#ساره
#قسمت_دویست_و_بیست_و_سوم
سمیه هنوز دو سالش تمام نشده بود و شیرخواره بود. میثم 4 سال داشت. به آن ها نگاه می کردم و فکر می کردم: اگر بچه ام پسر باشد، حتما مثل میثم می شود.
مراسم هفتم آقا یوسف، به تن میثم لباس سپاه پوشاندند و چفیه به گردنش انداختند. عکس آقای سجودی را داده بودند دستش.
مرسوم بود، بچه های شهدا با همین وضعیت مقابل تابوت پدر یا مردم عزادار به سمت مزار شهید حرکت می کردند.
گاهی فکر می کنم این کار اشتباه بود و نباید این کار انجام می شد، چون آن خاطره در روح و جان بچه های شهدا که حالا برای خودشان همسر و فرزندی دارند، نفوذ کرده. از طرفی خانواده شهید باید قدرتش را، مقاومتش را و ایستادنش را نشان می داد.
پایان سال شصت و سه و شروع سال شصت و چهار با این حال و هوا طی شد. غروب بیست و پنج فروردین رسید. دردم شروع شد. می دانستم قرار است بچه ام به دنیا بیاید. علی آقا قول داده بود حتما هنگام به دنیا آمدن بچه دومم کنارم باشد.
عقربه های ساعت، یازده را نشان می داد که دیدم تماس گرفت. همین که سلام کرد، دردم را قورت دادم و صدایم را صاف کردم، طوری که نفهمد خبری شده. به خودم گفتم: اگه الان بهش بگم که نمی تونه بیاد، دلواپس می شه.
-خانم خوبی؟
-خوبم، تو خوبی؟ ممنون.
مثل این که به او الهام شده بود، گفت: مطمئن باشم حالت خوبه؟