#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت53
عکس العملش از بچه طبیعی بهتره و از اون طرف چیزایی رو میبینم که طبیعی نیست!
هیچ کدوم از علائمش باهم هم خونی نداره.
نصفه شب درد شدیدی حس کردم، پدرم زود منو رسوند بیمارستان.
نبودن محمدحسین بیشتر از درد آزارم میداد.
دکتر فکر میکرد بچه مرده،
حتی تو سونوگرافی ها گفتن ضربان قلب نداره.
استرس و نگرانی افتاده بود به جونم که وقتی بچه به دنیا بیاد، گریه میکنه یا نه!
دکتر به هوای اینکه بچه مرده، سزارینم کرد.
هرچی رو که تو اتاق عمل اتفاق میافتاد، متوجه میشدم، رفت آمد ها و گفت و شنودهای دکتر و پرستار ها....
تو بیابون بود، میگفت: + انگار به من الهام شد.
نصفه شب زنگ زده بود به گوشیم که مادرم گفته بود بستری شده.
همون لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کنه، راه افتاده بود سمت یزد..!