#ساره
#قسمت_دویست_و_ششم
آن ها بچه ای نداشتند. تازه ازدواج کرده بودند. خانم بهداشت خیلی کم سن و سال بود، تازه سوم راهنمایی اش را تمام کرده بود. آقای بهداشت هم سن و سال من بود؛ متولد1341.
وقتی عروس کوچولو را دیدم خیلی از او خوشم آمد. می دانستم این روزهای اول ازدواج، روزهای خاصی است، با نگرانی ها و دلواپسی های خودش.
به خانم بهداشت گفتم: تک و تنها تو اتاقت نباش. بیا ناهار و شام را با هم می خوریم، ولی هر وقت شوهرامون اومدن، هرکی بره اتاق خودش.
خانم بهداشت دختر ساده و مهربان و مؤمنی بود. پیشنهادم را قبول کرد. فاطمه من هم خانم بهداشت را دوست داشت. خیلی با او اُخت شد و یک لحظه از او جدا نمی شد.
خانم بهداشت را که می دید، می دوید طرفش و خودش را می انداخت در بغلش. شب ها هم نمی گذاشت خانم بهداشت از من جدا شود؛ فاطمه وسطمان می خوابید و ما دو نفر دو طرف فاطمه.
اسم خانم بهداشت، مریم بود. اسم خانم سجودی هم مریم بود. یک مریم رفت و یک مریم آمد.
یکی دیگر از خانم ها خانم رزاقیان بود. شوهرش معاون اطلاعات و عملیات لشکر بود. کارش هم حساس بود. کارشان این بود که هر شب می رفتند داخل خاک عراق و اطلاعات جمع می کردند و برمی گشتند.
تمام این مدت خانم رزاقیان از اضطراب راه می رفت و بی خوابی می کشید. آن قدر این طرف و آن طرف می رفت تا آقای رزاقیان برگردد.
یک پسر داشت به اسم محمد که اکثر اوقات مریض بود. وقتی آقای رزاقیان می رفت، می دانستیم خانم رزاقیان چه حالی دارد و به نوبت سعی می کردیم کنارش باشیم، مدام با خودش حرف می زد: خدایا! اگر الان شوهرم شهید شده باشه چی؟ الان دست عراقی ها باشه چی؟ ما سعی می کردیم از این حرف ها و صحبت های منفی او را دور نگه داریم.