#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت61
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم.
زیاد پیش میومد که باید سرُم میزدم...
منو میبرد درمونگاه نزدیک خونمون.!
میگفتن فقط خانوما میتونن همراه باشن...
درمونگاه سپاه بود و زنونه و مردونهش جدا.
راه نمیدادن بیاد داخل.
کَل کَل میکرد، داد و فریاد راه میانداخت.
بهش میگفتم:
- حالا اگه تو بیای، سرم زوتر تموم میشه؟
میگفت:
+نمیتونم یه ساعت بدون تو سر کنم..!
اونقدر با پرستار ها بحث کرده بود که هروقت میرفتیم، اجازه میدادن ایشون هم بیاد داخل.
هر روز صبح قبل رفتن از سرکار، یه لیوان شربت عسل درست میکرد و میذاشت کنار تخت من و میرفت...!