#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت72
بعد ها که پدرومادرم تو لفافه معترض شدن که:
+یا زمانای ماموریت رو کمتر کن یا دست همسرت رو بگیر و با خودت ببر...
خیلی خونسرد گفت:
+با نرفتنم مشکلی ندارم، ولی اون وقت شما میتونید جواب حضرت زهرا{س} رو بدین؟؟
پدرم ساکت شد و مادرمم نتونست خودش رو کنترل کنه و زد زیر گریه..!
شرایطی نبود که منو با خودش ببره..
به قول خودش تو اون بیابون منو کجا ببره!!!
البته هروقت پیام میفرستاد یا تماس میگرفت، میگفت:
+تنها مشکل اینجا، نبود توئه!
همه سختیا رو میشه تحمل کرد الّا دوری تو..!
نمیدونم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیزای دیگه، ولی هردفعه تاکید میکرد:
+کسی از ارتباطمون بو نبره..
فقط مادرم خبر داشت.
روزهایی رو که نبود میشمردم، همه میدونستن دقیقا حساب روزها و ساعت های نبودش رو دارم...
یه دفعه خانومی از مادرشوهرم پرسید:
+چند روزه رفته؟؟
ایشون گفتن:
+بیست و پنج روز.
- یه روز کم گفتین!
+چطور مگه؟؟
گفتم:
- ماه قبل سی و یک روزه بوده!
اطرافیانم تعجب میکردن که:
+تو چطور میفهمی محمدحسین پشت دره؟؟
میگفتم:
- از در آسانسور!
درِ اون رو ول میکرد...
عادت کرده بودم به شنیدن صدای محکم به هم خوردنش...