📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
#قسمت_صد_و_نود_و_چهارم
و چه عاشقانه بحث را عوض کرد که بلاخره علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتیاش را کرده بودم: «چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات تنگ شده!» با صدای بلند خندید و هر چند خندهاش بوی غم میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی بُرد: «الهه جان! چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی میخوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به دستت میرسونم.» و پیش از آنکه پاسخ مهربانیهایش را بدهم، با شوری که به دلش افتاده بود، پرسید: «راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد میکنه؟»
نمیخواستم از راه دور جام نگرانیاش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شب میرسانم و شبهایم با چه عذابی سحر میشود که زیر خرواری از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: «خدا رو شکر، حالم خوبه!» در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الههاش بود که به این سادگی فریب خوشزبانیهایم را نخورَد و به جبران رنجهایی که میکشم، بهایی عاشقانه بپردازد: «میدونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم!»
از نفسهای خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت: «الهه! این مدت چند بار به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی...» و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پَر پَر میزد، خندید و گفت: «ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمیتونم فکرش هم بکنم که الهه تو زندگیام نباشه!» و باز با صدای بلند خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید.
سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید: «بابا خونهاس؟» با سرانگشتم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و پاسخ دادم: «نه. از سرِ شب که رفته خونه نوریه، هنوز برنگشته.» سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم: «هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس میکنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمیکنن!» ولی مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که زدم، پیشنهاد داد: «حالا یه سَر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه!» ساعتی میشد که با هم صحبت میکردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانه میخواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم: «باشه! شب بخیر...» که دستپاچه به میان حرفم داد: «من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، هوای تازه تنفس کن!»
از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمیآمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت بالکن میرفتم، گفتم: «خُب گفتم خستهای. زودتر بخوابی.» در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: «خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!» قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خندهاش گوشم را پُر کرد: «آهان! خوبه! همینجا وایسا!» نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم باور کنم که میان خنده ادامه داد: «اینجا الهه جان! من اینجام!» همانطور که با یک دست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر شاخههای تنومند نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#ساره
#قسمت_صد_و_نود_و_چهارم
گاهی در بین گشت و گذارها زن های عرب را می دیدیم. رسم و رسومات آن ها برای ما که بچه های شمال و مازندران بودیم، جای تعجب داشت. یا هیکل های درشتشان را با هیکل های ریزه میزه خودمان مقایسه می کردیم.
گاهی این خانم امانی و سرخ پر هر کدام ما را با آن ها مقایسه می کردند و سن کم و ریز بودنمان را دست می انداختند.
هر هفته با خانه پدر خودم و پدر علی آقا در تماس بودم. به مادر جریان بارداری ام را گفته بودم. او بیش تر از هر کس نگران و ناراحتم بود و همیشه سفارش می کرد: مراقب خودت باش، از خودت مواظبت کن. بگو چی می خوای تا از این جا برات بفرستم.
جویای حال علی اصغر هم بودم. گچش را درآورده بودند. خودش با عصا به مسجد و با دوستانش بیرون می رفتند؛ اما با آن پاهای خرد شده، هنوز سلامتی اش را کامل به دست نیاورده بود.
غربت اهواز زیاد بود؛ گاهی نبودن ها، نا ملایمت ها، سختی ها و فشارها، هر زن و شوهری را اذیت می کرد؛ مخصوصا مردهای ما که وظیفه سنگینی به عهده شان بود و با همان حال و هوا به خانه می آمدند.
گاهی بین من و علی آقا بحث می شد. همیشه من قهر می کردم؛ اما علی آقا نمی گذاشت بیش تر از یک روز بگذرد، می آمد و شوخی می کرد.
من هم دلم داشت برای حرف زدن با او قنج می رفت، اما به روی خودم نمی آوردم؛ همان چند ساعتی که حرف نمی زدم، داغون می شدم؛ اما سیاستم را حفظ می کردم.
زن باید این مواقع همیشه سیاستش را حفظ کند تا مرد قربان صدقه اش برود و بعد آشتی کند. می گفتم: برو، باهام حرف نزن، باهات قهرم.