📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماهها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود میدید. هر چند پدر آنچنان بنده مطیع نوریه و بردهی رام قهر و آشتیهایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شبها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بینهایت خالی بود، ولی همین شب نشینی پُر مِهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم هم غنیمت بود.
مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل و شیرینی و میوههای رنگارنگ و نوبرانه میچید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع میکرد. حالا امسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالیاش را پُر کنم که تنها دخترش بودم و دلم میخواست یادگار همه میهماننوازیهای مادرانهاش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم. روی میز شیشهای اتاق پذیرایی، ظرف کریستال پایهداری را از میوههای رنگارنگ پاییزی پُر کرده و با ظروف بلورین انار و هندوانه، میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسههای آجیل و دیس شیرینی، همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد. لعیا خیلی اصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من میخواستم در این شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد، هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بیمادری را پیش چشمان یتیممان، بَد به رخ میکشید.
ابراهیم و محمد طبق معمول از وضعیت کاسبی و بازار رطب میگفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخیهای ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماههاش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه میآمد و من چقدر مقاومت میکردم تا متوجه کمر درد ممتد و سردردهای گاه و بیگاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. شیرینی خامهداری به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانهاش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم نالهام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آنچنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: «چی شد الهه؟»
ساجده را رها کردم و همچنان که با دست کمرم را فشار میدادم، لبخندی زدم و با چشمانی که میخواست شادیاش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید: «چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟» از هوش ساجده چهار ساله و زبان پُر شیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانه خارج شود که میترسیدم حرفهای درِگوشی من و لعیا را بیرون از آشپزخانه جیغ بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید: «خبریه الهه جان؟»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#ساره
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
این چنین ناهنجاری ها اگر چه کم بود، اما در دل همسران جوان و کم سن و سال شهدا که میانگین سنی شان هفده تا بیست سال بود، ترس عجیبی می انداخت.
من به این رفتارها با دقت و وسواس نگاه می کردم و گاهی با علی آقا صحبت می کردم. علی آقا می دانست که اگر شهید شود، چاره ای جز صبوری نیست و می گفت: توکل کن به خدا و صبور باش.
از وقتی باردار شدم، روحیه ام قوی تر شد و فهمیدم زندگی مان دارد یک راه درست و اصولی را می رود. دیگر آن حالت لرزان را نداشتم و خیلی به خودم مسلط بودم. با اینکه همیشه می گفتم: من نمی خوام از علی آقا جدا بشم، ولی کم کم خودم را برای زندگی بدون علی آقا آماده می کردم.
دیگر ساره آن ساره روز اولی که علی آقا رفت جبهه و جای خالی اش او را دیوانه می کرد، نبودم. یک دلیل عمده اش حضور بچه بود. به قول معروف خوش خوشانم بود.
انگار مادر شدن خیلی چیزها را از من غربال کرد و ریخت دور. دیگر آن دختر بچه ترگل و ور گل نبودم. قیافه یک زن باردار را داشتم. علی آقا که آمد و مرا دید، خندید و گفت: تو چرا اینطوری شده ای؟!
سر اسم بچه با هم بحث می کردیم. امکانات پزشکی نبود که جنسیت بچه را مشخص کند. مادرم به خاطر تجربه ای که داشت، می گفت: بچه ساره دختر است! از حالت هایش مشخص است.
علی آقا مدام می گفت: اگر پسر باشه این کار را می کنم و اگر دختر باشه اینطور... .
می گفتم: حالا تو ول کن، هنوز که به دنیا نیامده.