#ساره
#فصل_اول
#قسمت_اول
کب ننه میگفت: متفقین را که آمدند داخل ایران، یادم هست. اصلا یادم هست، یکی از همین از خدا بی خبر ها دخترم را میخواستند ببرند. می گفت: شوهرم اصالتاً اهل روسیه بود. آمده بود این طرف ها زندگی میکرد و برای خودش میگشت. کب ننه می گفت: پدرم سرمایه دار بود. پولدار بود. زندگی خوبی داشتیم. شوهرم قد بلند و خوش تیپ بود. پدرم که دید آدم خوبی است، مرا به عقد او در آورد.
ما قبل از حمله ی متفقین باهم ازدواج کرده بودیم. دوتا دختر داشتم. میگفت: ما خانه و زندگی مان را رها کردیم و رفتیم در یکی از روستاهای دورافتاده ی آمل. از ترس، ظرف های مسی که جهیزیه ام بود، میگذاشتم زیر خاک. چون می آمدند و هرکس که ظرف مسی داشت، به زور می گرفتند و می بردند. آن زمان متفقین خیلی مردم را اذیت کردند. گاهی دخترها و زن ها را میبردند. مردها را میزدند. خیلی هم مجهز بودند، همه چیز داشتند. نقشه هایی داشتند که آن ها را روی زمین پهن میکردند؛ همه ی بیراهه ها را نشان میداد.
دولت آن زمان خانه هایی را ساخته بود، درست کنار خیابان اصلی. مردم را میزدند و میگفتند؛ بیایید داخل این خانه ها، شب ها چراغ روشن کنید؛ متفقین فکر کنند اینجا شهر است و فقط یک آبادی ساده نیست. می خواستند مردم را به زور کتک و شلاق ببرند تا در آن خانه ها زندگی کنند.
مردم نمیرفتند و مقابله میکردند. وقتی این ها حمله کردند، گرانی افتاده بود به جان مردم. همین بابل و امیر کلای خودمان، قند هر سه کیلو شده بود چهل تومان. مردم چهل تا تک تومانی نداشتند قند بخرند. مردم گرسنه بودند. همه عيال وار بودند و بچه زیاد داشتند. برنج نداشتند بخورند. دیگر آن قدر زندگی سخت شده بود که از گرسنگی می مردند. آن وقت ها خیلی مرگ و میر زیاد شده بود.