#ساره
#قسمت_دویست_و_چهل_و_یکم
همسایه های خوبی داشتم. بیشتر پاسدار بودند و علی آقا را خو ب می شناختند. همسایه دیوار به دیوار ما پاسدار بود. خانه پشت خانه ما پاسدار بود؛ آقای خاکزاد جانباز هفتاد درصد بود و یک دنیا معنویت داشت.
آقای نیاطبری هم از آن آدم های مؤمن و انقلابی بود و مسئول تعاون سپاه بود. وقتی شهدا را می آوردند، به خانواده هایشان خبر می دادند. خانه ی آقای صمد صفری هم نزدیک بود؛ مداح اهل بیت بود و جبهه ای.
چند تا از خانه ها را بچه های سپاه فروخته بودند و خانواده های غیر پاسدار آمده بودند؛ آن ها هم مؤمن و انقلابی بودند؛ آقای اکبرزاده، آقای ستاره ای و میرزاپور که معلم بودند. آقای شیرافکن، آقای هادیان، آقای غلامی و سید میرقربان نبوی هم بودند.
دوتا خانواده آذری زبان هم به تازگی آمده بودند. در کل همسایه هایمان همه شبیه خودمان بودند و با آن ها سلام و علیک داشتم و دوست بودیم.
همسایه رو به رویی تا صدای گریه حسین را می شنید، خانمش در می زد و می گفت: خانم خداداد! بچه را بده به من، تو به کارات برس. حسین را می برد خانه خودشان و من به فاطمه و کارهای خانه می رسیدم.
فاطمه هم با بچه های آقای پوررمضان و بچه های دیگر همسایه ها جور شده بود و هر روز با آن ها بازی می کرد. بچه ها در کوچه بازی می کردند و ما هم با صدای گریه و خنده آن ها دلمان گرم بود. خانم پوررمضان روزها می رفت نانوایی و برایم نان می خرید.