#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت78
بهش گفتم:
- اگه خیلی دلت بچه میخواد، میتونی بری دوباره ازدواج کنی!
کارد بهش میزدی، خونش در نمیومد...
میگفت:
+چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟؟
به هرچیزی دست زد که نظرم رو جلب کنه، اما فایده نداشت!
نه اوضاع و احوال جسمیم مناسب بود، نه از نظر روحی آمادگیش رو داشتم...
سرِ امیرمحمد پیر شدم.
آدم میتونه زخم ها و جراحی ها رو تحمل کنه، چون خوب میشه..
اما زخم زبون ها رو نه؛
زخم زبون به این زودیا التیام پیدا نمیکنه!
برای همین افتاد به ولخرجی های بیجا و الکی...
فکر میکرد با این کارا نگام مثبت میشه!
وضعیت مالیش اجازه نمیداد، ولی میرفت کیف و کفش مارک دار و لباس های یکدست برام میخرید، اما فایده ای نداشت.
خیلی بله قربان گو شده بود...
میدونست کهمن با هیچ کدوم از اینا قرار نیست تسلیم بشم!
دیدم دست بردار نیست، فکری کردم و گفتم شرطی جلو پاش بزارم، که نتونه عمل کنه.