eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
140 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
9.1هزار ویدیو
373 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 و شنیدن همین جمله کافی بود تا فاتحه زندگی‌ام را بخوانم که می‌دانستم از دست دادن نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و می‌توانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه بلایی به سر من و زندگی‌ام می‌آورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمی‌کرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش گرم باشد. صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش التماس می‌کرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدر نوریه که انگار منتظر چنین فرصتی بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بی‌تابی‌های پدر پیرم را داد: «عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب نوریه رو با خودم می‌برم! ولی اگه می‌خوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه برات می‌ذارم!» نگاه من و مجید به چشمان یکدیگر ثابت مانده بود که نمی‌دانستیم پدر نوریه چه شرطی برای بازگشت نوریه پیش پای پدرم می‌گذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی قاطعانه شروع به شمارش کرد: «یا اینکه این داماد رافضی‌ات توبه کنه و وهابی شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه دخترت رو از این خونه بیرون می‌کنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه‌ات خط می‌زنی! والسلام!!!» من هنوز در شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گام‌هایی بلند به سمت در می‌رود که با بدن سنگینم از جا پریدم و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه‌هایش از عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه‌ام، فریادش در گلو شکست: «برو کنار الهه! می‌خوام برم ببینم این کیه که داره واسه من و زندگی‌ام تصمیم می‌گیره!!!» به پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، التماسش کردم: «مجید! تو رو خدا...» مچ دستم را گرفت و از پیراهنش جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد: «دیگه انقدر بی‌غیرت نیستم که ببنیم کسی برای ناموسم تعیین تکلیف می‌کنه و هیچی نگم!!!» و دستش به سمت دستگیره بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: «مجید! جون الهه نرو... تو رو به ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من می‌ترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس می‌میرم، تو رو خدا همینجا بمون...» از شدت گریه نفسم بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط می‌خواستم همسر و زندگی‌ام را حفظ کنم و شاید باران عشق الهه‌اش، آتش افتاده به جانش را خاموش کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی‌صبرانه تمنا می‌کرد: «الهه، قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت می‌مونم! آروم باش عزیز دلم، نترس عزیزم!» و هر چه ما به حال هم رحم می‌کردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن خون مجید راضی نمی‌شد که به ضرب لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی‌اش شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو خفه شد. همانطور که روی زمین نشسته بودم، خودم را وحشتزده عقب می‌کشیدم و از پشت پرده تیره و تار چشمانم می‌دیدم که پدر چطور به جان مجید افتاده که با یک دست، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش می‌کوبید و مجید فقط با چشمان نگران و نگاه بی‌قرارش به دنبال من بود که چه حالی دارم و در جواب خشونت‌های پدر، تنها یک جمله می‌گفت: «بابا الهه حالش خوب نیس...» و من دیگر صدای مجیدم را نمی‌شنیدم که فریادهای پدر گوشم را کر کرده بود.
آن جا دو در داشت که به هال باز می شد. هالش خیلی کوچک بود؛ به اندازه یک فرش نُه متری. آن طرف این هال و به قول معروف پذیرایی، دوتا اتاق خواب و یک حمام بود. گوشه همین پذیرایی وسایلمان را گذاشتیم. علی آقا کولر آن جا را روشن کرد و تازه هوای خنکی که به آن عادت نداشتیم و تا آن روز باد خنک کولر گازی را تجربه نکرده بودیم، به صورتمان خورد. برادرشوهرم خسته بود. تمام آن راه طولانی را رانندگی کرده بود. علی آقا گفت: داداش خسته است. بهتره همینجا زیر کولر بخوابه، آن طرف هم اتاق هست، اما گرمه. گفتم: اشکال نداره. فاطمه بی قراری می کرد، بهانه پستانک را گرفته بود و گریه می کرد؛ حتی نگذاشت برادرشوهرم راحت بخوابد. تکانش می دادیم، از خستگی خوابش می برد، می گذاشتیم روی زمین، اما دهانش را می جنباند و می دید که پستانک نیست، بیدار می شد و صدای گریه اش درمی آمد. دلمان برای داداش یارعلی می سوخت و می خواستیم از اتاق ببریمش بیرون یا در اتاق دیگری نگهش داریم، اما گرما آن قدر زیاد بود که نمی شد یک لحظه بیرون ماند. با صبوری، فاطمه را تا صبح نگه داشتیم. چند بار علی آقا رفت دنبال پستانکش توی ماشین و بیرون را گشت، اما پیدا نکرد. تا شهر اهواز هم خیلی فاصله بود و نمی شد به همین سادگی رفت و برگشت. صبح علی آقا رفت برایمان صبحانه آورد. هیچ وسیله ای نداشتیم به جز سماور و شش تا استکان و نعلبکی که آورده بودم. رفت و نان و پنیر از لشکر آورد و اولین صبحانه مان را در اهواز با هم خوردیم. برادرشوهرم گفت: من می رم لشکر یه سری بزنم. ببینم کسی با من برمی گرده بابل یا نه، تا تنهایی برنگردم.