#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت24
یادم نمیره اولین باری که عدس پلو پختم، نمیدونستم آب عدس رو دیگه نباید بریزم تو برنج...
برنج آب داشت، آب عدس هم اضافه کردم، شفته پلو شد!
وقتی گذاشتم وسط سفره خندید، گفت:
+فقط شمع کم داره که بجای کیک تولد بخوریم.
اصلا قاشق توش فرو نمیرفت.
اونو برد ریخت روی یک زمین که پرنده ها بخورن و رفت پیتزا خرید...
دست به سوزنش هم خوب بود، اگه پارچه ای پاره میشد یا دکمه ای کنده میشد یا نیاز به دوخت و دوز بود، سریع سوزن رو نخ میکرد.
میگفت:
+کوچیک که بودم، مادرم معلم بود و میرفت مدرسه، من بیشتر پیش مادربزرگم بودم!
خیاطی رو از اون دوران به یادگار داشت.
یکی از تفریحات ثابتمون پیاده روی بود.
در طول راه تنقلات میخوردیم.
بهشت زهرا رفتنمون هم به نوعی پیاده روی حساب میشد.
پنجشنبه ها یا صبح جمعه، غذایی آماده برمیداشتیم و میرفتیم بهشت زهرا تا بعد از ظهر میچرخیدیم.
یک جا بند نمیشد، از این قطعه به اون قطعه...