#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت10
چهار بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت.
نمیدونم اون دسته گل رو چطور با موتور اینقدر سالم رسونده بود!
مادرم به داییم زنگ زد که بیاد سبک سنگینش کنه!
نشنیدم با پدر و داییم چی خوش و بش می کردن.
تا وارد اتاق شد پرسید:
+داییتون نظامیه؟
گفتم:
- از کجا میدونید؟
خندید که:
+از کفشش حدس زدم...
برام جالب بود حتی حواسش به کفشهای دم در هم بود.
چندین مرتبه ذکر خیر پدرم رو کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگیش رو براش گفته بود.
یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه...
+نظرتون چیه؟
گفتم:
- همون که حضرت آقا میگن.
بال درآورد. قهقهه زد:
- یعنی چهارده تا سکه!
از زیر چادر سرم رو تکون دادم که یعنی بله!
میخواست دلیلم رو بدونه.
گفتم:
- مهریه خوشبختی نمیاره!
حدیث هم براش خوندم:
- بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد.
این دفعه من منبر رفته بودم.
دلش نمیومد صحبت من تموم شه.
حس می کردم زور میزنه سر بحث جدیدی رو باز کنه.
سه تا نامه جدید نوشته بود برام،گرفت جلوم و گفت:
+راستی، سرم بره هیئتم ترک نمیشه.
ته دلم ذوق کردم.
نمیدونم اونم از چهرهم فهمید یا نه!!!
چون دنبال اینطور آدمی میگشتم.....
حس می کردم حرف دیگه ای هم داره،
انگار مزه مزه میکرد،
گفت:
+دنبال پایه میگشتم،باید پایهم باشید، نه ترمز.
زن اگه حسینی باشه،شوهرش زهیر میشه!
بعد هم نقل قول از شهید سید مجتبی علمدار را به میان آورد:
+هر کس رو که دوست داری،باید براش آرزوی شهادت کنی.
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود.
از وسط برنامهها میرفت و میاومد...
قرار شد بعد از ایام البیض بریم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم!
رفته بود پیش حاج آقای آیتاللهی که بیان برای خوندن خطبه عقد.
ایشون گفته بودن:
+بهتره برید امامزاده جعفر یزد.
خانواده ها به این تصمیم رسیده بودن که دو تا مراسم مفصل تو سالن بگیرن،یکی یزد، یکی هم تهران!
مخالفت کرد...
گفت:
+باید یکی رو ساده بگیریم.
اصلاً راضی نشد. من و انداخت جلو که بزرگتر ها رو راضی کنم.
چون منم باهاش موافق بودم.
زور خودم رو زدم تا آخر به خواستهش رسید.
شب تا صبح خوابم نبرد.
دوره حیاط راه می رفتم....
تموم صحنه ها مثل فیلم تو ذهنم رد میشد.
همه اون منت کشی هاش!
از آقای قرائتی شنیده بودم:
+۵۰ درصد ازدواج تحقیقه، ۵۰ درصدش توسل.
نمیشه به تحقیق امید داشت،ولی می توان به توسل دل بست.
بین خوف و رجا گیر افتاده بودم.
با اینکه به دل نشسته بود باز دلهره داشتم.
متوسل شدم...
زنگ زدم به حرم امام رضا،همونکه خِیرم کرده بود براش.
چشمام رو بستم.
با نوای صلوات خاصه،خودم رو پای ضریح می دیدم.
در بین همهمه زائران،حرفم رو دخیل بستم به ضریح:
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا/حلوا به کسی ده که محبت نچشیده.
همه رو سپردم به امام..!
هندزفری رو گذاشتم تو گوشم،راه میرفتم و روضه گوش میدادم!
010.mp3
زمان:
حجم:
1.53M
💞 #رابطه_صحیح_زن_و_شوهر
#قسمت10
⚖ ویژگی های نگاه مالکیت و تفاوتش با "نگاه امانت داری"
🎙دکتر حمید #حبشی
#سبک_زندگی
#ویژه
#جهادتبیین ابرگروه( براهین )پاسخگویی به شبهاتمذهبی وسیاسی روز در ایتا