eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 قایق قلبم میان دل دریایی‌اش به تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه‌گاه قدرتمند و مهربانی انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات مادرم را مرور می‌کردم، گفتم: «مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت...» و باز همین که نام مادرم را به زبان آوردم، اشک حسرت پای چشمانم نشست و از اعماق قلب غمگینم آه کشیدم: «اگه الان مامانم زنده بود، نمی‌دونی چی کار می‌کرد! چقدر ذوق می‌کرد! مجید خیلی دلم می‌خواست وقتی بچه‌دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه‌ام بازی کنه، بغلش کنه، قربون صدقه‌اش بره!» که تازه متوجه نفس‌های خیسش شدم و دیدم سفیدی چشمانش گل انداخته و گونه‌هایش نه از جای پای باران که از قدمگاه اشک‌های گرمش پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان نگاهم می‌کرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین انگشتانش مانده بود، گرفتم و پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به آسمان انداخت تا مطمئن شود دیگر باران نمی‌بارد و شاید هم می‌خواست نگاهش را در پهنه آسمان گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که آهسته صدایش کردم: «مجید! داری گریه می‌کنی؟» و فهمید دیگر نمی‌تواند احساسش را فراری دهد که صورت غمگینش از لبخندی غمگین‌تر پوشیده شد و همانطور که چتر را می‌پیچید، زمزمه کرد: «الهه؛ من حال تو رو خیلی خوب می‌فهمم، خیلی خوب...» و مثل اینکه نتواند حجم حسرت مانده در حنجره‌اش را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد: «از بچگی هر شبی که خوابم نمی‌برد، دلم می‌خواست مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره خوب می‌گرفتم، دوست داشتم بابام زنده بود تا یه جوری تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم می‌خواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که عاشقت شدم و می‌خواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم می‌خواست به مامانم بگم تا بیاد خونه‌تون خواستگاری! اون شب عروسی که همه خونواده‌ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر می‌زد که فقط یه لحظه مامان بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه مادری، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمی‌شدن. الانم درست مثل تو، دلم می‌خواد مامان بابام زنده بودن و بچه‌مون رو می‌دیدن، ولی بازم نیستن! برای همین خیلی خوب می‌فهمم چی می‌گی و دلت چقدر می‌سوزه!» و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب غمزده مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای خانواده، تاب اینهمه تنهایی را نمی‌آوردم و او تمام عمر به این تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه غمباری را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: «بگذریم، حوریه رو عشقه!» ولی من نمی‌توانستم از پیله پُر دردی که دور پیکرم پیچیده بود، خارج شوم که همچنان در هوای پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم: «مجید! فکر می‌کنی اگه الان مامانت زنده بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟» هاله غم روی صورتش پُر رنگ‌تر شد و در عوض لب‌هایش را بیشتر به خنده باز کرد و مثل اینکه حقیقتاً برای لحظاتی با مادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی عمیق فرو رفت. سپس به سمتم صورت چرخاند، با مهربانی نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: «نمی‌دونم الهه جان! ولی احساس می‌کنم اگه الان اینجا بود، دوست داشت خودت برای بچه‌ات یه اسم انتخاب کنی. چون اونم یه مادر بود و می‌فهمید تو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم، هیچ؛ کلی هم اذیتت کردم! به نظر من که همون حوریه عالیه!»
خیلی برایش غصه می خوردم که یک ماه بعد از به دنیا آمدن بچه اش آمد و حالا ته دلش می خواهد بماند، ولی نمی تواند. جبهه یک کششی برایش داشت که نمی توانست از آن دل بکند و نرود. ناگهان می رفت توی خودش و می گفت: من یک تعهدی دارم. بچه هایی که روی پای من جان دادند، ما باهاشون پیمان بستیم و قول دادیم امام را تنها نذاریم و جبهه ها رو خالی نکنیم. نمی تونم زیر قولم بزنم، باید برم. می دونی، ماهایی که می تونیم جبهه ها رو بگردونیم، باید بریم و در جبهه ها باشیم. بعد خداحافظی کرد و رفت. ابوعمار فرمانده سپاه مریوان شد و همین که علی آقا رسید، فرماندهی تیپ مالک اشتر را به او داد. مسئولیت هایشان هم اینطور تقسیم شد که ابوعمار قسمت شهری و مناسبات آن را به عهده داشت و مسئولیت قسمت مرزی و جنگ بیرون شهری با آقای خداداد بود. در کردستان مسئولیت سنگینی داشت. اوضاع و احوال کردستان مثل خوزستان نبود. دلواپسی من هم بیشتر بود. آن جا به پاسدار ها رحم نمی کردند. علی آقا مسئولیت به آن بزرگی داشت و در معرض خطر بیش تری بود. به خاطر فضای کردستان و رفت و آمد های مداومش به سپاه مریوان، بیش تر دسترسی به تلفن داشت. به طور منظم، یک روز در میان تماس می گرفت.