📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشهای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجههای مصیبت مرگ مادرم را از بیگانههایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم. میشنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداریام میداد و من بیاعتنا به دردی که دیگر کمرم را سِر کرده بود، به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خندههایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد.
صدای خنده آنچنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد: «خدا لعنتتون کنه!» مانده بودم چه میگوید و چه کسی را اینطور از تهِ دل نفرین میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد: «چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ میدادن؟ اینم ادامه جشنه!» بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد: «امروز بچهها تو پالایشگاه میگفتن دیروز تو عراق، تروریستها یه عده از مهندسها و کارگرای ایرانی شرکت نفت رو به رگبار بستن و ده پونزده تایی رو شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی.» سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پُر غیظ و غضب ادامه داد: «ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِ ایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!»
از حرفهایی که میشنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از یاد برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: «الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!» سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد: «همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت. میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازهاش رو برای خونوادش بر میگردونن.»
از بلای وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینهام از خوی خونخواری نوریه و خانوادهاش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عدهای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پارهای دیگر از امت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم: «جلوی تو این حرفا رو زدن؟» و او بیآنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم: «تو هیچی نگفتی؟» که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربتِ غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید: «خیلی بیغیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!» در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریاییاش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانهاش را به نمایش گذاشت: «بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#ساره
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
این مرخصی ها نه فقط برای خانواده ها، بلکه برای خودشان هم خیلی خوب بود. می آمدند، دیداری تازه می کردند و تجدید قوایی برایشان می شد و دوباره برمی گشتند. این دیدارها یک تسکین و انرژی بود برای ادامه دادن، تحمل کردن و درجا نزدن.
در تنهایی هایم خودم را در کسوت یک همسر شهید و یا جانباز تصور می کردم. گاهی به همسران شهدا که هم سن و سال خودم بودند، نگاه می کردم. گاهی یکی شان را می دیدم که یک بچه دو، سه ساله در آغوش دارد و با خودم می گفتم: این چه جوری طاقت می یاره؟!
دقیق می شدم به حرف زدن های همسر شهید و رفتارهایش. سعی می کردم این رفتارها را الگوی خودم قرار دهم؛ حتی از روز اول شهادت، همراه بعضی از همسران می شدم؛ روز دفن، سوم، هفتم و چهلم شهید. کنار همسر شهید می نشستم.
دقت در رفتار همسران جانبازها را هم در برنامه قرار داده بودم. هر بار که هر کدامشان را می دیدم، یک مقایسه بین خودم و آن ها می کردم و پیش خودم می گفتم: من هم مثل همسر این جانباز یا مثل همسر این شهید می شوم یا نه.
برخی از صحنه ها را از خانواده شهدا می دیدم، وحشت می کردم؛ گاهی تنش ها بین همسران شهدا و خانواده ی شهید (پدر و مادر) بود. پدر و مادر شهید می خواستند یادگار فرزند شهیدشان را نگه دارند، اما همسر شهید نمی توانست تحمل کند، فرزندش را به آن ها بسپارد.
این چنین ناهنجاری ها اگر چه کم بود، اما در دل همسران جوان و کم سن و سال شهدا که میانگین سنی شان هفده تا بیست سال بود، ترس عجیبی می انداخت.