#ساره
#قسمت_دویست_و_سی_و_سوم
چند روزی از رفتنش نگذشته بود که خانم مهرزادی تماس گرفت: خوبی ساره؟ تبریک می گم. پسرت خوبه؟ فاطمه خوبه؟
-ممنون، شما خوبید؟ چه خبر؟
-تماس گرفتم یه خیر بهت بدم.
دلم ریخت. نگاه به فاطمه و حسین کردم، کنارم بودند. علی آقا که تازه رسیده اهواز، سه روز نمی گذره. با اضطراب پرسیدم؟ چی شده؟
-ناصر بهداشت. آقای بهداشت شهید شد.
یکی خواباندم توی صورتم. اشکم درآمد. فقط به فکر خانم بهداشت بودم. حامله بود. بچه اش به دنیا نیامده بود. هفده سالش بود. دختر جوان، زود بود بیوه شود.
-خانم بهداشت؟
-وسایلش رو جمع کرد و رفت.
روز تشییع جنازه را به من گفت و خداحافظی کردیم. دو روزبعد تشییع جنازه ناصر بهداشت در قائم شهر بود. غوغایی به پا شده بود. ناصر بهداشت از فرماندهان خوب لشکر بیست و پنج کربلا بود؛ مثل صمد اسودی، مثل یوسف سجودی، مثل علی آقا و... .
فاطمه را گذاشتم پیش مامان و حسین را برداشتم و رفتم. حسینم شیرخواره بود، نمی دانستم تا کی می مانم. فاطمه چهار سال داشت و خیالم راحت بود.
تمام وجودم می لرزید. اسودی شهید شد و حالا هم بهداشت. هر دو بچه هایشان را ندیده بودند و شهید شدند.