#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت34
عادتش بود، سرمایهگذاری میکرد چه مکه، چه کربلا، چه مشهد... زندگی رو واگذار می کرد که «دست خودتون» جلوی ورودی صحنه هم شعر دیگری خوند:
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت،
جایی ننوشته است گنهکار نیاید!
گاهی ناگهان تصمیم می گرفت، انگار میزد به سرش... اگه از طرف محل کار مانعی نداشت، بی هوا می رفتیم مشهد!
به خصوص اگه از همین بلیتهای چارتر باز میشد.
یادم هست ایام تعطیلی بود، با روبند بسته بودیم بریم یزد...
اون زمان هنوز خونوادهم نیومده بودن تهران.. خونه خواهرش بودم زنگ زد :
+الان بلیت گرفتم بریم مشهد.
منم از خدا خواسته...کجا بهتر از مشهد؟؟
ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم.. ناگهانی، بدون رزرو هتل !
ولی وقتی رفتم خوشم اومد.
انگار همه چیز دست خود امام علیه السلام بود، خودش همه چی رو خیلی بهتر از ما مدیریت میکرد.