#ساره
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
خیلی به قیافه آقای خداداد توجه نکردم، ولی بلند قد بودنش را دوست داشتم.
وقتی زانوهایش را جمع کرده بود، مشخص بود که چقدر قد بلند است. نمی توانست پاهای بلندش را جمع نگه دارد و مدام جا به جا می شد.
متوجه بودم که چند بار سرش را بالا آورد، اما می دانستم نتوانسته صورتم را ببیند. تمام صورتم را با چادر پوشانده بودم.
بعد بیشتر توضیح داد و گفت: من در یک قسمتی از سپاه هستم که مرتب با منافقین درگیریم، مثل آقای اسدالله زاده نیستم. بخش های مختلف سپاه با هم فرق دارد.
گفتم: همین که شما دارید خدمت می کنید، برایم کافی است. سختی هایش را با هم تحمل می کنیم.
آن زمان آقای خداداد نگفت که در قسمت اطلاعات و عملیات سپاه هست و من این موضوع را بعد ها فهمیدم.
بعد یک سوال اساسی پرسید: نظر شما درباره مهریه چیست؟ چقدر باید باشد؟
کمی مکث کردم و گفتم: مهریه با بزرگ ترهاست. راستش را بخواهید، پدرم اجازه نمی دهد درباره این چیزها دخالت کنم.
به نظرم آنقدر زحمت کشیدند برای ما که مهریه را خودشان تعیین کنند.
مهریه را بزرگ ترها تعیین می کنند، ما تعیین نمی کنیم.
آن زمان، سپاهی ها خیلی مراسم را ساده می گرفتند و مهریه خاصی نمی گذاشتند، یک قرآن بود و یک انگشتر نامزدی. لباس و طلا و این مسائل مهم نبود.
باز اصرار کرد و پرسید؟ نظر شما چیست؟ بالاخره نظر شما هم مهم است.
#ساره
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
من خانواده ام را می شناختم. عروسی خواهرم را دیده بودم.
نمی خواستم هیچ چیز در بینمان بماند که گفته نشود، گفتم: خب یک انگشتر نامزدی را باید داشته باشم، لباس هم یک دست می گیرم، بقیه اش میل خودتان هست.
طلا را فامیل های شما می خواهند بزنند یا نه، خودتان می دانید.
حرف هایمان را زدیم. سعی کرده بودم همه جوانب را در نظر بگیرم؛ هم خانواده خودم و هم شرایط فکری خودم را.
بالاخره روز مهربرون رسید. فامیل های آقای خداداد، عمویش و ما هم عموی بزرگم و دایی را دعوت کردیم.
بر سر مهریه بحث شد. بالاخره به پنجاه هزار تومان رضایت دادند.
بیشتر بحث هم از طرف عمو و دایی من بود که می گفتند مهریه صدهزار تومان باشد.
آقای خداداد از قبل به پدرش گفته بود: مهریه کم باشد، چون دوستان مذهبی و پاسدار من کمتر از این ها مهریه قرار دارند.
درست بعد از این مراسم، آقای خداداد محافظ شخصی آیت الله روحانی، نماینده ولی فقیه در استان مازندران شد.
در این مدت هنوز ترورها در شهر ادامه داشت و محافظت از آقای روحانی سخت بود؛ آنقدر که برخلاف میل آیت الله روحانی برای حفاظت بیشتر از تهران برایشان ماشین بنز ضد گلوله فرستادند.
حتی محافظت حاج آقای روحانی در خانه هم به عهده آقای خداداد و بقیه دوستان او در سپاه بود.
آنقدر که حتی وقت نکرد برای خرید انگشتر و لباس عروسی بیاید؛ بدین خاطر پیغام داده بود: من محافظ حاج آقا هستم؛ نمی توانم بیایم. اگر بشود همان روز عقد بیایم و سریع دوباره برگردم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش سه مدل تزئین روی آش
#معرفی_کتاب
⁉️چرا خانم ها ۶ سال زودتر از مردها مجبور به انجام نماز و روزه و سایر تكالیف شدهاند؟ آیا این ظلم در حق زنها نیست؟
⬅️پاسخ علامه جوادی آملی این است که:
نه تنها در حق زنها ظلم نشده است بلكه آنها مورد عنایت ویژه قرار گرفته اند. شما بارگاهی را تصور كنید كه بدون اذن ورود، نمیتوان وارد آن شد؛ اگر در آن بارگاه رفیع، كسی زن را شش سال زودتر از مرد راه بدهد معلوم میشود كه این زن بیش از مرد مورد عنایت صاحب بارگاه قرار گرفته است.
👈 بلوغ در واقع مشرف شدن است نه مكلّف شدن، بزرگان اهل سلوك میگویند ما با بلوغ مشرف شده ایم نه مكلف، چون زحمت و مشقتی در كار نیست. بلكه شرف در كار است.
🔷امام سجاد (عل) در مناجات الذاكرین میفرمایند: «یا مَنْ ذِكْرُهُ شَرَفٌ» یعنی ای خدایی كه نام تو مایه شرافت است.
زن باید این مطلب را خوب درك كند كه دین صریحاً به مرد میگوید تو برو و شش سال دیگر بازی کن! ولی زن را به حضور می پذیرد. مثل اینكه در یك مجمع علمی به بچه ها بگویند شما بروید بازی كنید، اینجا جای شما نیست، امّا بزرگترها را اجازه ورود بدهند.
📚 زن در آئینه جلال و جمال
حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی
─┅•═༅𖣔✾🌼✾𖣔༅═•┅─
@Qhkarimeh
#ساره
#قسمت_هفتاد_و_نهم
من به همراه پدر و مادر آقای خداداد و خواهرم معصومه رفتیم برای خرید لباس و انگشتر عروسی ام.
انگشتر را تا جایی که توانستم ساده گرفتم، با این که پدر و مادر آقای خداداد اصرار داشتند که بزرگ تر و گران تر بگیر، قبول نکردم.
یک حلقه نازک که چند نگین برلیان مصنوعی روی آن بود، خوشم آمد و انتخاب کردم.
آنجا به خواهرم گفتم: ما با هم صحبت کردیم که خرجمان کمتر باشد. ما آدم های مکتبی هستیم. کسی که مکتبی تر است، خرج عروسی اش کمتر است.
حمیده و عفت را دیده بودم که چطور خرید عروسی شان ساده بود.
من هم درست مثل آنها خریدم؛ یک انگشتر، یک پیراهن ساده، یک مانتو، یک روسری.
روسری را هم طوری انتخاب کردم که وقتی روز عقد روی سرم می گیرم، موهایم مشخص نباشد و وقتی عکس می گیرند، راحت باشم.
وقتی اصرار مادر شوهر و پدر شوهرم را دیدم، یک چادر سفید و یک دست لباس دیگر هم گرفتم که همان ها را سال ها استفاده کردم.
رنگ مانتو کرم و نخودی بود و روسری و پیراهنم شیری رنگ؛ رنگ های شاد آن زمان که عموما عروس ها می پوشیدند.
می خواستم همان لباس ساده را روز عروسی بپوشم که مادر آقای خداداد اعتراض کرد و گفت: یعنی چی؟ مگه روز عروسی این پیراهن را می پوشند؟
نمی خواستم چیزی بخرند که احیانا آقای خداداد ناراحت شود. گفتم: حالا یک کاریش می کنیم.
#ساره
#قسمت_هشتادم
بعد از خرید رفتیم قنادی و بستنی خوردیم که از خجالت نمی توانستم بستنی را از گلویم پایین بدهم.
بعد از آن من و خواهرم را به خانه رساندند و با هم خداحافظی کردیم.
حالا به ذهنم رسیده بود که لباس عروسی را یک کاری کنیم؛ با حمیده تماس گرفتم و گفتم: زن داداشت لباس عروس داشت، درسته؟
-آره
-داره هنوز؟
-آره فکر کنم.
-من تو عروسی برادرش لباس عروسی که زن داداشت پوشیده بود رو دیدم، خیلی مناسب و شیک و جدید بود. می تونی برام امانت بگیری ازش؟
همان روز با خودم قرار گذاشتم لباس عروسیم اینطور باشد.
می دانستم چون زن داداش حمیده قد بلند و چهارشانه است، لباسش اندازه ام نیست.
حمیده لباس عروسی را برایم آورد. خواهرم معصومه در خیاطی ماهر تر از من بود.
سریع چادر را دوختیم و پیراهن ها را آماده کردیم.
لباس عروسی زن داداش حمیده با چندتا کوک ماهرانه ی خواهرم معصومه اندازه ام شد.
آن روسری شیری را هم انداختم روی سرم، دیدم خیلی خوب شدم.
به آقای خدادادِ داماد زنگ زدیم بیاید تا برای روز عروسی با او مشورت کنیم و لباس دامادی برایش بخریم؛ گفت: اصلا وقت ندارم بیایم. نمی توانم.
-شما لباس دامادی نگرفتی، کاری نکردی.
-اشکال ندارد. سلمانی می روم و یک پیراهن و شلوار می خرم.
بس است. برای عروس خانم همه چیز گرفتید؟
خیالش را جمع می کنند. کارت عقد و عروسی را پخش می کنیم و همه ی این مدت حتی یک بار هم از شب خواستگاری به بعد داماد را نمی بینیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیف پول شیک
✿━┄━┄━┄━┄━┄━┄━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک عاشقانه نجیب
🔹چندی قبل عروس و داماد تهرانی که به جای عروسی در تالار و دعوت اقوام، به آجرپزی مستضعفان رفتند و آنجا جشن ساده ای برگزار کردند و تمام خرج عروسی را به صورت سبد کالا، تقدیم به فقرا کردند!
🔹این کار اگر در یک کشور اروپایی صورت می گرفت، الان در تمام گروهها به اشتراک می گذاشتیم!
🆘 @Roshangari_ir
🔰 لوح |۱۶ آذر متعلق به دانشجوی ضدآمریکاست
🔻 رهبر انقلاب اسلامی در روایتی از دلیل تظاهرات دانشجویان در ۱۶ آذر سال ۱۳۳۲میگویند:
جالب است توجه کنید که ۱۶ آذر در سال ۳۲ که در آن سه نفر دانشجو به خاک و خون غلتیدند، تقریباً چهار ماه بعد از ۲۸ مرداد اتفاق افتاده؛ یعنی بعد از کودتای ۲۸ مرداد و آن اختناق عجیب - سرکوب عجیب همهی نیروها و سکوت همه - ناگهان به وسیلهی دانشجویان در دانشگاه تهران یک انفجار در فضا و در محیط به وجود میآید. چرا؟ چون نیکسون که آن وقت معاون رئیس جمهور آمریکا بود، آمد ایران. به عنوان اعتراض به آمریکا، به عنوان اعتراض به نیکسون که عامل کودتای ۲۸ مرداد بودند، این دانشجوها در محیط دانشگاه اعتصاب و تظاهرات میکنند، که البته با سرکوب مواجه میشوند و سه نفرشان هم کشته میشوند.
حالا ۱۶ آذر در همهی سالها، با این مختصات باید شناخته شود.
۱۶ آذر مال دانشجوی ضد نیکسون است، دانشجوی ضد آمریکاست، دانشجوی ضد سلطه است. ۱۳۸۷/۰۹/۲۴
روز دانشجو برهمه دانشجویان عزیز مبارک باد
💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف مادرم فاطمه... (س)
#ساره
#قسمت_هشتاد_و_یکم
خیالش را جمع می کنند. کارت عقد و عروسی را پخش می کنیم و همه ی این مدت حتی یک بار هم از شب خواستگاری به بعد داماد را نمی بینیم.
آرایشگاه هم می روم پیش زن عموی آقای خداداد.
همه ی این کار ها را انجام می دهیم برای روز جمعه که عروسی مان است.
روز جمعه خانم زرکوب آمد. خیلی از دیدنش تعجب کردم.
خانم زرکوب همان بود که با آقای رخصت طلب ازدواج کرده بود.
این ها زمان تظاهرات با هم آشنا شدند.
شوهرش اهل تهران بود و اینجا در دانشگاه فنی نوشیروانی بود.
با هم رفته بودند مناطق محروم کمک می کردند. شوهرش مدتی بود که در زاهدان بود و آنجا کارهای جهادی می کرد.
تابستان آمده بودند بابل. وقتی شنیدند عروسی من است، آمدند خانه ما. من هم تازه از آرایشگاه آمده بودم. وقتی مرا دید، اصلا نشناخت.
کمی دقت کرد. خنده ام را که دید، تازه فهمید خودم هستم و شروع کرد به قربان صدقه رفتنم و کلی شوخی و خنده.
عروس شدن حس خیلی خوبی دارد. وقتی آدم عروس می شود، انگار قند توی دلش آب می شود.
توجه همه به من بود. حس بزرگ شدن داشتم. حالا من هم یکی شبیه مادرم بودم، شبیه معصومه، شبیه حمیده و عفت که این روزها یک لحظه از من جدا نمی شدند.
#ساره
#قسمت_هشتاد_و_دوم(فصل ششم)
روز جمعه خوبی شد.
توی حیاط یک چادر بزرگ زدیم. می دانستیم برای جشن همه ی دوستان سپاهی آقای خداداد می آیند.
خودمان سفره عقدمان را چیدیم، به همان شکل سنتی.
رسم نبود سفره عقد را از بیرون بیاورند. خیلی قشنگ شد. تخم مرغ، برنج، سبزی خوردن، دوتا شمع در شمعدانی ها.
بعد با کمک خواهرم و دخترها با کاغذهای رنگی دیوار را تزئین کردیم. برادر کوچک آقای خداداد را گفتم بیاید کمک کند.
با آن حال و هوا اتاق عقدم را درست کردیم.
چند تا کاغذ رنگی هم فرم دادیم و قسمت مردانه گذاشتیم.
بعد از ظهر روز جمعه رسید. منتظر بودیم آقا داماد بیاید و حداقل ببینیمش.
فامیل های ما و خانواده اش آمدند، اما خودش نیامد. همه می پرسیدند داماد کجاست؟!
کم کم بچه های سپاه و دوستانش هم آمدند. شلوغ می کردند، سرود می خواندند، علی مولا می خواندند.
تابستان بود و بستنی و شربت را آوردند. دیگر همه نگران شدند. ای بابا! داماد کجاست؟ چرا نمی آد؟
زمزمه می افتاد و من میان این زمزمه ها دلواپسی ام بیشتر می شد.
بالاخره یکی خبر آورد که داماد می آید؛ همراه با آیت الله روحانی که عقد را هم آیت الله بخوانند.
بابا خیلی خوشحال شد، خودم هم. هیچکس برای نبودن و دیر آمدن علی آقا ناراحت نشد.
کمی بعد با سلام و صلوات، داماد و آیت الله روحانی آمدند.
کمی بعد یکی آمد و به من گفت: حاج آقا خطبه را شروع کرد. هنوز علی آقا را ندیده بودم. او همان جا کنار حاج آقا نشسته بود.
انگار اینجا هم، در عروسی مان محافظِ حاج آقاست و وظیفه اش را فراموش نکرده.
#ساره
#قسمت_هشتاد_و_سوم
آمدن آیت الله روحانی و خواندن خطبه عقدمان توسط ایشان برای پدرم امتیاز بزرگی بود.
پدرم با افتخار نشست تا خطبه عقدمان تمام شود.
همان زمان به یکی دوتا از فامیل ها گفت: درباره مهریه هیچ حرفی نزنید؛ اما مگر کسی توجه کرد! بابا مضطرب آمد و به مادرم گفت: من نمی دونم این ها چرا اینطوری می کنند، چرا انقلاب را قبول نمی کنند. گفتم درباره مهریه حرفی نزنند، گوش نمی کنند.
میان همهمه ی زن ها گوشم را تیز می کردم تا بتوانم خطبه عقد را بشنوم، اما چیزی به گوشم نمی رسید.
آقای داماد دفتر را امضا زد. این را از صدای صلوات ها و مبارک باد گفتن های مردها فهمیدم و حالا همه، حتی آیت الله هم به علی آقا می گفت: پسرم! تو باید بروی پیش عروس خانم بنشینی و امضا بزنی.
نمی توانست. خجالت می کشید.
-من بروم بین زن ها؟!
پدرش اصرار کرد. عمویش سفارش کرد، اما از جایش تکان نخورد.
-من پیش زن ها نمی روم.
بالاخره به زور هم شده داماد را بلند کردند و او را آوردند پیش من؛ کنار سفره عقد نشست. عرق کرده بود و از خجالت قرمز شده بود.
مادرش بعدها می گفت: علی کلا از بچگی اینطور بود؛ از خانم ها دوری می کرد. اگر خانمی در اتاق بود، نمی آمد. از زن ها فراری بود.
من یک نگاهی کردم. می دانستم شلوار و پیراهن نو خریده، اما شلوار سپاه به پا داشت و آن پیراهن نوک مدادی دو طرف جیب دار که خیلی من خوشم می آمد را پوشیده بود.
#ساره
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
می خواست پیراهن سپاه را بپوشد که برادرش به او اعتراض کرد و دیگر پیراهن فرم نظامی را به تن نکرد. خیلی هم به او می آمد، چون قدش بلند بود.
برادرش بعدها می گفت: من خیلی اصرار کردم، می گفت؛ نه، من لباس دامادی ام همین لباس سپاهی ام باید باشد، کفنم هم همین است.
وقتی متوجه شدم تا خانه ما پیراهن فرم سپاه را به تن داشته، بیشتر تعجب کردم.
بیرون خانه، یک جای خلوت گیر آورده بود و پیراهن نوک مدادی را پوشیده بود.
حالا که آمد و با هم نشسته بودیم، هر دو از هم کناره می گرفتیم. چادر را کیپ روی سرم نگه داشتم. نه او سرش را بالا و به من نگاه می کرد و نه من.
پدرم آمد. با آمدن پدرم انگار خجالتم بیشتر شد. آرام آمد و دفتر عقد را گذاشت مقابلم و گفت: باید امضا کنی. مهریه ات شد پنجاه هزار تومان، قبول داری؟
یک بله ی آرام از ته حلقم بیرون آمد. بابا شروع کرد به ورق زدن آن دفتر بزرگ و من هم هرجا را که او با انگشت اشاره اش نشان می داد، امضا می کردم.
بابا که دفتر را با خود می برد، علی آقا هم از جا بلند شد. همه شروع کردند به حرف زدن: کجا! تو باید باشی. نرو. بشین.
با تعجب به صورت بقیه نگاه کرد و پرسید: من باید بشینم؟! مشخص بود از خجالت دست و پاهایش را گم کرده است.
-آره بابا. عقد تمام شد و دیگه شما محرم شدید. کجا می خوای بری؟ باید بشینی پیش خانمت.
او ایستاد. من هم ایستادم. یکی یکی فامیل ها و آشنا ها آمدند و ما را در آغوش گرفتند و شروع کردند به تبریک گفتن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غذای تبرکی مهمانخانه آقا امام رضا علیه السلام، ان شاء الله روزی همگی
✅درمان ناباروری ⇩
✍بادکش کمر و زیر شکم یک شب در میان ۲۱ مرحله
روغن مالی کمر و زیر شکم و کشاله ران با ترکیبی از روغن کنجد و زیتون بودار
شبی یک لیوان عرق رازیانه همراه با یک قاشق مرباخوری عسل به غیر زمان پریودی
شبی یک لیوان عرق بهار نارنج همراه با یک قاشق مرباخوری عسل
حجامت در صورت لزوم
🔸موارد زیر به صورت روزانه توصیه میشود
🔹خرما ۳عدد
🔹کشمش ۲۱عدد
🔹انجیر ۷عدد شبانگاه
🔹زیتون ۷عدد صبحها
🔹بادام درختی ۱۴عدد
ترک یا کاهش جدی سردیها مخصوصا شبها
________
_داستان_ولادت_زینب_۲۰۲۱_۱۲_۰۹_۱۸_۳۵_۵۵_۱۶۳.mp3
1.97M
شب جمعه است هوایت نکنم می میرم ...😭
🌺داستان ولادت حضرت زینب کبری بسیارزیبا
🌹با این داستان دلت میره کربلا
#شب_جمعه شب زیارتی آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام
باز هم زائرت نیستیم آقاجان
از دور سلام....
السلام علی الحسین(علیه السلام)❤️
وعلی علی بن الحسین (علیه السلام)
وعلی اولاد الحسین (علیه السلام)
وعلی اصحاب الحسین(علیه السلام)
🌹 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فواید کرسی
حتما ببینید و منتشر کنید
🌿 @TebbolAeme 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 میلاد با سعادت حضرت زینب کبری(س) و روز پرستار مبارک باد🎊🎊🎊
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز میلاد دُرّ درخشان مهر و عاطفه💖
پرستار زخم های به خون نشسته
صحنه کربلا حضرت زینب کبری سلام الله 💖
و روز پرستار مبارک باد 🎈🎉🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب عیدی، یکم بخندید 😂😂😂😂