eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد🇮🇷🏴
137 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
11.2هزار ویدیو
404 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
بالاخره از جا بلند شدم و به علی آقا گفتم: یه لحظه بیا، کارت دارم. آمد توی اتاق، گفتم: علی! تو رو خدا، داداشم چی شده؟ -آروم باش. بشین بهت می گم. حالا من هستم و خودش. بچه را هم پیش مادرشوهرم گذاشتم. -علی اصغر شهید شد. عقب نشینی داشتیم، نتونستند بیارنش عقب. جنگه دیگه، نخود و کشمش تقسیم نمی کنند. یکی شهید می شه، یکی مجروح می شه، یکی مفقود می شه. یعنی مفقود شد داداشم؟! -می دونیم که شهید شده، بدنش مونده. چند بار رفتیم دنبالش، نتونستیم بدنش رو بیاریم عقب. شاید بعد از یکی دو ماه پیدا بشه. نمی دانستم این غم را کجای دلم نگه دارم. گفتم: تو چرا به من نگفتی؟ یعنی تو باید بیای به پدر و مادرت بگی و به من نگی؟ همه بدونند و من که خواهرشم ندونم؟ علی آقا کاملا وضعیت روحی ام را درک می کرد، گفت: خب تو باید آمادگی داشته باشی. تا آمادگی نباشه، آدم نمی تونه خبر را ناگهانی بده. -پاشو بریم خونه. نمی خوام پدر و مادرم رو تنها بذارم. آمدیم بابل. رفتیم خانه بابا. گریه نمی کردم و سعی می کردم آرام باشم. تک تک خاطرات علی اصغر جلوی چشم هایم می آمد و می رفت. همیشه علی اصغر کمک حال پدرم بود. علی آقا شروع کرد به حرف زدن؛ به قول خودش آماده کردن بابا و مامان. می گفت: آدمه دیگه آقا جون، جبهه است، خودت می دونی. خبر رسیده علی اصغر مجروح شده... بعد ادامه داد: البته دقیق نمی دونیم آقا جون؛ شاید علی اصغر شهید شده باشه. اطلاع کافی نداریم. این طور که می گن؛ باید شهید شده باشه. بالاخره اگر مراسمی، چیزی دارید... . بابا گفت: تا سپاه اطلاع کامل و دقیقی نده، هیچ کاری نمی کنم. اول بذار دقیقا مشخص بشه بعد.