#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت8
یادم میاد قبلا به مامانم گفته بودم من پذیرایی نمیکنم.
مامانم در زد و چایی و میوه آورد و گفت:
+حرفتون که تموم شد،کارتون دارم.
از بس دلشوره داشتم، دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.
یه ریز حرف میزد و لابه لاش میوه پوست میکند و میخورد.
با خنده به من تعارف میکرد:
+خونه خودتونه، بفرمایین!
زیاد سوال میپرسید.
بعضی هاش سخت بود، بعضی هاشم خنده دار.
خاطرم هست که پرسید:
+نظر شما درمورد حضرت آقا چیه؟
گفتم:
- ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت میکنم!
گیر داد که:
+چقدر قبولشون دارین؟
تو اون لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمیرسید.
گفتم:
- خیلی!
خودمو راحت کردم که نمیتونم بگمچقدر.
زیرکی به خرج داد و گفت:
+اگه آقا بگن منو بکُشید، میکشید؟؟
بی معطلی گفتم:
- اگه آقا بگن، بله!
نتونست جلوی خنده اش رو بگیره.
اون که از اول بله رو شنیده بود، شروع کرد درباره آینده شغلی اشحرف زد.
گفت دوس داره بره تو تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس.
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی.
هنوز دانشجو بود...
خندید و گفت که از دارِ دنیا فقط یه موتور تریل داره که اونم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده.
پرروپررو گفت:
+اسم بچه هامونم انتخاب کردم:
امیرحسین، امیر عباس، زینب و زهرا.
انگار کتری آبجوش رو ریختن رو سرم.
کسی نبود بهش بگه
هنوز نه به باره نه به داره...!
یکی یکی تو جیب های کتش دست میکرد.
یادِ چراغ جادو افتادم...هرچی بیرون میاورد، تمومی نداشت.
با همون هدیه ها جادوم کرد:
تیکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهروتسبیح تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان و سوریه خریده بود.
مطمئن شده بود جوابم مثبته!
تیر خلاص رو زد.
صداش رو پایین تر آورد و گفت:
+دوتا نامه نوشتم براتون؛
یکی توی حرم امام رضا{ع}، یکی هم کنار شهدای گمنامِ بهشت زهرا!
برگه هارو گذاشت جلوی روم.
کاغذ کوچیکی هم گذاشت روی اون ها.
درشت نوشته بود...
از همونجا خوندم.
زبونم قفل شد:
"تـو مَـرجانـی، تـو درجـانـی، تـو مـرواریـدِ غـلتانـی
اگـر قـلبم صـدف بـاشـد؛ مـیانِ آن تـو پـنهانی..!"✨♥️
انگار تو این عالم نبود، سرخوش...!
مامان و خالهم اومدن گفتن:
+هیچ کاری تو خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمیشه.
یه پوست تخمه جابهجا نمیکنه.
خیلی نازنازیه!
خندید و گفت:
+من فکر میکردم چه مسئله مهمی میخواین بگین! اینا که مهم نیست.!
حرفی نمونده بود، سه چهار ساعتی صحبت هامون طول کشید.
گیر داد که اول شما از اتاق برید بیرون..
پام خواب رفته بود و نمیتونستم ازجام تکون بخورم...