چه کار کنیم؟ بریم خانه علی آقا؟!
روبروی خانه ما، خانه علی آقای قائمیان بود.
زن و شوهر جوانی بودند و دوتا بچه داشتند که به مدرسه ابتدایی می رفتند.
خانم علی آقا با ما دوست بود؛ گاهی که بیکار بود، می آمد خانه ما؛ گاهی درباره کاموا یا بافت از خواهرم سوالاتی داشت و یا در ماه رمضان که خانه ما ختم قرآن برقرار می شد، شرکت می کرد.
صبح زود رفتیم خانه شان. خیلی های دیگر از هم محلی ها آمده بودند و در اتاق نشسته بودند.
مراسم ورود امام شروع شد. لحظه به لحظه را گزارش گر تلویزیون توضیح می داد.
امام از پله های هواپیما در حالی که دست آن خلبانی که عینک دودی به چشم داشت را گرفته بود، پایین آمد.
تصاویر خیابان هایی که امام از آن رد شده بود و گل گذاشته بودند را دیدم.
اشک امانمان نمی داد. خوشحالی و شوق و حسرت در وجودمان سرشار بود.
#ساره
#قسمت_چهل_و_ششم
امام را خواستند سوار آن ماشین بلیزر کنند که دیدم ناگهان گزارش گر می گوید: این جمعیت دارد به من حمله می کند، مردم دارند به من نزدیک می شوند.
تصویر تلویزیون قطع شد. صدای داد و بیداد همه ی اتاق را پر کرد.
ده دقیقه نشستیم، دیدیم خبری نیست.
از طرفی دلمان پیش مادر بود که پدر رفته بود تا او را از بیمارستان بیاورد.
از جا بلند شدیم و رفتیم خانه.
بعد ها شنیدم در میدان چهارسوق بابل تلویزیون بزرگی را گذاشتند و وقتی تصویر قطع شده بود، مردم از حرص زدند تلویزیون را خرد و خمیر کردند و مرگ بر شاه گفتند.
وقتی آمدیم خانه چشم انتظاری ما را کُشت.
خیلی خوشحال بودیم از اینکه بچه جدید وارد خانواده می شود.
این خوشحالی را هرکس که وارد خانه می شد، می توانست در صورت ما ببیند.
نزدیک ظهر بود که بابا مامان را با یک پسر کوچک در بغل، آورد خانه.
ایمان را بغل کردم. مِهرش از همان وقت به دلم نشست؛ نگاه نمکین برادر فوت شده ام مهدی را داشت که حالا سال ها بود که نبود.
جای خالی او را دردلم پُر کرد.
خودم از او نگه داری و تر و خشکش می کردم.
اگر مامان می خواست برود جایی یا شب مهمانی دعوت بودند، می گفتم: من ایمان را نگه می دارم، شما بروید.
#ساره
#قسمت_چهل_و_هفتم
مامان هنوز کارش زیاد بود.
در خانه علاوه بر کار کردن، حصیر هم می بافت.
کب ننه هم کمی کمک بود، اما نه آنقدر ها که بتواند خیلی کار کند؛ همین قدر که با آن سن نود و سه ساله اش گوشه ای نشسته بود و سایه ای بود بالای سر همه ی ما، بس بود.
مادر از این که یکی از ما مسئولیت بچه ها را به عهده بگیرد، خوشحال بود؛ می توانست به کارهای خانه رسیدگی کند.
مادر باید حصیر می بافت تا در خرج و برج خانه کمک حال بابا باشد.
نی های محکم نیزار را که اسم محلی اش بود «گاله» می خریدند.
با این چوب ها یک چهارچوبی درست می کردند و این ها را با طناب می بستند و شب رویشان آب می پاشیدند تا نرم شود و حالت خمیدگی نی ها از بین برود.
با یک شانه ای که برای این کار ساخته بودند، نی ها را می زدند تا جمع شود. ما هم کمکشان می کردیم.
گاهی مادر یک ردیف می بافت و گاه من یک ردیف می بافتم.
معصومه هم به دانش سرا نمی رفت و در خانه بافتنی می بافت.
سفارش کار هم برایش می آمد و یک منبع درآمدی برای خودش داشت.
همسایه هایمان بعضی ها مثل پدرم مغازه دار و بقیه کشاورز بودند و زمین کشاورزی داشتند و زمستان را راحت تر می گذراندند.
ما که زمین کشاورزی نداشتیم، امرار معاشمان با همان مغازه بابا بود.
در حیاط خانه ما چند درخت مرکبات بود؛ میوه های آن درخت ها در بهار و تابستان کمک حال ما بود.
#ساره
#قسمت_چهل_و_هشتم
انقلاب پیروز شده بود.
ما هم اخبار را دنبال می کردیم. مردم دیگر راحت درباره شاه حرف می زدند.
حالا هر کس از آنچه درباره شاه و خیانت هایش می دانست، می گفت.
دیگر از آن دیواری که فکرمی کردیم موش دارد و گوش دارد، خبری نبود. دیوار فقط دیوار بود.
برای عید سال پنجاه و هشت پدر رفت و تلویزیون خرید. همه ی ما ذوق کردیم.
خبر دستگیری عوامل شاه، بازجویی ها و خبر ها را از تلویزیون جمهوری اسلامی پیگیر می شدیم.
سخنرانی های امام را گوش می دادیم.
در مسجد ها پایگاه های بسیج تشکیل شد و بچه های انقلابی هر شب در شهر ها نگهبانی می دادند.
گاه صدای تیراندازی می آمد و هنوز شهید می دادیم.
کم کم گروه های مختلف منافقین هم پیدایشان شد. اسم های عجیب و غریب که اکثرا شعارزده بود.
هر کدام از انقلاب تازه به ثمر رسیده مردم، سهمی می خواستند.
درگیری های مسلحانه شروع شد.
با آغاز سال تحصیلی جدید، مدارس باز شد.
معصومه برگشت دانش سرا، من هم دبیرستان. برادرهایم هم درس های راهنمایی و ابتدایی شان را شروع کردند.
سه ماه بیشتر تا امتحانات خرداد نمانده بود.
خود معلم ها نشستند و کتاب ها را خلاصه کردند و به صورت جزوه به ما دادند.
دقت بچه ها در کلاس با آن حجم بالای درس چند برابر شد.
تا نیمه تیرماه سال پنجاه و هشت امتحان ها طول کشید.