#ساره
#قسمت_دویست_و_هشتم
یکی دو روز اول که یکی از خانم ها آمده بود، وقتی هواپیما ها آمدند، شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن. من فاطمه را بغل کردم و گفتم: بابا چیزی نشده. چادرت را بردار بیا بریم زیر درخت.
علی آقا و بقیه همسران به ما گفته بودند که اگر هواپیماهای عراقی آمدند، شما از ساختمان ها دور شوید، بهترین نقطه زیر درخت است.
وقتی آمده بود زیر درخت گریه می کرد، می گفت: من نمی مونم، می خوام برم... .
من شروع کردم به صحبت کردن: فقط این چیزها را نبین. این جا خیلی خوبه. حداقل ما پیش شوهرامون هستیم. ما هم سهم داریم تو اجرشون. آخرش هم شهادته، چه چیزی بهتر از شهادت؟
آن قدر این حرف ها را زدم که آرام شد. ما هم آن قدر شجاع نبودیم که هیچ ترس و وحشتی نداشته باشیم. گاهی هواپیماهای جنگنده عراقی آن قدر نزدیک زمین می شدند که فکر می کردی بال های هواپیما به زمین می خورد.
علی آقا می گفت، بیش تر برای عکس برداری از منطقه و ایجاد وحشت در دل رزمنده ها، این مانورها را می دهند. وقتی او این حرف ها را می زد، حس رزمنده بودن به من دست می داد.
وقتی هواپیما ها می آمدند، در و دیوار خانه می لرزید، مثل یک زلزله. از طرفی تا نیم ساعت ضدهوایی های اطراف پایگاه گلوله می زدند تا بالاخره جنگنده های عراقی را از منطقه دور کنند.