📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_ششم
مجید همانطور که کنارم روی تختخواب نشسته بود، به غمخواری دردهایم بیصدا گریه میکرد و باز میخواست دلم را به شیطنتی عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم شیرین زبانی میکرد. میدیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند میخندید تا روی طوفان غمهایش سرپوش بگذارد و من که دیگر توانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم بیپروا گریه میکردم. پرده از جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب غمدیدهام ضجه میزدم و مجید مثل همیشه با همان سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداریام میداد.
سخت محتاج گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونههایم خشک شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن رؤیای شیرین فقط بارش اشکهایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریههای دلتنگیام خیس بود. روی تختخواب نیمخیز شدم و هنوز نمیخواستم باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک خواب بوده که چند بار دور اتاق چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با گریه به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم. با چشمان خمارم نگاهی به ساعت رومیزی کنار تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز میشدم که از این بد خوابی طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست میکشیدم که دست دیگری برای یاریام نمیدیدم تا بلاخره خودم را به بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایهای که در بالکن گذاشته بودم، نشستم.
حالا سه روز میشد که در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل میکرد که حتی به عبدالله هم به سختی اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را میداد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر مجادله میکرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا خبر داشتند، ولی جز عبدالله کسی جرأت نمیکرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند. در عوض، عبدالله هر چه میتوانست و به فکرش میرسید برایم میآورد؛ از میوه های نوبرانهای که به توصیه مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک سیم کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و دست دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگیهایم میشد.
عبدالله میگفت هر چه اصرار کرده تا مجید به خانه مجردی او برود، نپذیرفته و شبها در استراحتگاه پالایشگاه میخوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این خانه آواره شود و میدانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دو سه روز، چند بار درِ این خانه به ضرب باز شده و پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا میزدم و التماس میکردم که مجید همه زندگیام بود. چند بار هم به سراغ نوریه رفته بود تا به وعده طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، خاموش نمیشد. پدر هم به قدری از مجید متنفر شده بود که حتی به سُنی شدنش هم راضایت نمیداد و فقط مصمم به گرفتن طلاق دخترش بود. دیشب هم که بار دیگر به اتاقم هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این موعد میرسید.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#ساره
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_ششم
نزدیک سه ماه شد که مطمئن شدم دوباره باردارم. خانم ها هوایم را داشتند؛ اگر غذایی درست می کردند یا نوبرانه ای از شهرستان می آمد، برای من هم می آوردند.
کمتر حس تنهایی می کردیم. با نبود همسرانمان کنار آمدیم، چون تنها نبودیم. با هم جلسه می گذاشتیم، حرف می زدیم، با هم غذا درست می کردیم. دیگر جمعمان جمع شد.
من، خانم بردبار، خانم مهرزادی، خانم کیانی، خانم شکی، خانم سجودی، خانم طوسی، خانم کمیل کهنسال، خانم صحرایی، خانم نوبخت، خانم امانی و خانم سرخ پر یک لحظه از همدیگر بی خبر نبودیم.
همراه با من خانم بردبار هم باردار شد. قضیه بارداری او شبیه یک معجزه بود؛ سه سالی بود که خدا بهشان فرزندی نداده بود و به من گفته بود که نذر کردم یک سفره آقا اباالفضل (ع) بیندازم.
همه ی ما سن زیادی نداشتیم. البته همه ی این اسم ها اسم خانوادگی شوهرانشان بود که ما همه را به همین اسم صدا می زدیم.
رده سنی ما بیست تا بیست و یک بیش تر نبود. همین نذر خانم بردبار بهانه شد که سفره حضرت ابالفضل (ع) را بر پا کنیم.
من از مامان حلوا درست کردن را یاد گرفته بودم. یکی دیگر از خانم ها گفت من آش درست می کنم. یکی دیگر گفت من کاچی درست می کنم. من مخالفت کردم و گفتم نه دیگه من حلوا درست می کنم، بسه.
خانم بردبار با یک ماشین که پایگاه با راننده در اختیار ما گذاشته بود، رفت و نخود و آرد و شکر و وسایل مورد نیاز حلوا و آش را خرید و آورد.
گاز نداشتیم، من پیک نیک بردم برای حلوا و یکی دیگر پیک نیکش را برای آش آورد. خیلی خوب بود. یک شوقی به خاطر این نذر به جانمان افتاد که نگو. با خنده و شادی کنار همدیگر شروع کردیم به نذری درست کردن.
به خانم بردبار گفتم: تو بشین اونجا رئیس باش، هیچ کاری نکن!. پزشک استراحت مطلق به او داده بود و نباید هیچ فشاری به او می آمد.