eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 روستایی در اوکراین با خانواده های پر فرزند 🌿 مردم این روستا باور دارند که فرزند بیشتر = خوشبختی بیشتر ➡️@seza_sabkezendegi ┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برنامه دشمن برای کنترل جمعیت ایران ✍ تخریب‌چی 🚨تخریب‌چی، کانال اخبار خاص 🆔 @takhribchi110 🆔 @takhribchi110 👈 نشر دهید.
🔯 با نقشه های بیل گیتس صهیونیست برای کنترل جهان آشنا شوید 🅾 بیل گیتس و همسرش، تراشه ضدبارداری تولید کردند. 👈 با نصب تراشه کامپیوتری ساخت شرکت MicroCHIPS در بدن زنان، به زودی قادر خواهند بود به صورت از راه دور باروری را در افراد مورد نظر کنترل کنند. دستگاههای ضد بارداری چیز جدیدی نیست اما فناوری که توسط پدر بیوتروریسم جهان بیل گیتس و همسرش ملیندا با کمک آزمایشگاه‌های دانشگاه ام آی تی دنبال می شود با فناوری های موجود متفاوت است. 💠 نسل کنونی دستگاه‌های آزاد کننده پروژسترون نیاز به تعویض هر سه سال یک‌بار دارد و برای بچه دار شدن حتما باید این دستگاه را از بدن بیرون آورد و جدا ساخت. ❌ اما آنچه بنیاد کیتس و کمپانی شیطانی MicroCHIPS در ماساچوست امریکا به دنبال آن است، نسل بعدی دستگاه‌هایی است که بتوان با قابلیت استفاده و کنترل از راه دور عملیات باروری افراد مورد نظر را کنترل کرد. تراشه نسل بعدی بدین صورت است که از طریق وایرلس می توان مدیریت باروری را انجام داد و هر 16 سال یکبار (در مقایسه با سه سال یکبار برای دستگاه‌های موجود) هم آن را تعویض کرد. دستگاه MicroCHIPS روی بیمارانی که پوکی استخوان دارند با نصب برنامه ارسال دارو به صورت هوشمند از طریق تراشه آزمایش شده است. 🚫 بنیاد گیتس قصد دارد این فناوری را در کشورهای مسلمان به اجرا گذاشته و تصفیه قومیتی و نژادی به اسم تنظیم خانواده را تحقق عینی بخشد. تراشه یک ونیم سانتیمتری MicroCHIPS مخازن لوونورژسترول (هورمون های جنسی زنانه) برای پیشگیری از بارداری را در خود نگه می دارد که می تواند به صورت وایرلس و از راه دور فعال و غیر فعال شود. ⭕ تراشه مذکور با کنترل ریموت آن توسط کاربرانی با کنترل از راه دور می باشد. این تراشه کامپیوتری، تست های مذکور را با موفقیت پشت سر گذاشته و تاییدیه سازمان غذا و داروی امریکا را اخذ کرده است. بیل گیتس برای نابودی حداقل دو میلیارد نفر از جمعیت جهان ماموریت دارد که با پوشش بنیاد خیریه، واکسیناسیون، تنظیم خانواده و فعالیت های بیولوژیکی نقشه های شیطانی فراماسونرهای جهان را اجرایی می‌کند. 🔯 پیشنهاد خطرناک بیل گیتس سال ها هست که در جهان مدرن اسب ها را با نصب چیپ الکترونیکی در زیر پوست شناسایی و کنترل می‌کنند. ❌ بیل گیتس پدر بیوتروریسم جهان اعلام کرده آماده هستند تا در بدن انسان ها چیپ الکترونیکی نصب کنند و به این وسیله بیماران کرونایی شناسایی و کنترل شوند،با این طرح ملت های جهان به شکل رباط های بی اختیار،در مسائل مختلف شناسایی و کنترل می‌شوند. نقشه یهود، کنترل جهان است و در کرونا هراسی از فرصت ترس مردم سوء استفاده ی حداکثری صورت می‌پذیرد تا ملت ها برده ی تام اربابان مستکبر جهان باشند. 🔥 حوزه انقلابی ╭┅─────────────┅╮ 🕌 @HowzehEnghelabi 🔆 ╰┅─────────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 حدود یک و نیم میلیارد انسان آرزوی داشتن یک بچه رو دارن! در حالی که در هر ساعت تو دنیا ۶۴۱۱ جنین سقط می‌شن. سهم ایران در هر ساعت ۴۲ سقط جنین هست 😔 @TebyanOnline
اقدامی نکنیم شاخص‌های جمعیت «بحرانی» می‌شوند! رئیس کمیته مطالعات سیاست‌های جمعیتی شورای‌ عالی انقلاب فرهنگی: 🔹اگر همین روند کاهشی نرخ رشد جمعیت ادامه پیدا کند و تغییری در برنامه‌های جمعیتی کشور ایجاد نشود، در دهه‌های آینده، تمام شاخص‌های جمعیتی از وضعیت هشدار به وضعیت بحرانی می‌رسند! 🔹مجموعه اقدامات و برنامه‌هایی که برای ارتقای نرخ باروری و افزایش رشد جمعیت در طی دهه‌های گذشته اجرا کرده‌اند، نتوانسته به‌راحتی نرخ باروری را به بیش‌ از حد جایگزینی و یا در حد آن برساند! 🔹مطابق پیش‌بینی سازمان ملل تا سال ۱۴۲۹ نزدیک ۳۱ درصد از کل جمعیت ایران در سنین بالای ۶۰ سال قرار خواهد گرفت یعنی کمی کمتر از یک‌سوم کل جمعیت ایران سالخورده خواهند بود! 💠 علم تربیت، سلاحی برای والدین دور اندیش 🆔 @farzandan_bheshti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا به هرکی نداره بده🤲🤲🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند: «زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد: «زینب!» 💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید: «این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید: «کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد: «هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد: «شما هستید؟» 💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد: «من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید: «چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد: «چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید: «بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند: « دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم: «همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد: «باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد: «من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد: «من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم: «من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت: «اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد: «می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم: «من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم: « همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد: «ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم: «امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست: «ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت: «این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد: «تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد: «من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید: «یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده: