#ساره
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
علی آقا می گفت: ما حتی سنگرهای خالی زیادی ساختیم که عراق فکر کند حجم نیروی بالایی را در کردستان تهیه و تنظیم کرده ایم تا آنان را فریب بدهیم.
حداقل بیست روز تا یک ماه طول کشید تا این سنگرها را بسازیم.
بعد از عید شصت و دو یک اتفاق برای خانواده ما افتاد. برادرم علی اصغر در همین عملیات و ادامه عملیات محرم، در منطقه سومار زخمی شد.
در محاصره عراقی ها گیر افتاده بودند. برای خلاصی از محاصره، فرمان عقب نشینی می دهند. هنگام عقب نشینی ترکش به پای برادرم می خورد و پایش می شکند. دوتا از انگشتان دستش هم به همین صورت زخمی می شود.
پسرعمو هم با او بود. علی اصغر می گفت: پسرعمو هی گریه می کرد و می گفت: چی کار کنیم؟ اصغر تو را اینجا نمی تونم بذارم و برم. جواب عمو را چی بدم؟ من به پسرعمو گفتم: برو، من نمی تونم بیام، اصلا نمی تونم حرکت کنم.
هر طور بود پسرعمو را فرستادم. سرم را بلند کردم، دیدم همه سریع عقب نشینی می کنند. یک لحظه به خودم گفتم خداحافظ، یا شهید می شم یا اسیر.
همه چیز برام تموم شد. چفیه را برداشتم و کشیدم روی سرم. عراقی ها کم کم نزدیک تر شدند. هر کدام از بچه ها را که افتاده بودند یک لگد محکم می زدند.
هر کدام آخ می گفتند یا صدایی ازشان درمی آمد را تیر خلاصی می زدند. کنارم یکی از بچه های آمل بود، فهمیدند زنده است، یک تیر خلاصی زدند. تیر از کنار گوشش رد شد و اون بنده خدا از ترس، درجا بیهوش شد.