eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
9.4هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 با محبت همیشگی‌اش، لیوان خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی نمی‌گفت، از حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را حس می‌کردم که بلاخره سدّ سکوتش شکست و با کلام شیرینش زیر گوشم نجوا کرد: «ببخشید الهه جان! نمی‌خواستم اذیتت کنم، ببخشید سرِت داد زدم!» و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بی‌قراری‌ام را باز کند: «مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم...» و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بی‌دریغ می‌بارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: «ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمی‌دونی اون روز چقدر دلم می‌خواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم می‌خواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!» حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیر آمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها نگاهم می‌کرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بی‌رحمانه او را از خودم طرد می‌کردم و چقدر محتاج حضورش بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بی‌پروا می‌گفتم از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بی‌قراری‌های آن روز برایش روشن شده و می فهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: «پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟» با سر انگشتان سردم، ردّ گرم اشک را از روی گونه‌ام پاک کردم و باز هم در مقابل آیینه بی‌ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم و شاید غرور زنانه‌ام مانع می‌شد و به جای من، او چه خوب می‌توانست زخم‌های دلش را برایم باز کند که بی‌آنکه قطرات بی‌قرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: «الهه! نمی‌دونی چقدر دلم می‌خواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمی‌دونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم! اصلاً نمی‌دونستم باید بهت چی بگم، فقط می‌خواستم باهات حرف بزنم...» و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: «ولی نشد...» که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم: «مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمی‌تونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم...» و حالا طعم تلخ بی‌مادری هم به جام غصه‌هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد مادر جاری شده بود، همچنان می‌گفتم: «آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمی‌کردم مامانم بمیره....
عمویش که از دستش خیلی ناراحت بود، گفته بود: بسه دیگه. این قدر اومدی خرمشهر را آزاد کردید، دیگه یک شهر دستتونه، بسه دیگه. علی آقا هم خونسرد جواب داده بود: نه عمو جان، یک عالمه شهر دست عراق مونده، شما خبر ندارید. از این گذشته، اینجا همین طوری نیست که هر کس، هر وقت خواست بیاد و هر وقت خواست برگرده. عموی علی آقا از او قول گرفت که چند روز دیگر برگردد خانه. چند روز بعد علی آقا آمد. رنگ و رو نداشت. مشخص بود بیشتر از همیشه به او سخت گذشته، برایم تعریف کرد که: در یکی از پاتک های عراق، وقتی دفاع می کردیم، یکی از این خمپاره ها کنارم خورد. زخم بدی برنداشتم، اما موج انفجار من را برد بالا و زد زمین. چیزی نشدم؛ فقط چند تا خراش کوچیک برداشتم و لگنم ضرب دید. درد لگن خاسره را هر بار که بلند می شد و می نشست، در صورتش پیدا بود. می گفت: همان روز اول نمی تونستم راه برم، بستریم کردند، اما مگر تونستم طاقت بیارم؛ نیرو ها توی خط بودند و من راحت روی تخت دراز کشیده باشم. وقتی که پرسنل بیمارستان سرشان گرم بود، از بیمارستان فرار کردم و رفتم پادگان بیگلو و به کار نیروها رسیدگی کردم. علی آقا ادامه داد که: لگنم درد می کرد و باید هر لحظه پماد می مالیدند. پرستارها زن بودند، من خجالت می کشیدم و نمی گذاشتم. دو هفته به او مرخصی داده بودند که بیاید استراحتی کند تا سردرد ها و درد بدنش کاهش پیدا کند و برگردد. این مرخصی ها نه فقط برای خانواده ها، بلکه برای خودشان هم خیلی خوب بود. می آمدند، دیداری تازه می کردند و تجدید قوایی برایشان می شد و دوباره برمی گشتند.