#ساره
#قسمت_دویست_و_پنجم
علی آقا که خانه آمد خیس خیس بود و می گفت: تمام بیگلو بهم ریخت. مجبور شدیم نیروها را جمع کنیم و بالای تپه نزدیک به پادگان ببریم تا فردا که هوا بهتر شد، بچه ها را برگردانیم.
خیلی دلواپس نیروهایش بود. پس فردای آن روز دوتا تویوتای جنگی پتوی گلی و خیس آوردند. خانم بابایی آمد و گفت: خانم ها زحمت بکشید، هرکی هفت تا، هشت تا پتو برداره و بشوره تا برگردونیم برای بچه های رزمنده.
پتوها تقسیم شد و به من سه تا پتو رسید. همه را شستیم و تمیز و خشک شده، تا زدیم؛ دو سه روز بعد یک تویوتا آمد و پتوها را برد. چون من باردار بودم، مراعاتم را کردند و سه تا پتو به من دادند.
همین روزها بود که همسایه خوب من رفت؛ خانم سجودی وسایلش را جمع کرد و گفت: برای آقای سجودی مأموریتی پیش آمده و باید برود لشکر علی ابن ابیطالب (ع) قم.
آن ها برگشتند بابل. هر چند وقت آقای سجودی می آمد بابل و به آن ها سرکشی می کرد و برمی گشت.
همین زمان یک مقدار حال و روز بارداری ام بهم ریخت. اضطراب هایی داشتم. هواپیماهای عراقی می آمدند و دیوار صوتی را می شکستند یا ناگهانی صدای آمبولانس می آمد. هر آن ممکن بود بچه ام را که پنج ماهه بود، از دست بدهم. خانم ها می آمدند و مواظبم بودند، خیلی دلواپسم بودند.
به جز من، چهار زن دیگر هم باردار بودند و با همان وضعیت و اضطراب در پایگاه زندگی می کردند، ولی وضعیت من نگران کننده تر از بقیه بود.
با رفتن خانم سجودی تنها شدم، اما کمی بعد خانم بهداشت با همسرش ناصر بهداشت آمدند و به جای خانم سجودی در اتاق آن ها؛ یعنی همان خانه ای که ما زندگی می کردیم، ساکن شدند.