📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
نمیدانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما لشگرکشی کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد: «الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو دخالت نکن! تو که حرفی نزدی، من گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!» چشمان بیحالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم خندید و با مهربانی همیشگیاش ادامه داد: «من میدونم الان چه حالی داری! میدونم چقدر نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به حوریه فکر کن! میدونی که چقدر این استرس برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!» و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم جاری شود که سرانگشت مجید، بیتاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونهام دست کشید و با لحنی لبریز محبت سفارش کرد: «الهه جان! گریه نکن! امشب هم میگذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بلاخره میگذره!»
سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد: «اون روزی که قبول کردی با یه مرد شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم میکردی!» که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد: «الهه جان! من قصد کرده بودم نوریه و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمیدونی ما به حرم ائمهمون چه احساسی داریم! نمیدونی این حرمها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که این حرومزادهها حرم سامرا رو منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر وهابی...» و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف اتومبیل پدر، رنگ از صورت من ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی مردانه نهیب زد: «آروم باش الهه!» و چطور میتوانستم آرام باشم که حالا فقط نگاهم به در بود تا کِی به ضرب لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در دادگاه خانواده نوریه جواب پس میداد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از طبقه پایین بلند شد.
تصور اینکه الان به پدر چه میگویند و چه حکمی برایش صادر میکنند، نه تنها در و دیوار قلبم که جریان خون در رگهایم را هم به تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه میگویند. گاهی صدای پرخاشگریهای تند و زنانه نوریه بلند میشد و گاهی فریاد طلبکاری برادران نوریه در هم میپیچید و یکی دوبار هم صدای لرزان پدر را در آن میان میشنیدم که به مجید فحشهای رکیک میداد و با حالتی درمانده از نوریه و خانوادهاش عذرخواهی میکرد که بلاخره سر و صداها آرام گرفت و در عوض، صدای خشک و خشن پدر نوریه در خانه پیچید که به نظرم مخصوصاً با صدای بلند اتمامِ حجت میکرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد: «عبدالرحمن! تو به من تعهد داده بودی که با هیچ شیعهای سر و کار نداشته باشی! اونوقت دامادت شیعه اس؟!!! من رو خر فرض کردی؟!!!» و باز ناله عذرخواهی ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش آتش میزد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این وهابیهای افراطی میکند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمیداد و همچنان میتازید: «شرط عقد نوریه این بود که جواب سلام این رافضیها رو هم ندی، در حالیکه دامادت شیعه بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت نکردی، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم میبرم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای طلاق! دیگه همه چی بین ما تموم شد!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#ساره
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
فاطمه را گوشه ای خواباندم. کمک کردیم تا وسایل ماشین را خالی کنیم. با چند تا پارچه بزرگ و با میخ، پرده کشیدیم برای پنجره ها تا هواپیماهای عراقی ما را نبینند.
چند تا کیف کوچک که داشتم را جلوی پنجره های کوچک گذاشتیم تا هم دید نداشته باشد و هم عراقی ها نیایند داخل خانه ما.
علی آقا از لشکر شام آورد؛ همان غذایی که رزمنده ها می خوردند؛ یک سوپ که خیلی بی مزه بود، ولی بهتر از گرسنگی کشیدن بود.
مقداری از آن سوپ بی مزه را خوردم. اگر خسته راه نبودم، چیزی درست می کردم. علی آقا و برادرش غذایی که نه نمک داشت و نه ترشی را با اشتها خوردند.
فاطمه شروع کرد به گریه کردن. دنبال پستانکش گشتم، پیدا نکردم. وسایل را جا به جا کردم، به علی آقا هم گفتم، او هم شروع کرد به جستجو کردن، اما پیدا نشد که نشد.
فاطمه نمی خوابید. لج کرده بود و یک لحظه ساکت نمی شد. عادت داشت به پستانک و بی پستانک اصلا نمی خوابید. با آن خستگی، این بچه بهانه گرفت و تا صبح ما را بیدار نگه داشت.
علی آقا شروع کرد به توضیح دادن؛ این جا، همین پذیرایی، فقط برای ماست و اتاق ها برای خانواده دیگری است.
آشپزخانه اول هم مشترک است، البته این آشپزخانه ای که از پذیرایی یک در دارد و باز می شود برای ماست. آن دوتا اتاق خواب برای خانواده های دیگر است.