#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت65
بعد از سفر اول، بعضی ها ازش میپرسیدن که:
+تو هم قسی القلب شدی و آدم کُشتی؟؟
میگفت:
+این چه ربطی به قساوت قلب داره؟
کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب{س} تجاوز کنه، همون بهتر که کشته بشه!
بعضی ها میپرسیدن:
+چند نفرشون رو کُشتی؟
میگفت:
+ما که نمیکشیم، فقط برای آموزش میریم...
اینکه داشت از حرم آل الله دفاع میکرد و کم کم به آرزوهاش میرسید، خیلی براش لذت بخش بود!
خیلی عاطفی بود، بعضی وقتا میگفتم:
- تو اگه نویسنده بشی، کتابات پرفروش میشن.
با اینکه ادبیات نخونده بود، دست به قلمش عالی بود.
یه سری شعر گفته بود.
اگه اشعار و نوشته های دوران دانشجوییش رو جمع کرده بود، الان به اندازه یه کتاب مطلب داشت..
خیلی دلنوشته مینوشت.
میگفتم:
- حیف که نوشته هات رو جمع نمیکنی وگرنه وقتی شهید بشی، توی قدوقواره آوینی شناخته میشی!
با کلمات خیلی خوب بازی میکرد...