#ساره
#قسمت_دویست_و_هفتم
بابل که می آمدیم، یک تلویزیون سیاه و سفید دست دوم که آنتنش شکسته بود را همراه خودم آوردم. به جز ما، خانم مهرزادی تلویزیون داشت؛ هر دو سیاه و سفید کوچک دوازده اینچ.
آن زمان سریالی پخش می شد به نام سلطان و شبان که حالت طنز داشت. همه یا خانه ی ما یا خانه ی خانم مهرزادی جمع می شدیم و می دیدیم. وقت برنامه کودک هم بچه ها می آمدند.
در این بین خانواده ها علاوه بر مشکلات جمعی که داشتند، هر کدام مشکلات شخصی خودشان را هم داشتند.
خانم دیگر، خانم امانی بود که دوتا بچه داشت؛ یک پسر و یک دختر. بچه هایش خیلی لاغر بودند و آب و هوای خشک اهواز با بدن بچه ها سازگار نبود.
مدام درگیر اسهال و استفراغ بودند. دکتر گفته بود: آب هویج برای بچه ها خوب است. بیچاره کارش شده بود هویج رنده کردن. آن قدر هویج رنده کرده بود که دست هایش زخم شده بود. هویج را زیاد رنده می کرد و داخل یخچال ما می گذاشت که هر روز بتواند به بچه هایش هویج بدهد.
این جمع های زنانه کمک می کرد که بنشینیم و بخندیم. میان خنده هایمان هواپیماهای عراقی می آمدند و دیوار صوتی را می شکستند و می رفتند؛ هیچ ترسی نداشتیم، انگار هواپیماهای ایرانی آمده اند و رفته اند.