#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت20
حتی تنظیم می کردیم شب های عید تو هیئتی که برنامه داره سالمون رو تحویل کنیم.
به غیر از روضه هایی که اتفاقی به تورمون می خورد؛
این سه تا هیئت رو مقید بودیم.. حاج منصور ارضی رو خیلی دوست داشت تا اسمش میومد میگفت: + اعلی الله مقامه و عظم شأنه.
رد خور نداشت شبهای جمعه نریم شاه عبدالعظیم...برنامه ثابت هفتگی مون بود.
حاج منصور اونجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح دعای کمیل میخوند. نماز صبح رو میخوندیم و میرفتیم کله پاچه میخوردیم به قول خودش:
+بریم کَلَپچ بزنیم..
تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده بودم... کل خانواده مینشستن و به به و چه چه میکردن.. فایدهای نداشت! دیگِ کله پاچه رو که بار میذاشتن، عوق میزدم و از بوش حالم بد میشد، تا همه ظرف هاش رو نمی شستن به حالت طبیعی برنمیگشتم.
دو سه هفته می رفتم فقط تماشاش می کردم.. چنان با ولع با انگشتاش نون ترید آبگوشت رو به دهان می کشید که انگار از قحطی برگشته.
با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم، مزه اش که رفت زیر زبونم، کله پاچه خور حرفه ای شدم! به هر کسی گفتم کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمون هستم که چرا تا به حال نخوردم، باور نمیکرد... میگفتن: +تو؟ تو با این همه ادعا اطوار؟
قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم، همه چیز باید تمیز می بود... سرم میرفت دهن زده کسی رو نمی خوردم. بعد از ازدواجم به خاطر حشرونشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم.
کله پاچه که به سبد غذاییم اضافه شد هیچ... دهنیش رو هم می خوردم.