eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.5هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 و دروغ نمی‌گفتم که اگر رفتن با مجیدِ شیعه را انتخاب می‌کردم، برای همیشه از دیدن خانواده‌ام محروم می‌شدم و نه فقط خانه و خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست می‌دادم، ولی اگر مجید مذهب اهل سنت را می‌پذیرفت، به هر دو خواسته قلبی‌ام می‌رسیدم که هم همسرم به صراط مستقیم هدایت می‌شد و هم در حلقه گرم خانواده‌ام باقی می‌ماندم و میدان فراخ سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه‌های اعتقادی‌اش یکه تازی کنم و من بی‌خبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر قلبش می‌زدم، همچنان می‌تاختم: «اگه قرار باشه من با تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید قبول کنی که یه سری کارها رو انجام بدی! مگه تو خودت نمی‌گی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری اختلافات جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات جزئی بگذر و مثل یه مسلمون سُنی زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمی‌خوام! اگه تو مذهب تسنن رو قبول کنی، دوباره بر می‌گردی تو همین خونه زندگی می‌کنی، مثل من!» چشمانش را نمی‌دیدم ولی رنگ رنجش نگاهش را از همان پشت تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر خطابه‌های عریض و طویلم، تنها یک سؤال ساده پرسید: «اگه نشم؟» و من همانطور که دستم روی تنم بود و حرکت نرم و آهسته حوریه را زیر انگشتان مادری‌ام احساس می‌کردم، ایمان داشتم که مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمی‌خواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم که با لحنی گله‌مندانه پرسیدم: «چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ارزش ندارم؟!!!» و می‌خواستم همینجا کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می‌آمد، تیر خلاصم را زدم: «یعنی حاضری منو طلاق بدی، دخترت رو از دست بدی، زندگی‌ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!» و هنوز شراره‌های زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد: «الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی، قبول کردی با یه مرد شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر عمرم پای این حرفم می‌مونم، پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من عاشق این دختر سُنی‌ام! حالا تو می‌خوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری!» و حالا نوبت او بود که مرا در محکمه مردانه‌اش به پای میز محاکمه بکشاند: «حالا کی حاضره همه زندگی‌اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!» و من در برابر این دادخواهی صادقانه چه پاسخی می‌توانستم بدهم جز اینکه من هم دلم می‌خواست به هر بهانه‌ای همسر شیعه‌ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته‌ای به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که می‌توانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه جگرش از حرف‌هایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگی‌ها عقب‌نشینی نمی‌کردم و همچنان بر اجرای نقشه‌ام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانه‌ام گذاشت.
بچه ها می آمدند و در حیاط بازی می کردند. پیشنهاد دادیم آهن قراضه ها را از حیاط جمع کنند تا بچه ها وقت بازی آسیب نبینند. یک بلدوزر آوردند و آهن قراضه ها و ماشین های سوخته را یک طرف ریختند و فضای بازی بچه ها امن تر شد و سطح حیاط را هم مسطح کردند. ما زن ها هم آمدیم و بیل برداشتیم و حیاط را به آب بستیم و قسمتی را کندیم تا مقداری سبزی و سیفی جات بکاریم؛ یک باغچه برای خودمان ساختیم. ما خانم ها هر آنچه در شهرهایمان می شنیدیم را از نزدیک حس می کردیم. هر کداممان همسر آدم هایی بودیم که 300 نفر را به عنوان گردان یا سه گردان را به عنوان یک تیپ سرپرستی می کردند. یک بار فهمیدیم آهنگران قرار است بیاید و در مسجد علی ابن ابیطالب (ع) اهواز مداحی کند. زنگ زدیم به لشکر و گفتیم ما می خواهیم در مراسم مداحی آقای آهنگران شرکت کنیم. یک تویوتا فرستادند و ما پشت تویوتای جنگی سوار شدیم و رفتیم مسجد. گرچه پشت تویوتا کیپ تا کیپ با بچه هایمان نشستیم، اما خیلی برایمان جذابیت داشت، چون تا به حال مثل رزمنده ها پشت تویوتای جنگی ننشسته بودیم و این صحنه ها را در تلویزیون دیده بودیم. ما خودمان را رزمنده می دانستیم، چون همان غذایی را که آن ها می خوردند، می خوردیم و همان جایی که آن ها بودند، بودیم. وقتی وارد مسجد علی ابن ابیطالب (ع) شدیم، زن های عرب را و خیلی از خانم ها را که برای کمک در بهداری ها و مراکز پزشکی بودند را دیدیم. آقای آهنگران که شروع کرد به خواندن، صدای او را از نزدیک شیندیم؛ از تلویزیون نبود، خودش بود و ما در مسجدی که او می خواند، بودیم.