#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت62
برام سوال بود که این آدم، تو ماموریت هاش چطور دووم میاره!
از بس که بند من بود..
تو مهمونی هایی که میرفتیم، چون خانوما و آقایون جدا بودن، همهش پیام میداد یا تک زنگ میزد.
جایی مینشست که بتونه منو ببینه،
با ایماواشاره میگفت
کنار چه کسی بشینم، با کی سرحرف رو باز کنم و با کی دوست شم!
گاهی اونقدر تک زنگ و پیام هاش زیاد میشد که جلوی جمع خندهم میگرفت...
نمیدونستم چه نقشه ای تو سرش داره.
کلی آسمون ریسمون به هم بافت که داعش سوریه رو اشغال کرده و داره یکی یکی اصحاب و یاران اهل بیت{ع} رو نبش قبر میکنه و میخواد حرم هارو ویرون کنه...
با آب و تاب هم تعریف میکرد...
خوب که تنورش داغ شد، تو یک جمله گفت:
+منم میخوام برم!
نه گذاشتم و نه برداشتم و بی معطلی گفتم:
- خب برو!
فقط پرسیدم:
- چند روز طول میکشه؟؟
گفت:
+نهایتاََ چهل و پنج روز.