eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.5هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ دامت برکاته _ ♦️سلامتی رهبر عزیزمون صلوات 💝اللهم صل علی محمد وآل محمد💝
قبل از همه این ها هم آدم زحمت کشی بوده. در کارهای کشاورزی به پدرش کمک می کرده، هندوانه می فروختند و هر کدامشان خرج و مخارج خودشان را به دست می آوردند تا باری به دوش خانواده نباشند و هزینه ای به گردن پدرشان نگذارند. گرچه پدرشان با همان زمین کشاورزی می توانست خرجشان را بدهد و خیلی به درسشان توجه داشت، حتی در بابل برایشان خانه اجاره کرد تا بچه هایش درس بخوانند؛ اما جنگ نگذاشت آقای خداداد در مدرسه بماند. همه ی برادرها و بیش از همه آقای خداداد درگیر جبهه شدند. کمی بعد حتی به مدرسه شبانه رفت تا درس بخواند، اما باز شوق جبهه اجازه نمی داد. بابا می گفت: مردم می گفتند پاسداره دیگه. پاسدار که تحقیق نداره. اهل نماز و روزه است و آدم خیلی خوبیه. اما بابا می خواست خانواده اش را بشناسد، گفت: درباره پدرش می گن؛ خیلی آدم خوبیه؛ خیلی مظلومه؛ اصلا حوصله بحث با کسی رو نداره. سرش تو کار خودشه. درباره مادرش هم می گن؛ آدم معمولیه، نه مردم ازشون بد تعریف کردن و نه خیلی خوب. یک خانواده معمولی هستند. با کسی دعوا و درگیری ندارند. ماه رمضان تمام شد. من صبح های تابستان در خانه برای دخترهای بالای ده سال محل، کلاس پرورشی گذاشته بودم و یکی دو ساعت با آنها نماز و قرآن و رساله دینی کار می کردم. کاری شبیه کار کب ننه. پدر آقای خداداد و مادر و خواهر کوچکش که مدرسه ابتدایی می رفت، صبح آمدند خانه ما که به قول معروف ما همدیگر را ببینیم. وقتی جلوی در خانه رسیدند، دیدند کلی دختر قد و نیم قد؛ یکی یکی از خانه ما می روند بیرون. مادر آقای خداداد بچه ها را که می بیند، به شوهرش می گوید: آه! این ها چقدر دختر دارند!؟ من هم داشتم بچه ها را مشایعت می کردم و نزدیک در بودم.
مادرش با همان حالت تعجب چشم دوخته بود به شاگردهایم که ما همدیگر را دیدیم. سلام و علیکی کردیم و مادرش اسم حمیده و همسرش آقای اسدالله زاده را آورد و گفت: ما از طرف آنها آمدیم و می خواهیم اجازه بدهید دختر را ببینیم. من بی آنکه خودم را معرفی کنم، مادر را صدا زدم و با خجالت رفتم داخل آشپزخانه. مادر آمد و یک توضیح کوتاه درباره کلاس و دخترها داد؛ مادرش تازه فهمید که ما آنقدر ها هم خانواده شلوغی نیستیم. همین قضیه باعث خنده و شوخی شد و آن فضای خشک بینمان را تلطیف کرد. نزدیک ظهر بود و مادر به خاطر مهمان نوازی اش نگذاشت بروند و به آقای خداداد و همسرش پیشنهاد می دهد، بمانند و ناهار را با ما بخورند. ابتدا قبول نکردند، اما مادر نگهشان داشت. پدر هم آمد. اشتراک های پدر به خاطر فضای مذهبی انقلابی با آن ها زیاد بود و با هم گرم صحبت شدند. پدر خیلی خانواده آنها را پسندید. بابا با اینکه تحقیق کرده و راضی بود، دوباره نظر مرا جویا شد؛ اما من به رضایت بابا رضایت ندادم. من خیلی بیشتر از پدر به خاطر کلاس های عقیدتی و حزب جمهوری و اخبار و کتاب هایی که خوانده بودم می دانستم و از اوضاع و احوال آدم هایی که در مسجد و سپاه و جبهه رفت و آمد می کردند، با خبر بودم و تفکراتشان را می شناختم. می خواستم آدم زندگی ام را دقیق انتخاب کنم. برای همین به پدر گفتم: من باید با پسره صحبت کنم.
📚فهماندن مطلبی به دیگران هنگام نماز ✅ اگر كلمه‌ای را با قصد ذكر بگويد، مانند اینکه بگويد: «الله اكبر» و موقع گفتن آن، صدا را بلند كند تا مطلبی را به ديگری بفهماند، اشكال ندارد ولی چنانچه به قصد اینکه مطلبی را به كسی بفهماند ذکری بگويد؛ اگرچه قصد ذكر هم داشته باشد، نماز باطل می‌شود. 🔷 رساله نماز و روزه مسأله ٣٢٨ 🆔 @leader_ahkam مقام معظم رهبری
با این حرف من بابا جا خورد، گفت: باهاش صحبت کنم چیه؟ ما رفتیم تحقیق کردیم. با هم ناهار خوردیم. تو هم که پسره رو دیدی. گفتم: کار به سپاهی بودنش ندارم. ببینم عقیده اش چیه؟ فکرش چیه؟ نظرش چیه؟ چه فکری رو دنبال می کنه؟ بابا انگار نمی توانست با آن حجب و حیایی که تا آن زمان از خودم نشان داده بودم، این قضیه را برای خودش هضم کند. دلیل این حرفم این بود که جریان بنی صدری و بهشتی شکل گرفته بود. گروهی از بچه مذهبی ها دنبال بنی صدر بودند و خیلی ها هم مثل ما دنباله ور شهید بهشتی شدند. من هم نمی خواستم زندگی ام با یک عقیده متضاد درگیرشود. بابا با تعجب نگاهم کرد و گفت: باشه! هفته بعد آقای خداداد با عمویش و آقای اسدالله زاده آمدند خانه ی ما. به مادر گفتم: مامان! ما که نمی تونیم جلوی این ها صحبت کنیم. آقای خداداد سرش پایین و زانوزاده، مثل سپاهی های آن زمان در عکس ها که خیلی موقر و دو زانو می نشستند، نشسته بود. من هم حجاب کرده، فقط چشم و بینی ام مشخص بود. بابا هم با او آمده بود، آن گوشه نشسته بود. دید که مکث کردیم و حرف نمی زنیم، از اتاق رفت بیرون. آقای خداداد، یک قرآنی خواند و شروع کرد به تفسیر قرآن. تفسیرش ده دقیقه ای طول کشید و بعد خیلی رسمی خودش را معرفی کرد: علی خداداد هستم. پاسدار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی... . گفت: اسمم سبزعلی است تو شناسنامه، برای همین سبز را حذف کردم، چون دوست ندارم. من همه جا خودم را علی خداداد معرفی می کنم.
بعد ادامه داد: قرار است محافظ شخصی آیت الله روحانی شوم و حفاظت از شخصیت های سیاسی شرایط خاص خودش را دارد. دوست دارم در جبهه باشم تا وقتی که جنگ و جبهه است. من طرفدار آقای بهشتی هستم، به جناحی که به امام متصل باشد وصلم. امام بگوید بمیر، می میرم. من پاسدارم. هر لحظه منافقین ممکن است مثل شهید بزّاز، ما را هم ترور کنند. نظر شما چیست؟ شما هم از خودتان بگویید، خودتان را معرفی کنید. دیدم همه ی چیزهایی که مد نظرم بود را آقای خداداد دارد. او هم فکرم بود. خیلی رسمی مثل خودش خودم را معرفی کردم؛ ساره نیکخو هستم. سوم دبیرستان، خانه دارم. شغل پدرم... در نماز جمعه، انجمن اسلامی و حزب جمهوری فعالیت کرده ام و ... . آینده انگار بیشتر مقابل چشممان بود، گفت: می دونید؟ وقتی شهید بزّاز ترور شد، خیلی به من فشار آمد، خانواده اش هم خیلی آسیب دیدند. هر کسی این مسئله را متوجه نشد، شاید چون من خیلی به او و خانواده اش نزدیک بودم، می فهمیدم. من هم معاون مدرسه مان را که وقتی شوهرش در کردستان شهید شده بود، دیده بودم. حرفش را تأیید کردم و گفتم: بله، می دانم، خیلی به آدم فشار می آورد، به روح آدم فشار می آورد؛ اما چون در راه خدا هست و برای خدا، می شود تحمل کرد؛ اشکال ندارد. هرچه خدا خواست، ما با هم راهمان را می رویم. فهمید چه می گویم. دقیقا اعتمادمان در یک خط بود، گفت: شما می دانید، بین مردم معروف است که عمر ما سپاهی ها شش ماه بیشتر نیست. گفتم: عمر دست خداست. خدا را چه دیدید، مشخص نیست آینده چه می شود. و باز اصرار داشت که نظر شما چیست؟ -شاید همین فردا ترور بشوم یا بروم جبهه و شهید شوم. شما طاقت دارید؟ می خواست مرا در موقعیت همسر یک شهید قرار دهد. گفتم: با هم فعالیت می کنیم. راه شهدا و انقلاب و نظام را با هم ادامه می دهیم.
vafi.mp3
40.01M
❌❌ بسیار مهم و حیاتی ❌❌ 📣📣 این صوتو گوش کنید و تصمیم بگیرید. 📣📣 سخنرانی حجت الاسلام وافی در جمع خانواده های مکتب اسلامی احتمالا این صوت زندگی شما رو تغییر بده، حتما وقت بگذارید و گوش کنید . این صوت رو با اطمینان میگم اگر گوش بدین حتما شما هم مثل بنده مُصِر خواهید شد که به گوش همه برسانید . 💥 بصیر 💥 ♻️ @basire_basir ♻️
مواد لازم🔻 پیمانه میتونه لیوان دسته دار فرانسوی باشه آرد شیرینی پزی.... دوپیمانه ونیم شیر....ولرم یک پیمانه آب....ولرم نصف پیمانه روغن مایع....نصف پیمانه شکر ..دوقاشق غذاخوری خمیرمایه فوری....یک قاشق سوپخوری نمک... نصف قاشق چایخوری سفیده تخم مرغ....یک عدد زرده تخم مرغ ...یک عددجهت رومال بیکینگ پودر...یک قاشق مرباخوری سرکه سفید...یک قاشق سوپخوری پنیرپیتزا ...به مقدار لازم موادمیانی ...کاملا دلخواهه فقط ابکی وچرب نباشه طرز تهیه🔻 شیرولرم واب ولرم وروغن و شکرونمک وخمیرمایه وسفیده تخم مرغ را مخلوط کنید تا کمی شکر حل بشه بعد ارد را که قبلا یکبار الک شده یکجااضافه کرده وبیکینگ پودروسرکه را وبمدت پنج دقیقه با لیسک مخلوط کنید خمیر چسبندگی داره اصلا ارد اضافه بهش نزنید چون بافت کیکتون سفت می شه بعد روی خمیر رابپوشانید و نیم ساعت استراحت داده سپس خمیر را دوقسمت کنید قالب مورد نظر که بهتره مستطیل باشه به ابعاد 25×30 حالا کمی کوچکتر هم بشه موردی نداره با کره یا روغن جامد چرب کنید نصف خمیر را با دستتون که قبلا کمی چرب کردین خمیر را کف قالب بطور یکنواخت پهن کنید بعد مایه میانی که من مثل مایه ماکارونی است فقط کم روغن وابکی نباشه که موقع پخت از خمیر بیرون بزنه را روی خمیر پهن کرده پنیر پیتزا بریزید ومجددا مابقی خمیر را پهن کنید ولبه ها را کمی فشار داده تا بهم بچسبد بعد زرده وکمی زعفران را مخلوط وبا فرچه روی سطح خمیر بمالید ودر صورت تمایل کنجد وسیاه دانه هم بریزید ودرفر یا توستر از قبل گرم شده با دمای 180درجه بمدت 40تا50دقیقه همینکه اطراف خمیر طلایی بشه کافیه وچند دقیقه روی خمیر را هم گریل کنید تا طلایی بشه از فر دراوردین صبر کنید خنک بشه به اندازه دلخواه برش بزنید
خیلی به قیافه آقای خداداد توجه نکردم، ولی بلند قد بودنش را دوست داشتم. وقتی زانوهایش را جمع کرده بود، مشخص بود که چقدر قد بلند است. نمی توانست پاهای بلندش را جمع نگه دارد و مدام جا به جا می شد. متوجه بودم که چند بار سرش را بالا آورد، اما می دانستم نتوانسته صورتم را ببیند. تمام صورتم را با چادر پوشانده بودم. بعد بیشتر توضیح داد و گفت: من در یک قسمتی از سپاه هستم که مرتب با منافقین درگیریم، مثل آقای اسدالله زاده نیستم. بخش های مختلف سپاه با هم فرق دارد. گفتم: همین که شما دارید خدمت می کنید، برایم کافی است. سختی هایش را با هم تحمل می کنیم. آن زمان آقای خداداد نگفت که در قسمت اطلاعات و عملیات سپاه هست و من این موضوع را بعد ها فهمیدم. بعد یک سوال اساسی پرسید: نظر شما درباره مهریه چیست؟ چقدر باید باشد؟ کمی مکث کردم و گفتم: مهریه با بزرگ ترهاست. راستش را بخواهید، پدرم اجازه نمی دهد درباره این چیزها دخالت کنم. به نظرم آنقدر زحمت کشیدند برای ما که مهریه را خودشان تعیین کنند. مهریه را بزرگ ترها تعیین می کنند، ما تعیین نمی کنیم. آن زمان، سپاهی ها خیلی مراسم را ساده می گرفتند و مهریه خاصی نمی گذاشتند، یک قرآن بود و یک انگشتر نامزدی. لباس و طلا و این مسائل مهم نبود. باز اصرار کرد و پرسید؟ نظر شما چیست؟ بالاخره نظر شما هم مهم است.
من خانواده ام را می شناختم. عروسی خواهرم را دیده بودم. نمی خواستم هیچ چیز در بینمان بماند که گفته نشود، گفتم: خب یک انگشتر نامزدی را باید داشته باشم، لباس هم یک دست می گیرم، بقیه اش میل خودتان هست. طلا را فامیل های شما می خواهند بزنند یا نه، خودتان می دانید. حرف هایمان را زدیم. سعی کرده بودم همه جوانب را در نظر بگیرم؛ هم خانواده خودم و هم شرایط فکری خودم را. بالاخره روز مهربرون رسید. فامیل های آقای خداداد، عمویش و ما هم عموی بزرگم و دایی را دعوت کردیم. بر سر مهریه بحث شد. بالاخره به پنجاه هزار تومان رضایت دادند. بیشتر بحث هم از طرف عمو و دایی من بود که می گفتند مهریه صدهزار تومان باشد. آقای خداداد از قبل به پدرش گفته بود: مهریه کم باشد، چون دوستان مذهبی و پاسدار من کمتر از این ها مهریه قرار دارند. درست بعد از این مراسم، آقای خداداد محافظ شخصی آیت الله روحانی، نماینده ولی فقیه در استان مازندران شد. در این مدت هنوز ترورها در شهر ادامه داشت و محافظت از آقای روحانی سخت بود؛ آنقدر که برخلاف میل آیت الله روحانی برای حفاظت بیشتر از تهران برایشان ماشین بنز ضد گلوله فرستادند. حتی محافظت حاج آقای روحانی در خانه هم به عهده آقای خداداد و بقیه دوستان او در سپاه بود. آنقدر که حتی وقت نکرد برای خرید انگشتر و لباس عروسی بیاید؛ بدین خاطر پیغام داده بود: من محافظ حاج آقا هستم؛ نمی توانم بیایم. اگر بشود همان روز عقد بیایم و سریع دوباره برگردم.
⁉️چرا خانم ها ۶ سال زودتر از مردها مجبور به انجام نماز و روزه و سایر تكالیف شده‏اند؟ آیا این ظلم در حق زن‏ها نیست؟ ⬅️پاسخ علامه جوادی آملی این است که: نه تنها در حق زنها ظلم نشده است بلكه آنها مورد عنایت ویژه قرار گرفته ‏اند. شما بارگاهی را تصور كنید كه بدون اذن ورود، نمی‏توان وارد آن شد؛ اگر در آن بارگاه رفیع، كسی زن را شش سال زودتر از مرد راه بدهد معلوم می‏شود كه این زن بیش از مرد مورد عنایت صاحب بارگاه قرار گرفته است. 👈 بلوغ در واقع مشرف شدن است نه مكلّف شدن، بزرگان اهل سلوك می‏گویند ما با بلوغ مشرف شده‏ ایم نه مكلف، چون زحمت و مشقتی در كار نیست. بلكه شرف در كار است. 🔷امام سجاد (عل) در مناجات الذاكرین می‏فرمایند: «یا مَنْ ذِكْرُهُ شَرَفٌ» یعنی ‏ای خدایی كه نام تو مایه شرافت است. زن باید این مطلب را خوب درك كند كه دین صریحاً به مرد می‏‌گوید تو برو و شش سال دیگر بازی کن! ولی زن را به حضور می‏ پذیرد. مثل این‏كه در یك مجمع علمی به بچه‏ ها بگویند شما بروید بازی كنید، اینجا جای شما نیست، امّا بزرگترها را اجازه ورود بدهند. 📚 زن در آئینه جلال و جمال حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی ‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌─┅•═༅𖣔✾🌼✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•┅─ @Qhkarimeh
من به همراه پدر و مادر آقای خداداد و خواهرم معصومه رفتیم برای خرید لباس و انگشتر عروسی ام. انگشتر را تا جایی که توانستم ساده گرفتم، با این که پدر و مادر آقای خداداد اصرار داشتند که بزرگ تر و گران تر بگیر، قبول نکردم. یک حلقه نازک که چند نگین برلیان مصنوعی روی آن بود، خوشم آمد و انتخاب کردم. آنجا به خواهرم گفتم: ما با هم صحبت کردیم که خرجمان کمتر باشد. ما آدم های مکتبی هستیم. کسی که مکتبی تر است، خرج عروسی اش کمتر است. حمیده و عفت را دیده بودم که چطور خرید عروسی شان ساده بود. من هم درست مثل آنها خریدم؛ یک انگشتر، یک پیراهن ساده، یک مانتو، یک روسری. روسری را هم طوری انتخاب کردم که وقتی روز عقد روی سرم می گیرم، موهایم مشخص نباشد و وقتی عکس می گیرند، راحت باشم. وقتی اصرار مادر شوهر و پدر شوهرم را دیدم، یک چادر سفید و یک دست لباس دیگر هم گرفتم که همان ها را سال ها استفاده کردم. رنگ مانتو کرم و نخودی بود و روسری و پیراهنم شیری رنگ؛ رنگ های شاد آن زمان که عموما عروس ها می پوشیدند. می خواستم همان لباس ساده را روز عروسی بپوشم که مادر آقای خداداد اعتراض کرد و گفت: یعنی چی؟ مگه روز عروسی این پیراهن را می پوشند؟ نمی خواستم چیزی بخرند که احیانا آقای خداداد ناراحت شود. گفتم: حالا یک کاریش می کنیم.
بعد از خرید رفتیم قنادی و بستنی خوردیم که از خجالت نمی توانستم بستنی را از گلویم پایین بدهم. بعد از آن من و خواهرم را به خانه رساندند و با هم خداحافظی کردیم. حالا به ذهنم رسیده بود که لباس عروسی را یک کاری کنیم؛ با حمیده تماس گرفتم و گفتم: زن داداشت لباس عروس داشت، درسته؟ -آره -داره هنوز؟ -آره فکر کنم. -من تو عروسی برادرش لباس عروسی که زن داداشت پوشیده بود رو دیدم، خیلی مناسب و شیک و جدید بود. می تونی برام امانت بگیری ازش؟ همان روز با خودم قرار گذاشتم لباس عروسیم اینطور باشد. می دانستم چون زن داداش حمیده قد بلند و چهارشانه است، لباسش اندازه ام نیست. حمیده لباس عروسی را برایم آورد. خواهرم معصومه در خیاطی ماهر تر از من بود. سریع چادر را دوختیم و پیراهن ها را آماده کردیم. لباس عروسی زن داداش حمیده با چندتا کوک ماهرانه ی خواهرم معصومه اندازه ام شد. آن روسری شیری را هم انداختم روی سرم، دیدم خیلی خوب شدم. به آقای خدادادِ داماد زنگ زدیم بیاید تا برای روز عروسی با او مشورت کنیم و لباس دامادی برایش بخریم؛ گفت: اصلا وقت ندارم بیایم. نمی توانم. -شما لباس دامادی نگرفتی، کاری نکردی. -اشکال ندارد. سلمانی می روم و یک پیراهن و شلوار می خرم. بس است. برای عروس خانم همه چیز گرفتید؟ خیالش را جمع می کنند. کارت عقد و عروسی را پخش می کنیم و همه ی این مدت حتی یک بار هم از شب خواستگاری به بعد داماد را نمی بینیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک عاشقانه نجیب 🔹چندی قبل عروس و داماد تهرانی که به جای عروسی در تالار و دعوت اقوام، به آجرپزی مستضعفان رفتند و آنجا جشن ساده ای برگزار کردند و تمام خرج عروسی را به صورت سبد کالا، تقدیم به فقرا کردند! 🔹این کار اگر در یک کشور اروپایی صورت می گرفت، الان در تمام گروهها به اشتراک می گذاشتیم! 🆘 @Roshangari_ir
روز دانشجو بر دانشجویان عزیز گروه مبارک💝💝💝💝 تأخیر بنده را در ارسال پیام ببخشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 لوح |۱۶ آذر متعلق به دانشجوی ضدآمریکاست 🔻 رهبر انقلاب اسلامی در روایتی از دلیل تظاهرات دانشجویان در ۱۶ آذر سال ۱۳۳۲می‌گویند: جالب است توجه کنید که ۱۶ آذر در سال ۳۲ که در آن سه نفر دانشجو به خاک و خون غلتیدند، تقریباً چهار ماه بعد از ۲۸ مرداد اتفاق افتاده؛ یعنی بعد از کودتای ۲۸ مرداد و آن اختناق عجیب - سرکوب عجیب همه‌ی نیروها و سکوت همه - ناگهان به وسیله‌ی دانشجویان در دانشگاه تهران یک انفجار در فضا و در محیط به وجود می‌آید. چرا؟ چون نیکسون که آن وقت معاون رئیس جمهور آمریکا بود، آمد ایران. به عنوان اعتراض به آمریکا، به عنوان اعتراض به نیکسون که عامل کودتای ۲۸ مرداد بودند، این دانشجوها در محیط دانشگاه اعتصاب و تظاهرات میکنند، که البته با سرکوب مواجه میشوند و سه نفرشان هم کشته میشوند. حالا ۱۶ آذر در همه‌ی سالها، با این مختصات باید شناخته شود. ۱۶ آذر مال دانشجوی ضد نیکسون است، دانشجوی ضد آمریکاست، دانشجوی ضد سلطه است. ۱۳۸۷/۰۹/۲۴ روز دانشجو برهمه دانشجویان عزیز مبارک باد 💐💐💐
خیالش را جمع می کنند. کارت عقد و عروسی را پخش می کنیم و همه ی این مدت حتی یک بار هم از شب خواستگاری به بعد داماد را نمی بینیم. آرایشگاه هم می روم پیش زن عموی آقای خداداد. همه ی این کار ها را انجام می دهیم برای روز جمعه که عروسی مان است. روز جمعه خانم زرکوب آمد. خیلی از دیدنش تعجب کردم. خانم زرکوب همان بود که با آقای رخصت طلب ازدواج کرده بود. این ها زمان تظاهرات با هم آشنا شدند. شوهرش اهل تهران بود و اینجا در دانشگاه فنی نوشیروانی بود. با هم رفته بودند مناطق محروم کمک می کردند. شوهرش مدتی بود که در زاهدان بود و آنجا کارهای جهادی می کرد. تابستان آمده بودند بابل. وقتی شنیدند عروسی من است، آمدند خانه ما. من هم تازه از آرایشگاه آمده بودم. وقتی مرا دید، اصلا نشناخت. کمی دقت کرد. خنده ام را که دید، تازه فهمید خودم هستم و شروع کرد به قربان صدقه رفتنم و کلی شوخی و خنده. عروس شدن حس خیلی خوبی دارد. وقتی آدم عروس می شود، انگار قند توی دلش آب می شود. توجه همه به من بود. حس بزرگ شدن داشتم. حالا من هم یکی شبیه مادرم بودم، شبیه معصومه، شبیه حمیده و عفت که این روزها یک لحظه از من جدا نمی شدند.
(فصل ششم) روز جمعه خوبی شد. توی حیاط یک چادر بزرگ زدیم. می دانستیم برای جشن همه ی دوستان سپاهی آقای خداداد می آیند. خودمان سفره عقدمان را چیدیم، به همان شکل سنتی. رسم نبود سفره عقد را از بیرون بیاورند. خیلی قشنگ شد. تخم مرغ، برنج، سبزی خوردن، دوتا شمع در شمعدانی ها. بعد با کمک خواهرم و دخترها با کاغذهای رنگی دیوار را تزئین کردیم. برادر کوچک آقای خداداد را گفتم بیاید کمک کند. با آن حال و هوا اتاق عقدم را درست کردیم. چند تا کاغذ رنگی هم فرم دادیم و قسمت مردانه گذاشتیم. بعد از ظهر روز جمعه رسید. منتظر بودیم آقا داماد بیاید و حداقل ببینیمش. فامیل های ما و خانواده اش آمدند، اما خودش نیامد. همه می پرسیدند داماد کجاست؟! کم کم بچه های سپاه و دوستانش هم آمدند. شلوغ می کردند، سرود می خواندند، علی مولا می خواندند. تابستان بود و بستنی و شربت را آوردند. دیگر همه نگران شدند. ای بابا! داماد کجاست؟ چرا نمی آد؟ زمزمه می افتاد و من میان این زمزمه ها دلواپسی ام بیشتر می شد. بالاخره یکی خبر آورد که داماد می آید؛ همراه با آیت الله روحانی که عقد را هم آیت الله بخوانند. بابا خیلی خوشحال شد، خودم هم. هیچکس برای نبودن و دیر آمدن علی آقا ناراحت نشد. کمی بعد با سلام و صلوات، داماد و آیت الله روحانی آمدند. کمی بعد یکی آمد و به من گفت: حاج آقا خطبه را شروع کرد. هنوز علی آقا را ندیده بودم. او همان جا کنار حاج آقا نشسته بود. انگار اینجا هم، در عروسی مان محافظِ حاج آقاست و وظیفه اش را فراموش نکرده.