#ساره
#قسمت_دویست_و_هفدهم
من مهمان داشتم. هنوز زیارت عاشورا تمام نشده، همین طور که اشک می ریختم برگشتم خانه. برادرشوهرم به علی آقا گفت: زن داداش داره خیلی خودش رو اذیت می کنه!
علی آقا نگرانی و گریه کردن های مرا می فهمید و می دانست اگر اشک نریزم و خودم را خالی نکنم، نمی توانم این اتفاق را تاب بیاورم. به همین خاطر به برادرش گفت: خب حق داره. می شناختیم همدیگر رو. تو همین خونه، تو همین اتاق، همدیگر رو می دیدیم و با هم بودیم. نمی دونی چه قدر ساره با خانم اسودی خاطره داره. حسابش رو بکن، فاطمه تو بغل خانم اسودی چند ماه بزرگ شد. ما که نبودیم، این دوتا با هم بودند، با هم می خوابیدند، با هم غذا می خوردند.
آن شب جای خالی خانم اسودی را نمی توانستم تحمل کنم. خیلی سخت گذشت. همه اش صورت آقای اسودی جلوی ذهنم بود. همه اش یاد خانم اسودی بودم. چهارماهه باردار است و بچه اش هیچ وقت پدرش را نمی بیند. برگشت به خیال این که آقای اسودی می رود پیشش. خبر ندارد شوهرش شهید شده.
مگر این فکر ها تمام می شد؟ مدام فکر، فکر، فکر... .
بعد ها من خانم اسودی را دیدم، می گفت: آقا صمد به من گفته بود، اگر یک وقت خودم نیامدم، یک نفر را می فرستم، تو وسیله هایت را جمع کن و برو شهرستان. به خاطر همین حرف آقا صمد وقتی داداشم آمد، من برای رفتن آمادگی داشتم.