#ساره #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
شروع کرد به حرف زدن و در خیالش بچه به دنیا نیامده مان را ناز می داد و قربان صدقه اش می رفت. هی حرف می زد. گفتم: علی آقا بشین صبحانه بخور. یکی دو لقمه نان و پنیر برداشت و با چای شیرین خورد و گفت: دیگه ساعت ده شد.
من هم خوشحال بودم، هم خجالت می کشیدم، هم حالت ها و شادمانی که می کرد، برایم جذاب بود، گفتم: حالا کو تا بچه به دنیا بیاد. شاید خدای نکرده به دنیا نیاد. با یک اطمینانی گفت: نه، بچه ام تا آخر سالم می مونه.
هنوز حرف می زد و من اصرار داشتم تمام کند؛ ولی به هزار شکل قضیه بچه دار شدنمان را قصه بافت. آن روز رفت بیرون و برگشت و ناهار را خوردیم. موضوع بارداری من شده بود جزو دغدغه هایش.
خرداد تمام شد. تیر ماه همراه با ماه رمضان خودش را رساند. هوا خیلی گرم بود و روزه داری در آن گرمای سخت تیر ماه هر آدم سالمی را از پا درمی آورد.
من همه ی روزه هایم را از زمان تکلیفم گرفته بودم. علی آقا اصرار داشت که برای زن باردار روزه گرفتن واجب نیست.
ما در خانه امکاناتی نداشتیم. یک پنکه دستی بود که خودش باد گرم می زد. کولری در خانه ها نبود و ما مدتی حتی آن پنکه دستی را هم نداشتیم. دلم نمی آمد روزه نگیرم.
علی آقا گفت: تو نباید روزه بگیری، من راضی نیستم. من زنگ می زنم به آیت الله روحانی، آیت الله فاضل و ازشون کسب تکلیف می کنم. اگه حرف من را قبول نداری؛ حکم شرعی برات میارم، تو نباید روزه بگیری.
به اصرار علی آقا یک روز روزه ام را خوردم و بقیه ماه رمضان را روزه گرفتم؛ گرچه هر روز از من می پرسید: روزه که نداری؟
-نه.
-دروغ که نمی گی؟
-چرا دروغ می گم.
با کمی شوخی و مهربانی به نگرانی های علی آقا با محبت جواب می دادم و روزه ام را می گرفتم. تا آخر ماه رمضان دست از اصرارش برای روزه نگرفتنم، برنداشت.
#ساره
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
با کمی شوخی و مهربانی به نگرانی های علی آقا با محبت جواب می دادم و روزه ام را می گرفتم. تا آخر ماه رمضان دست از اصرارش برای روزه نگرفتنم، برنداشت.
-من اگه روزه بگیرم، دعا و روزه و اینطور چیزها رو بچه اثر داره.
-اگه بچه اذیت بشه، ناقص بشه چی؟ من چی کار کنم؟
خیلی اهمیت می داد که غذای خوب بخورم و به خودم برسم. هرچه بیرون می دید و فکر می کرد برای من خوب است، می خرید و می آورد.
-علی آقا! این ها را چرا خریدی؟ من نمی تونم بخورم.
یک بار گوجه سبزهای ریز و ترش محلی (سِتی) خریده بود و برایم آورده بود. خیلی هم خریده بود.
فردای آن روز با عمو حسین اش آمدند خانه. دیدند من نشسته ام و دارم این ها را می خورم. بعد دم در خانه عمو حسین به علی آقا گفته بود: خانمت بارداره؟
خجالت کشیده بود. عمو حسین گفته بود: خجالت نداره مرد حسابی. بهش بگو این ها رو نخوره، براش ضرر داره.
بعد که عمویش رفت، با عجله آمد و شروع کرد به جمع کردن گوجه سبزها. گفتم: اِ! چرا داری این ها را جمع می کنی؟
-تو اصلا متوجه نیستی، عمو گفت این ها ضرر داره، نباید بخوری.
می خواستم بخورم، اما همه را ریخت توی پلاستیک و اصلا نمی دانم چه وقت از خانه بیرون برد و کجا برد.
#ساره
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
در این یک ماه که در خانه بود، مواظبم بود و نمی گذاشت زیاد کار کنم و راه بروم. در این مدت، از فتح خرمشهر می گفت و تعریف می کرد. یک عکاس خارجی از او در حال جنگیدن عکس گرفته بود؛ یک عکس هنری خیلی زیبا.
رفته بود و آن عکس را پیدا کرده بود. می گفت: ما الله اکبر می گفتیم و گروه گروه سرباز های عراقی اسیر می شدند. ما خیلی روی شناسایی زحمت کشیدیم. وقتی حمله کردیم، فکرش را نمی کردیم اینقدر ضعیف برخورد کنند.
سریع زیر پیراهن هایشان را درمی آوردند و دخیل الخمینی، دخیل الخمینی می گفتند و اسلحه هایشان را طوری که ما ببینیم می انداختند و اسیر می شدند.
وقتی اسلحه هایشان را می گرفتیم، می دیدیم لوله تفنگشان داغ است؛ یعنی تا آخرین گلوله ای که داشتند، جنگیدند و تیراندازی کردند.
بعضی ها می گفتند: بکشیمشان. مگر دلمان می آمد؟! بعضی بچه ها تحمل نمی کردند و می گفتند: دوستمون رو کشتند. باید جلوی بچه ها را می گرفتیم. گاهی بینمان دعوا می شد برای نکشتن اسیر.
فرماندهانشان هم لباس هایشان را درمی آوردند. ما از شکل شلوار و پوتین هایشان می فهمیدیم که این ها فرماندهانشان هستند. بچه های اطلاعات و عملیات را می آوردیم تا از آن ها بازجویی کنند و اطلاعاتشان را بگیریم.
بعد از فتح خرمشهر، تمام بیمارستان های بابل، قائم شهر، ساری و آمل پر از مجروج بود. خیلی از خانواده ها از عزیزانشان خبر نداشتند و نمی دانستند کجا هستند و چه طور شدند. بعضی از آن ها هم از هم رزم ها و دوستان علی آقا بودند.
هر چند وقت یک بار خانواده آنها در خانه را می زدند تا با او صحبت کنند. گاهی با نگرانی برمی گشت، یک گوشه می نشست و فکر می کرد. گاهی به تلویزیون خیره می شد. می دانستم حس مسئولیت و فرمانده بودنش را مقابل من پنهان می کند و دم نمی آورد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ تصویری
🔸 رحمت ماه رجب، شامل چه کسانی #نمی_شود؟
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🍹شربت و نوشیدنی امیر المومنین علی (ع)
✅ شربت دوشاب بهترین جایگزین نوشابه
🍇جلوگیری از کم خونی
🍇از بین برندهی انسدادهای عروقی و رسوبات خون
🍇هضم کننده غذا و اشتها آور
🍇خوشمزه و مطبوع
🍇تقویت کنندهی کبد و ضد کبد چرب
⬅️مخلوط سرکه انگور طبیعی با شیره انگور
⬅️بنا به ذائقه خود میتوانید شیرین یا ترش درست کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چگونه محبّت از بین رفته بین زن و شوهر برمیگردد؟؟
🔴 #استاد_تراشیون
🆔 @khanevadeh_313
#ساره
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
هر چند وقت یک بار خانواده آن ها در خانه را می زدند تا با او صحبت کنند. گاهی با نگرانی برمی گشت، یک گوشه می نشست فکر می کرد. گاهی به تلویزیون خیره می شد.
می دانستم حس مسئولیت و فرمانده بودنش را مقابل من پنهان می کند و دم نمی آورد. نگرانی ها دست از سرش برنمی داشتند؛ من، بچه، مردم، جنگ، هم رزم ها، همه نگرانی برای او بودیم و خودمان نمی دانستیم.
هر روز می رفت عیادت مجروحین و برمی گشت، حتی بعضی ها در تهران و شهرستان های دیگر بودند که از آن ها هم غافل نمی شدند.
نزدیک شهریور شده بود. چند روزی از عید فطر گذشته بود که بعد از کلی سفارش به من برگشت جبهه. من چهار ماه بود که باردار بودم و کاملا وجود بچه ام را حس می کردم.
بیش از هر چیز مواظب بودم که هم به بچه آسیب نرسد و هم سفارش های علی آقا را تمام و کمال انجام داده باشم؛ اما یک روز، یک تماس تلفنی همه ی آرامشم را بهم ریخت.
-خانم خداداد خسته نباشید. من از سپاه تماس می گیرم. آقای خداداد مجروح شدند.
تلفن توی دستم ماند. یک لحظه حس کردم قلبم روی گلویم مانده و مرد پشت گوشی دارد از گلویم، صدای قلبم را می شنود. کمی خودم را کنترل کردم و آرام گفتم: من آمادگی شو دارم، اگر شهید شده بگید، من رو تو هول و ولا نندازید، همین حالا بگید.
بار ها شنیده بودم که برای دادن خبر شهادت رزمنده ها اول خبر زخمی شدن را می گفتند و بعد کم کم قضیه را به شهادت می کشاندند.
-نه خانم، مجروح شدند. لطفا این شماره ای که می گم را یادداشت کنید.
مرد شماره ای به من داد و گفت: فقط مجروح شدند، حالشون هم خداروشکر خوبه خانم.
دیدم مثل اینکه قضیه فقط ربط به مجروحیت دارد، اما ته دلم راضی نبود. باز خودم را قانع می کردم و تک تک کلمات مرد را در ذهنم مرور می کردم.
#ساره
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
ساعت ده و نیم شب بود. بابا را صدا زدم و جریان تلفن آن وقت شب را گفتم. اصرار کردم که با هم برویم هتکه پشت و به خانواده شوهرم خبر بدهیم.
بابا ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. وقتی رسیدیم همه ی خانواده علی آقا خوابیده بودند. روستایی ها عادت دارند زود بخوابند؛ مخصوصا آن وقت سال که زمان درو محصول بود.
پدرشوهر و مادرشوهرم سخت زحمت می کشیدند و همه ی بچه هایشان را همراه خودشان می بردند.
آن وقت شب، خسته از کار روزانه خوابیده بودند. نگاهی به بابا انداختم و گفتم: بابا همه خوابند.
-دخترجان باید خبردار بشوند یا نه؟ ما این همه راه را برای چی اومدیم؟
راست می گفت بابا، آن همه راه را برای خبر دادن آمده بودیم. چاره ای نبود، در زدم. با هول و ولا آمدند دم در. مرا که دیدند همه چیز دستگیرشان شد.
-علی چی شده؟!
مادرشوهرم گفت: مِ وَچِ چی بَیّه؟ چی بیّه؟ ؛ بچه ام چی شده؟ چی شده؟ نگرانی اش را که دیدم، گفتم: صحبت می کنیم.
روی پله نشست. انگار که کمرش شکسته باشد. دلم برای پیرزن که تنش خسته کار بود، سوخت، گفتم: هیچی نشده، نگران نباش مامان، می گن زخمی شده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله ناصری در مورد دعای فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت کمربند و نقش آن در جلوگیری از بیماریهای کبد و کلیه و مثانه 👆 .دکتر خیراندیش.
🔆💠🔅💠﷽💠🔅
💠🔅💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅
🔅
✅فواید نوره و موارد استفاده
✍️از موارد مهم در نظافت بدن مادهای به نام نوره (زرنیخ) است؛ نوره یک موبر ساده نیست؛ نوره، دارای یک فرمول خاص برای پیشگیری و درمان حائز اهمیت است. اهمیت نوره چندان است که در روایات و احادیث آمده؛ اگر به دلیل ضعف مالی نوره نداشتید، قرض کنید و نوره تهیه کنید. نوره یک پاکساز بسیار قوی است و فضولات و اخلاط مضر را از عمق پوست به سمت بیرون میکشد. در این حالت پوست را شفاف و از سموم پاکسازی میکند و به بدن نشاط میدهد.
نوره کلیه را گرم و تقویت میکند و موجب فرح و شادی میشود. نوره، مغز را تقویت و گرم میکند. تقویتکننده جنسی بسیار مهمی است. چند نکته از نوره: افراد گرمایی که غلبه گرما و صفرا دارند دقت داشته باشند که اگر خشکی و پوست خشک دارند ممکن است با زدن نوره یک مقدار بدنشان اذیت شود. لذا بعد از نوره و پایان استحمام روغن گل بنفشه به کل بدن بزنند. زیاد و بیش از حد نوره روی بدن نماند، چرا که حالت بُرندگی روی پوست ایجاد میکند.
نوره حاوی ماده قوی آرسنیک است و زیاد ماندنش روی بدن، قوای بدن را تحلیل میبرد. نوره به دلیل گرمایی که دارد، روزنههای پوست را باز میکند، موجب خروج سودو و بلغم از عمق بدن و خروج صفرای اضافی از بدن میشود. استشمام بوی نوره به دلیل آرسنیک، موجب سرطانزدایی و پیشگیری از انواع سرطانهاست. نوره فاقد آرسنیک، خاصیت درمانی ندارد و بلکه برعکس سبب بیماری و سقط جنین میشود.
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
🔴 #سردردها
#سردردهای_زمینه_ای:( مشارکتی)
✅نوعی از سردردها است که ریشهی آن در مغز نیست؛ بلکه علت آن مربوط به قسمتهای دیگر بدن است، مثل معده،روده،رحم،گردن...
💥زمان در تشخیص بیماری و سردرد خیلی اهمیت دارد که این سردرد چه زمانی اتفاق می افتد.👇
💥بعد از غذا👈مربوط به معده
💥هنگام یبوست👈مربوط به روده
💥هنگام گرسنگی👈مربوط به معده
💥قبل و یا در ایام قاعدگی 👈مربوط به رحم
در این نوع سرد دردها باید مشکل عضوی که باعث ایجاد سردرد شده است رفع شود. مثلا یبوست و یا مشکلات دیگر باید رفع شود
🔵#سردردهای_ریشه_ای #سردرد_های_سرد
🔹علت این نوع سردرد مربوط به مغز است.
🖲سردردهای پشتِ سر عموماً علت بلغم ( سردی وتری) است ومعمولا با حالت تهوع همراه است.
🖲سردرد بالای سر عمومأ سَرد و سودایی است.
🖲سردرد کل سر و حساس ب صدا نیز سودایی است.
🖲سردردهای چرخشی و گردشی سرد هستند.
🖲سردردهای ناشی از نزله وسینوزیت که وقتی فرد سرِ خود را خم میکند دردِ آنبیشتر میشود،نیز سَرد است.
🖲سردردهایی که از پشتِ سر شروع می شود و به جلو سر میزند نیز سردرد سرد است.
🔵درمان #سردرد_های_سرد
ریختن روغن بنفشه کنجدی در بینی، روی پیشانی، بین دو ابرو، ملاج و شقیقهها و ماساژ از پیشانی تا گردن ب مدت ۴۰روز تا دو ماه⬅️سردردهای کهنه هم درمان میشود
🌀استفاده از عطر طبیعی گرم و مالیدن پشت لب
🌀استفاده از دمنوشها، مثل: بابونه، گلسرخ، بادرنجبویه، روزی ۲ ق غ خوری⬅️ گیاه تخصصی مغز بادرنجبویه است. و دمنوشهایی مانند اسطوخدوس و سنبل الطیب و بخور آنها
🌀قرار گرفتن در معرض دودهای گرم مثل: اسفند و کندر
🌀استفاده از رنگهای گرم مثل: زرد و قرمز
🌀پوشاندن سر
🌀و درمان کمخونی شخص و خوردن نویز و پرهیز از سردی خوری
🔴#سردرد_های_ریشه_ای #سردرد_های_گرم
⭕️پیشانی و چشم را درگیر میکند و بیشتر قسمت شقیقهها و نبض دار است؛ این نوع سردرد ممکن است در افرادی که سینوزیت دارند هم باشد
⬅️ سَر را خم کند اگر درد نداشت سینوزیت ندارد و همان سردرد گرم است، که برخی مواقع همراه با قرمزی چشم و داغی صورت است و در اثر عوامل گرم مثل زیر آفتاب بودن و.. تشدید میشود .
🔴#درمان_سردرد_گرم
⭕️ترک مواد کارخانهای و ادویه جات
⭕️پرهیز از تندی ها و شوریها
⭕️اگر سردرد خیلی گرم و شدید بود بهترین کار فصد است (با نظر طبیب) و خنک کردن سر با سدر+ حنا ✅
⭕️استفاده از بوهای سرد مثل عطر سرد،بوی سرکه و... و مالیدن سرکه یا آبلیمو رویپیشانی
🔺مصرف کاسنی 🔺دمنوش بنفشه🔺انار یا رب انار
☑️نسخه عمومی برای انواع سردردها ریختن روغن بنفشه کنجدی داخل بینی است و مُسَکّن خوبی برای سردرد می باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋
اینجا قم یا تهران نیست
🔸اینجا حوزہ علمیه جامعة العروة الوثقی لاھور پاکستان است.
🔹 یک کاربر فضای مجازی در خصوص نفوذ انقلاب ایران در پاکستان نوشت:
این اون چیزی هست که غرب و شرق ازش میترسند؛ عمق نفوذ سیاسی انقلاب اسلامی ایران. انقلاب ایران در خیلی کشورها طرفدار داره.
#ساره
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
پدرشوهرم ایستاده بود. دست و پاهایش می لرزید، انگار شوکه شده بود. می گفت: ندومِ چکار هکنم؟! الان مِن چکار تومُه هَکنم؟ چی بیّه؟ ؛ نمی دونم چه کار کنم؟! الان من چه کار می تونم بکنم؟ چی شده؟
برادر کوچک شوهرم سریع راه افتاد و رفت پیش برادر بزرگ تر علی آقا خبر داد و او هم آن وقت شب تند تند لباس هایش را پوشید و آمد.
او که آمد، قضیه را دقیق تر پرسید و من هم گفتم: والله از سپاه زنگ زدند، فقط گفتند زخمی شده و یک شماره تلفن دادند.
-خب بریم سپاه، حداقل از اونجا خبر بگیریم.
من از جا بلند شدم. مادرشوهرم گفت: اِس هکنین مِن بیِم؛ بایستید من بیام. هرچه کردیم قبول نکرد و با ما آمد.
رسیدیم به سپاه. رفتیم اتاق تعاون سپاه که همه اخبار شهدا و جانبازان را داشتند. کشیک شب یکی از پاسدارها بود که ما را می شناخت، گفت: خانم ها شما تشریف بیارید این اتاق.
ما را از پدر و برادرشوهرم جدا کردند. من بیشتر شک کردم. کم و بیش حرف هایشان را می شنیدم. شروع کردند به تلفن زدن. بالاخره بعد از یک ساعت، تلفن بیمارستان جواب داد. پرستار گفت: نمی دونم. من مریضتون را نمی شناسم.
مسئول شب تعاون سپاه با پرستار صحبت می کرد. با التماس از پرستار خواست برود و خبری بگیرد تا خیال خانواده مجروح راحت شود.
پرستار بعد از مدتی آمد پشت تلفن و گفت: آقای خداداد نیستند. اسمشان اینجاست، ولی خودشان نیستند.
#ساره
#قسمت_صد_و_چهلم
پرستار بعد از مدتی آمد پشت تلفن و گفت: آقای خداداد نیستند. اسمشان اینجاست، ولی خودشان نیستند.
مادرشوهرم جادرجا گفت: اینا مِ وَچه رِ بکوشتنه. ناخوانِه نه مِ خَوه باون؛ این ها بچه ام را کشتند، نمی خواهند به من بگویند. برادرشوهرم و من شروع کردیم مادرشوهرم را ساکت کردن: بابا اینجا سپاه است، زشته، هیچی نگو، حرفی نزن... .
بیچاره مادرشوهرم ساکت شد و هیچ چیز نگفت. مسئول شب نشانی بیمارستان را از پرستار گرفت و در یک کاغذ برایمان نوشت.
بعد از آن ما برگشتیم روستا و تا صبح بیدار ماندیم. مگر خواب به چشم کسی می آمد؟! آن نگرانی با خبری که پرستار داده بود، تشدید شد؛ اسمش هست، اما خودش نیست.
با هم حرف می زدیم تا احتمال هایمان یک جایی به نتیجه برسد، اما هیچ نتیجه ای نداشت. همه اش کاسه چه کنم، چه کنم به دستمان بود و به هم حرف هایمان را پاس می دادیم.
برادرشوهرم رفت منزل عموی علی آقا و او را آورد. او گفت: الان دور هم نشستن فایده نداره. صبح با هم می ریم اهواز و دنبال علی می گردیم.
برادر بزرگ و عموی علی آقا صبح زود راه افتادند و رفتند تهران و با قطار به سمت اهواز حرکت می کنند. بالاخره آخرین خبری که از بیمارستان به دست می آوردند این است: بله، چنین شخصی آمد و سه روز پیش اینجا بستری شد. اسم از او هست، اما خودش نیست. چند تا زخم کوچک داشت، پانسمان کردیم. می بینید که نیست. احتمالا فرار کرده.
اطمینان داده بودند به آن ها که عموما رزمنده ها این کار را می کنند. تماس گرفتند و این خبر را به ما دادند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #تماشایی | 🏅مسابقه با آقا...
♨️ وقتی حضرت آقا از مسابقه معنویت بین خودشان و جوانان میگویند...
صعود چهل ساله.pdf
17.85M
📚کتاب #صعود_چهل_ساله 🍃
🔸حاصل ۱۷هزارساعت کارپژوهشیوبررسی۱۹هزار آماربینالمللی دربارهپیشرفتهایجمهوریاسلامیایران
#دههفجر 🌱
.
📚 کتابی که قلب رهبر انقلاب را شاد کرد!
💢 مقایسه دوران طاغوت و جمهوری اسلامی با ۹ شاخص معتبر؛ آیا جمهوری اسلامی کارآمد بوده است؟ 🤔
🔸 نوشتن کتاب «صعود چهلساله» از دانشگاه فردوسی مشهد آغاز شد اما خیلی زود به مناظره "من و تو" و سخنرانی سیدحسن نصرالله راه پیدا کرد، رهبر انقلاب دربارهاش فرمود: "قلبم را شاد کردید."
🔻 گفتوگویی خواندنی با یکی از نویسندگان کتاب صعود چهل ساله، حجتالاسلام سیدمحمدحسین راجی:
🔹 تیر ماه سال ۱۳۹۸ در اتاق نشسته بودیم. سید بزرگواری با فرد دیگری وارد شدند؛ شخصی که همراهشان بود را معرفی کرد و گفت: ایشان یکی از فرزندان مقام معظم رهبری هستند. ظاهراً ایشان کار ما را شنیده بودند و آمدند تا آن را ببینند. قرار بود ۲۰ دقیقه بنشینند، اما حدود ۲ ساعت حضور داشتند؛ کار ما را دیدند، بسیار بسیار خوشحال شدند و گفتند که آقا فرمودند: «قلبم را شاد کردید؛ تور دستاوردها راه بیندازید، بروید به مردم بگویید نظام چه کارهایی برای گروههای مختلف انجام داده است.»
#دهه_فجر
#صعود_چهل_ساله
طلبه تراز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 طرفدارای شاه اینو ببینن سکته میکنن😂
❌ بختیار: این رو میگم که بعدا نگن خمینی بهشتمون رو به جهنم تبدیل کرد!
#ساره
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
برادر بزرگ و عموی علی آقا صبح زود راه افتادند و رفتند تهران و با قطار به سمت اهواز حرکت می کنند.
بالاخره آخرین خبری که از بیمارستان به دست می آورند این است: بله، چنین شخصی آمد و سه روز پیش اینجا بستری شد. اسم از او هست، اما خودش نیست. چند تا زخم کوچک داشت، پانسمان کردیم. می بینید که نیست. احتمالا فرار کرده.
اطمینان داده بودند به آن ها که عموما رزمنده ها این کار را می کنند. تماس گرفتند و این خبر را به ما دادند.
وقتی از بیمارستان ناامید شدند، رفتند سراغ تیپ بیست و پنج کربلا که آن زمان هنوز لشکر نشده بود. به آن ها اجازه وارد شدن به مقر تیپ که آن زمان در بیگلو اهواز بود را ندادند. به آن ها می گفتند: شما با لباس شخصی هستید و ما اجازه ورود نمی توانیم بدهیم.
با کلی زحمت و معرفی دوستان سپاهی و آشنا ها، تواستند وارد مقر بشوند. یکی دوتا از بچه های سپاه را می بینند و می گویند: برادر! ما آمدیم دنبال برادر خداداد. آن جا با تعجب متوجه می شوند که برادر خداداد رفته است خط اول.
-آقا! خداداد مجروح بوده، بیمارستان بوده، رفته خط، خط مقدم.
جواب شنیدند که سالم بود. برادر خداداد مشکلی نداشت. نمی دانستند چه بگویند. بالاخره فهمیدند برای سرکشی به خط رفته.
ما در خانه چمباتمه زده بودیم و چشم به گوشی تلفن داشتیم که ببینیم چه شده است. آن ها فرمانده مقر بیگلو را می بینند و جریان آمدنشان را می گویند.
-ای بابا! شما از بابل تا اینجا آمدید. برادر خداداد چرا تماس نگرفت؟ اجازه بدید من یک پیک بفرستم خط مقدم، بگویم بیاید حداقل شما و خانواده از نگرانی در بیایید.
#ساره
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
وقتی پیک می رود و خبر می دهد که خانواده تان در مقر است، او همان وقت همراه پیک موتوری برمی گردد و برادر و عمویش را می بیند و می گوید: شما چرا به خودتون زحمت دادید و تا اینجا اومدید؟ اینجا اصلا شما در امان نیستید. هر لحظه ممکن است اینجا بمباران شود.
تو چرا به ما خبر ندادی؟ بابا همه نگرانند. تو حداقل یک زنگ می زدی.
برادرش می گفت: هر لحظه مقر را بمباران می کردند. اصلا انگار فرقی با خط مقدم نداشت. همه اش خمپاره می زدند.
ما که اون شب تا صبح نتونستیم بخوابیم. خدا می دونه خط مقدم چه خبر بود. مرتب نیرو می آمد و نیروهایی که خط مقدم بودند، برمی گشتند. شب و روز مقر با هم فرقی نداشت. انگار هر کس در مقر بود، بیدار بود و خواب نداشتند.
عموی علی آقا شروع می کند به اعتراض کردن به او که: بابا، مرد درست، تو خونه پدر خانمت تلفن هست، تو هتکه پشت تلفن هست. آخه این چه اخلاقیه که تو داری؟ دلت می خواد شهید بشی، خوب می شی. چرا این قدر برای شهادت عجله می کنی؟
عمویش بیشتر دلواپس من بود که با آن وضعیتم اضطراب و نگرانی را تحمل کردم و گفته بود: تو باید با ما بیای.
علی آقا گفته بود: عمو! من باید با حکم مرخصی بیام. باور کن باید برم و بگم من از خط اومدم، تازه باید فرمانده ام قبول کنه. نمی تونم بیام.
عمویش که از دستش خیلی ناراحت بود، گفته بود: بسه دیگه. این قدر اومدی خرمشهر را آزاد کردید، دیگه یک شهر دستتونه، بسه دیگه.