📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_پنجاه_و_ششم
مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد: «مامان! خیلی لاغر شدی!» و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت: «عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته!» و با این حرف روی همه غمهایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را میدیدم لاغریاش به چشمم نمیآمد، اما برای عطیه که مدتی میشد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً محسوس بود.
سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم :«مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش مجید میاد.» و مادر همچنانکه آستینهایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد: «نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!» و من با دلی که پیش غصههای مادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم.
برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من میخندید. حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. میدانستم به مناسبت امشب شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: «عید شما هم مبارک باشه!» نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: «من که حرفی نزدم!»
به آرامی خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن میگذاشتم، گفتم: «ولی من میدونم امشب شبِ تولد امام علی (علیهالسلام)!» از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: «مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو شادم! تازه امام علی (علیهالسلام) خلیفه همه مسلمونهاست!» از دیدن نگاه مات و مبهوتش خندهام گرفت و پرسیدم: «مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟» و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد: «همینجوری...» درنگ نکردم و جملهای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: «مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقهای نداری؟»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_و_ششم : دزدهای انگلیسی
وضو گرفتم و ایستادم به نماز😇 ... با یه وجود خسته و شکسته ... اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا😒 ...
خیلی چیزها یاد گرفته بودم ... اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم ... مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور😣 ...
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد ...
- دکتر حسینی ... لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی ...
در زدم و وارد شدم ... با دیدن من، لبخند معناداری زد😏 ... از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی ...
- شما با وجود سن تون ... واقعا شخصیت خاصی دارید😊 ...
- مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید ...
خنده اش گرفت😄 ...
- دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه... اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه ... و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید😕 ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت😏 ...
- اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید ... تحویلم گرفتید ... اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم😳 ... هم نمی خواید من رو از دست بدید ... و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید ... تا راضی به انجام خواسته تون بشم😒 ...
چند لحظه مکث کردم ...
- لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید ... برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن ... اصلا دزدهای زرنگی نیستن😐 ...
و از جا بلند شدم ...
#ساره
#قسمت_پنجاه_و_ششم
مسئول حزب جمهوری امیرکلا مشخص شد؛ علیرضا نوربخش، از فعالان انقلاب که عموما تظاهرات شهری را او هماهنگ و رهبری می کرد.
برای ما خانم ها یک مسئول معرفی کردند؛ گوهر پورعباسی که فرهنگی بود و معلم زبان، در مدارس امیرکلا و پازوار تدریس کرده بود.
به اتفاقات روز کاملا اشراف داشت و چقدر این دانستن هایش در آن سن وسال برای ما جذاب بود.
جلسات در روزهای مشخص برگزار می شد.
یک جلسه تفسیر قرآن بود؛ سوره های کوچک قرآن را برای ما تفسیر می کردند و بعد جلساتی هم درباره اخبار و اتفاقات روز سیاسی همراه با تحلیل داشتیم.
از آن طرف، منافقین هم فعالیت های زیادی داشتند. در خیابان ها می ایستادند و روزنامه ها و خبرنامه های تحلیلی شان را می فروختند و یا رایگان در اختیار هم سنّ و سال های ما قرار می دادند.
سخت تر از همه این بود که همکلاسی های خودمان را سر همین چهارراه شهربانی بابل می دیدیم که ایستاده اند و به مردم اعلامیه و روزنامه و خبرنامه های منافقین را می دهند.
بیشترین گروهی که تاثیر می گذاشت، همین گروه مجاهدین خلق بود.
این طرف، ما با خط مشی فکری امام، شهید بهشتی و شهید مطهری بودیم و آن طرف، آن ها دنباله ور مسعود رجوی و بنی صدر و آدم هایی از این دست بودند.