1میلاد امام حسین علیه السللم.m4a
3.19M
🔈منبر صوتی (۱)
🌸ویژه ولادت با سعادت امام حسین علیه السلام🌸
🔸سرکار خانم درویشی
بیانات رهبر انقلاب پس از کاشت دو نهال میوه در روز درختکاری.mp3
2.12M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب پس از کاشت دو نهال میوه در روز درختکاری. ۱۴۰۰/۱۲/۱۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 میزان رفت و آمد در عقد
🔻استاد دهنوی پاسخ میدهد...
#پس_از_ازدواج
25.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃
مولودی خوانی حاج مهدی رسولی با لباس پاسداری😍🌹
#میلاد_امام_حسین
#شعبان
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ این داستان واقعی است، اگر جنگ بشه ...
🌱 آدمایی که خوب زندگی میکنن، خوبم میمیرن!
به هیچی دل نمی بندن حتی به جون شون
#میلاد_حضرت_ابوالفضل (ع)
#روز_جانباز
🎬کاری از گروه اساتید مهارت رسانه اداره مبلغان
#ساره
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
یکی دو ساعت ماندیم تا هوا خنک تر شود و دوباره راه بیفتیم. راه افتادیم و حوالی غروب به اندیمشک رسیدیم. تمام این راه، علاوه بر سختی اش، به رفت و آمد علی آقا فکر می کردم.
چه قدر سخت بود مدام آمدن و رفتن رزمنده ها؛ از آن طرف ایران می آمدند این طرف ایران که نگذارند عراقی ها یک وجب از خاک ما را بگیرند.
از روی پل اندیمشک رد شدیم. در بین راه در مورد همه جاهایی که قبلا چیزهایی شنیده بودم؛ برادرشوهرم توضیح داد.
ساعت ده و نیم شب به اهواز رسیدیم، اما هرچه می رفتیم به پایگاه شهید بهشتی نمی رسیدیم؛ یک جایی بیرون شهر بود و دورتادورش صحرای برهوت.
ناگهان از دور دیدم که روی آسمان یک شعله آتش زبانه می کشد. خیلی تعجب کردم، گفتم: داداش! این چیه؟!
-لوله گازه که داره آتیش بالا می زنه. نمی تونیم این گاز رو مهار کنیم. همین طور داره هدر می ره.
خیلی دلم سوخت. ما در صف می ایستادیم و با چه دردسری کپسول گاز می گرفتیم و حالا این همه گاز داشت هدر می رفت.
نشانی پایگاه را برادرشوهرم نداشت؛ پرسان پرسان نشانی پایگاه شهید بهشتی را پیدا کردیم. دژبانی دم در گفت: نه آقا این جا نیست. این جا که زن و بچه راه نمی دهند.
-ای خدا! ما چه کار کنیم؟ بچه هلاک شد از گرما.
برادرشوهرم شروع کرد به توضیح دادن و دژبانی هم همکاری کرد. علی آقا را می شناخت و گفت: اجازه بدید پیگیر بشم.
این پیگیری و تماس یک ساعت طول کشید. فاطمه روی دستم خوابیده بود و من چشمم به در پایگاه که علی آقا بیاید.
#ساره
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
بالاخره با تلفن و کلی نشانی فهمیدیم خانه های سازمانی جلوتر از پایگاه نظامی شهید بهشتی است. کمی راه بیش تر نبود. تاریکی مطلق بود و در بین راه هیچ تیر چراغ برقی نبود. به عمده هیچ چراغ و برقی نگذاشته بودند.
بعد ها فهمیدم هواپیماهای عراقی هرجا روشنایی می دیدند، بمباران می کردند.
یک سایه ای از خانه های آپارتمانی بهم پیوسته از دور مشخص بود؛ بی هیچ نور و کورسویی. دژبان آمد و کلی سوال کرد و گفت: پیداشون نکردم، اجازه بدید دوباره پیگیری کنم.
داشت طاقتم طاق می شد؛ ای خدا! باید یک ساعت دیگه این جا تو ماشین بشینم؟. همه اش به فکر فاطمه بودم. شک نداشتم از این گرمای کلافه کننده مریض می شود.
دژبان خودش مازندرانی بود و به زبان محلی با داداش یارعلی صحبت می کرد.
بالاخره دژبان ما را راه داد داخل. وارد یک حیاط بزرگ شدیم. من با دقت محوطه را نگاه می کردم. درختچه ها و درخت های پخش و پلا که انگار هر کدامشان را یک جا کاشته بودند. یک حیاط به هم ریخته که خاکی بود و هیچ جای آسفالتی نداشت. یک حیاط درب و داغان و جنگ زده.
به یکی از خانه ها نزدیک شدیم. ماشین ایستاد تا من پیاده شوم. علی آقا رسید و احوالپرسی و خسته نباشی گفت و با داداشش روبوسی کرد و آمد طرف من. فاطمه را بغل کرد و بوسیدش.
رفتیم داخل خانه. تا چراغ ها را روشن کردم، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، پنجره های بی پرده بود. هنوز چشم هایم دور خانه نچرخیده بود که علی آقا گفت: سریع برق رو خاموش کن.
همین طور که برق را دوباره خاموش می کردم، گفتم: مگه می شه بی برق؟!
-یک پارچه ای، چیزی آوردی بزنیم روی پنجره ها؟
-آره.
14.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 با چه سرور و شادابی و شیدایی از اسرار و باطن ماه شعبان سخن میگویند😍
🎤آیت الله جوادی آملی