📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_بیستم
نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش اشکهایش نَم زده بود، همچنان می گفت: «الهه! دلم خیلی برات تنگ شده بود! الهه! چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه روز نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم...» دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانهای که چه زود به کاممان تلخ شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگیام بود: «مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشِت زار بزنم و برات درد دل کنم، کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!» و داغ دلم به قدری سوزنده بود که چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، بیپروا ادامه میدادم: «ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، مَنو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر مَنو امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کاری کرد؟ پس چرا منو بردی امامزاده؟ چرا ازم خواستی قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه زجری میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش رنجیده بود.
خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! نرو! هر چی میخوای بگی، بگو! هر چی دوست داری بگو! فقط با من حرف بزن! بخدا دلم برای صدات تنگ شده!» و حالا نوبت گریههای بیصبرانه او بود که امانش را بریده و نالههایش را در گلو بشکند. چشمه چشمان کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلکهایش همچون ابر بهاری سنگین بود و باز هم دست از باریدن نمیکشید و همچنانکه با نگاه عاشقش، دلبسته چشمان تَرم شده بود، زیر لب نجوا میکرد: «الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت دروغ نگفتم! من به حرفایی که میزدم اعتقاد داشتم! من مطمئن بودم اگه امام حسین (علیهالسلام) بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا مامان خوب شه...» که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: «پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین (علیهالسلام) نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم مُرد؟» و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه پرسش سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به سختی شنیده میشد، پاسخ داد: «نمیدونم الهه جان...»
و من دیگر چه میگفتم که به زلالی کلامش ایمان داشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با تازیانههای سرزنش، عذابش دهم که با سر انگشتانم تارهای سپیدِ روی شقیقهاش را که چون ستاره در سیاهی شب میدرخشید، لمس کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: «با خودت چی کار کردی؟» و آنقدر صدایم میان طوفان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه دلسوزیام را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت خیس از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از غربتش، جوابم را داد تا باورم شود که در این چهل روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#ساره
#قسمت_صد_و_بیستم
سلام و خوبی و تو کی اومدی، تنها حرف هایی بود که همان لحظه از زبانم بیرون آمد. آمدیم و در اتاق نشستیم. من دویدم تا اوضاع سماور را ببینم. همیشه سماور خانه مان روشن و چایی آماده بود.
یک استکان چای ریختم و آوردم برای علی آقا. پدر و برادرم احمد از آمدن ناگهانی اش پرسیدند.
-ناگهان یک مأموریت بهم خورد. باید برم چالوس. بیست و چهار ساعته. یک جلسه ای داریم با فرماندهان سپاه، چون برای جبهه نیرو نیاز داریم و یک روزه اومدم و باید سریع برگردم.
از آمدنش خوشحال بودم، ولی از ماندن کمش ناراحت شدم. گفت: باید نیروی جایگزین برای جبهه ببریم.
پدر و برادرم احمد، یک لحظه امان نمی دادند. احمد بسیجی شده بود و دلش می خواست برود جبهه. مدام سوال می پرسید. سوال های بابا هم امان نمی داد. سرم را پایین گرفته بودم تا حجب و حیایم را مقابل پدر و برادرم رعایت کرده باشم.
یک ساعتی گذشت. علی آقا گفت: اگر اجازه بدید، برم یک سری به پدر و مادرم بزنم، هنوز آنها خبر ندارند.
با همان لباس سپاهی و آن کلاه لبه داری که اکثرا روی سرش بود، آمده بود. پرسیدم: این کلاه را خیلی دوست داری؟
-آفتاب خوزستان خیلی تنده، این را سرم می کنم که آفتاب اذیتم نکنه. خیلی راحتم باهاش.
رفته بود خانه و پیکانمان را آورده بود. با هم راه افتادیم. همین که توی ماشین نشستیم، شروع کردم به گله و شکایت: چرا از خودت خبر ندادی؟ یک تلفنی، تماسی؟ چهارده بهمن رفتی، الان بیست و یک فروردین...