eitaa logo
بنیاد بانوان شهیده(فهیمه سیاری)
89 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
235 ویدیو
2 فایل
﴿بہ‌نام‌خداۍ‌‌شہیده‌‌ۍ‌شہیدپࢪۅࢪ‌﴾ شهیده فهیمه سیاری شروع‌خدمت: ۱۴۰۰/۰۶/۲۳🌿 دعوٺ‌شدھ‌ے‌‌عمھ‌ے‌ساداٺے💚 خدمٺ‌بہ‌ݪشڪرے‌از‌فرشتگاݩ‌شهیدھ‌↯ @banovaneshahideh خآڋݥ‌اݪشهڋاء↯ @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌹دختران حاج قاسم❤
📕✏سه نیمه سیب❤ ⚘🌱با حالی پریشان دست ها را بالا می گیری و از ته دل و با تمام وجود برایشان دعا می کنی که موفق شوند و بروند. دیگر نمی خواهی مُردد باشی. مصطفی به تو گفته که تا تردید داشته باشی، توفیقی برای رفت نشان به دست نمی آورند. تو هم خوش داری چنین باشی؛یک دل و مستحکم، و به غم و غصه های بعد از رفتن شان فکر نکنی.با یک چیز اما نتوانسته ای کنار بیایی؛ این که اگر این دو برادر با هم شهید شوند، مهدی ات از غصه دق خواهد کرد. هنوز گیج و دمغ هستی که پیامک مجتبی از راه می رسد: -مامان ،به لطف خدا ثبت نام کردیم. نفست بند می آید. هیچ چیز دست خودت نیست.حال پرنده ای وحشی که به دیواره های قفس کله بکوبد. درونت انگار می سوزد.اما برخود مسلط می شوی و دوباره پیامک را می خوانی. نمی خواهی باز اسیر تردید شوی. گوشی را کنار می گذاری و به سجده می افتی... دوباره پیامک مجتبی از راه می رسد: - اعزام رفت برای هفته بعد، و ما ان شاءالله برمی گردیم مشهد. تند تند می نویسی: شکر خدا. و دکمه ارسال را می زنی و باز به سجده می افتی... &ادامه دارد راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
هدایت شده از 🌹دختران حاج قاسم❤
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱مجتبی آرام و قرار ندارد.این همه شور و تکاپوی مجتبی، برایت عجیب و غریب است.دست خواهرش را می گیرد و دنبال خودش می کشاند. برق پیراهن سفیدی که روی شلوار لی آبی رها کرده،خیلی در دید است؛ -مریم،بیا اونجا پیش مرغابی ها هم یه عکس دوتایی بندازیم. -کُشتی مارو با این عکس گرفتنت! -دلت می آد؟مافردا داریم می ریم ها!ممکنه عکس آخرمون باشه، مریم! این را که بگوید،مریم کلافه و رنگ پریده از جایش بلند می شود. حس می کنی او هم مثل خودت از رفتار عجیب و غریب برادر ترسیده است.چند عکس از چند جهت می اندازند،و بعد تو را صدا می زند:"مامان،می بینم نمی خوای عکس آخری رو بندازی؟پاشو بیا ببینم." به حاج علی که نگاه می کنی،او هم از رفتار مجتبی بُهت زده و نگران است.اما مجتبی دوباره صدایت می زند،باید بلند شوی،دست را دور گردنت قلاب می کند.فشار می دهد و رو به مهدی می گوید:"حالا بنداز." زن مصطفی صدا می زند که شام آماده است.مجتبی اما تازه می خواهدچند عکس جمعی بگیرد.مصطفی که همچنان غرق در دنیای خودش بود،معترض می شود به برادرکه"چقدرعکس؟"؛ومجتبی تکرار می کند:"اگه عکس های آخرمون باشه،چی؟"مصطفی میگوید:"خوب،باشه،مگه چند عکسِ آخر باید گرفته بشه؟" مجتبی کوتاه می آید؛هرچند سر سفره شام هم دست از شیرین کاری اش برنمی دارد... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋https://eitaa.com/joinchat/3745972272Cee77d956b0
هدایت شده از 🌹دختران حاج قاسم❤
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱اینجور مواقع کوچکی خانه پسر بیشتر به چشم می آید . حالی کوچکتر از آن که یک ضلع هاش به آشپز خانه محقر محدود شده است. آشپزخانه که باریکه راهی بیش نیست. با این حال ترجیح داده ای مراسم بدرقه اینجا باشد. مریم می گوید استقبال راهم انشاالله در همین مکان می کنیم و تو از این همه خوش بینی مریم یِکه می خوری و ناخواسته میروی تو حس و حال شب قبل و رفتارهای مجتبی اما این لحظه ها و در این فرصت کم دیگر نمیشود در گذشته سرگردان شد. جمع خانواده و حاج علی ساکت تر از همیشه است. انگار با نفس درونش در حال نبردی نابرابر است نبردی بین عشق و دو پسر و ارادت به باورهای ایمانی و آرمانی اش وقت وداع فرا رسیده است. این لحظه ها بایدجمع خانواده نسبتا شلوغ حاج علی ماندگارترین بدرقه عمر خود را تجربه کنند. بوی عطر محمدی در خانه کوچک مصطفی پیچیده است. برق پیراهن های سفید دو برادر دوباره بنا دارد پرستوی خیالت را به عمق تاریخ پرواز دهد. هر طور شده بغضت را فرو میخوری اشک اما دست تو که نیست مخصوصاً هنگام وداع پدر با دو پسر، مجتبی انگار که بخواهد قول و قرارهایی تورا به خاطر بیاورد با لحنی جدی می گویند یادت باشه برای شهادت ما باز هم دعا کن... دلت می لرزد اما می گویی ان شاءالله &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
هدایت شده از 🌹دختران حاج قاسم❤
📕✏سه نیمه سیب 🍎 ⚘🌱انگار همین حالا رقم می خورد و اتفاق می افتد این صفحه از خاطرات که سر سفره ناهار، عروس ها گیر داده اند." مجتبی، که پسر تو داری پیر می شوی و باید آستین بالا بزنیم "مجتبی می گوید:" خوب به شما چه ربطی دارد." زن مهدی می گوید ربطش اینکه ما برای تو برنامه ها داریم -مثلاً چه برنامه‌ای؟ زن مصطفی می گویند این که بریم زیر آب تورا بزنیم به خانواده عروس ،همه چی رو بگیم.محتبی خنده کنان می می گوید:"شما کورخوانده اید چون من فقط با حورالعین عروسی می کنم .شماها هم دستتون به بهشت نمیرسه که زیر آب من را بزنید .جمع همه می خندند اما تو مات و مبهوت نگاهش می کنی. حس می کنی جمله آخری مزاح نبوده است . همه شب های اردیبهشت تا خرداد تانیمه ی تیر را به تختخواب مجتبی دلسپرده ،چه شب‌ها و روزها گذشته و از آن تکرار خاطرات خبری نشده است و تو هاجری بوده ای متفاوت.خودت اسماعیل هایت را به قربانگاه فرستاده ای،مگر نه؟ خودت بوده ای که با آن ها لهچه ی افغانی را تمرین کرده ای و بعد نمازهای توی خانه تا حرم تا بیت حضرت زهرا (ع)درمحله،برای توفیق شان خدا را خوانده ای....و حتی برای شهادت شان هم دعا کرده ای؛مگرنه؟برای همین است که دیگر قصه گویی های معلم قرآن و داستان های پیشنهاد ذبح اسماعیل و حکایت یعقوب و یوسف برایت عجیب و دور از ذهن نیست... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱پنج شبانه روز گذشته است؛پنج شبانه روز بحرانی؛ساعت ها،ثانیه هایی پر دغدغه و شکننده و اندوه بار.نه خواب درستی و نه خوراک درستی.تا انروز بنا بوده مجتبی مجروح باشد و مصطفی سالم برگردد؛اما حالا دیگر انگار اطرافیان تا بچه های سپاه بنا گذاشته اند تورا متقاعد کنند به شهادت یکی و سلامتی آن دیگری.تو اما نمیخاهی قبول کنی.آن قدر با عالم خیال و با حس ششم خود دست داده و همراه شده و تصویرسازی کرده ای که حس می کنی زخم های بچه ها را به چشم می بینی. مرتب به شبی فکر می کنی که فردایش بنا بود بچه هایت بروند سوریه. اینها حرف و حدیث های ذهن پریشان و خیال حیران یک مادراست.درعالم واقعیت اما آرام آرام قصه رسیده به اینجا که بله،یکی از بچه ها شهیدشده است؛کدام یکی،معلوم نیست.به بچه های مصطفی که نگاه میکنی ،شرشر اشک هایشان،دلت را به آتش می زند. می خواهی مجاب شوی که همان مجتبی شهید شده باشد.بهتر است؛زن و بچه ندارد، حتم داری که دیگران نیز همین حساب و کتاب ها را می کنند.به رفتار زن مصطفی که نگاه میکنی،او هم انگارهمین را قبول کرده است. سر و کله داماد و دختر که پیدا بشود،باید از این خیال ها بیرون بیایی و تنت بلرزد.وقتی شانه های مریم که هنوز از راه نرسیده،می لرزد.تکلیف مادرچیست؟ -مریم،مامان،ما نباید کم بیاوریم؛ما که برای چنین روزی آماده بودیم؛نبودیم؟ انگارمنتظر بوده همین را بگویی تا بلند بلند گریه کند و بغض نگه داشته از کوی طلاب تا قاسم آباد را بشکند... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱عقربه های ساعت رسیده به دوازده و سی دقیقه که احمدی پورو همکارانش از راه می رسند.بچه های مصطفی و مهدی،داماد و دختر و دایی های بچه ها و خواهرها و خواهرزاده ها.....تو اما فقط با احمدی پور کار داری.رودررویش روی صندلی می نشینی،به قابی که روی فرش و زیر چفیه گذاشته،اعتنایی نمیکنی.می گویی:"شما رفیق مصطفای من هستید.خواهش میکنم برادری کنید و ما را از این مخمصه نجات دهید. بیشتر از این دل منِ مادر را نشکونید.خواهش..." -نفرمایید،حاج خانوم!آخه ما چی را به شما بگیم؟خوب چیزی که ما میدانستیم،همین بود که دوتاشون زخمی شده اند دیگه؛ولی حالا.... مکث میکند.میگویی:"ولی شما که می گفتیدفقط مجتبی رخمی شده.بعدش شایع شد مجتبی شهید شده.و حالا شده اند دوتاشون مجروح؟" -آره دیگه ....ولی خوب.اولش فقط یکی گفتند زخمی شده.بعدش باز پیگیری کردیم... -بخدا،دوتاشونم شهید شده اند...من اگه این رو نفهمم و حس نکنم که مادرنیستم. -ای بابا!بازهم که حرف خودت رو می زنی،حاج خانوم؟! مریم از آن گوشه ی سالن میگوید:"مامان،تورو خدا،نه...."😭 &ادامه دارد راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
هدایت شده از 🌹دختران حاج قاسم❤
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱جان میگیری.رمق پیدا میکنی و خیز برمی داری طرف قاب عکس.قاب انگار خودش می پرد روی دوشت.یک دور کامل میچرخی.قاب عکس را بالا میگیری و می گویی:"حالا هرکس هرقدر دوست داره،برای قاسم و علی اکبر گریه کنه."😭 و توحالا بایداز روی شیشه،گلوی مجتبی،وپیشانی و لب های مصطفی را ببوسی. دیگر در هیاهوو شلوغی خانه،هرکس رجزی نمی خواندو تحلیلی نمی کند.اما همگام با سمفونیِ باوقارِ پیر اذان گوی اردبیلی،داستان ظهر دوشنبه میرسد به جایی که تو انتظارش راداشتی.زمزمه ها حالا دیگربه قربان شدن دو اسماعیل،وتو باید حساب کار را بکنی.😭 جیغ مریم ویرانگر است؛طوری که نگران بابایش میشوی.نگاه میکنی؛نمی تواند بنشیند،و نه انگار توان ایستادن دارد؛معلق است بین زمین و آسمان.به ظاهر حال یک ماهی را داردکه از آب به خاک افتاده باشد.اما درست در همین لحظه های شکننده ای که تو قرار است صدای شکستن و افتادن مرد بلندقامت دنیادیده و جنگ رفته ی خودت را نظاره کنی،او با دستی دراز و لبی لرزان،مُهرِ نماز طلب می کند و به سجده می افتد.صحنه،چنان مردت را در نظرت باشکوه می نمایدکه یخ غصه هایت آب می شود.... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
هدایت شده از 🌹دختران حاج قاسم❤
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱و تو ذوق میکنی که قرار است پاسخی برای پرسش ها پیدا شود.برای همین است که مرد جنوبی را دعا میکنی،و منتظرمیمانی تااز خودِتدمر زنگ بزند.... زنگ می زند و از مردی که سید علی کسی که مهمان خانه اش بود ،معرفی کرده بود ،میگوید. اسمش سیدمصطفی . سید علی میگوید:سید مصطفی مسئول تیپ مستقر در کاخ،روز حادثه آنجا بوده،و حتی بین پیکرها ،پای مصطفی را با پای برادرش اشتباه گرفته و کُلی برای برادر زنده خودش گریه کرده... وای آبجی چه حالی داشتم در آن لحظه ها!یک لحظه حس کردم نکند خودِمصطفی تو باشد؛آخر نگاهش با نگاه مصطفی توی عکس ها مو نمیزد.بلند شدم بغلش کردم و دو بازویش را گرفتم و تکان تکان دادم و پرسیدم"تو واقعا اونجا بودی؟" هنوز احساس شرم و بیگانگی داشت. گفت:بزارفردا سر محل همه چی را بگم و شما ضبط کنید... پشت بخاری نفتی،کنارم نشست.سید علی ازمن بیشتر احساس خوشحالی میکرد.احساس اینکه یک راوی زنده برای میهمان نویسنده اش پیدا کرده، از من خواستند درباره ایران برایشان بگویم،همه مشتاق شنیدن بودند.به آنها اطمینان دادم جمهوری اسلامی ،از این ترقه بازی ها کم ندیده،و ملت ما مقتدرتر از آن است که اجازه بدهد چند جوان ناآگاه،آلت دست جبهه ی عبری و عربی منطقه شوندو بار استکبار را به مقصد برسانند. &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
هدایت شده از 🌹دختران حاج قاسم❤
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱داعشی ها همه را شهید و مجروح کرده بودند‌سیدمصطفی که در ابروییِ دو مستقر بود،کله سحر خودش را به ابروییِ یک میرساندتا از وضع برادرش باخبر شود. خودش میگفت که تو صورت شهدا نمی توانسته نگاه کندو فقط بدن هایشان رانگاه میکرد.وقتی نگاهش به پایی شبیه پای برادرش می افتد دودستی برسر میزند و می نشیند به گریه کردن؛اما بهو یکی با نوک پوتین میزند به کمرش.وقتی نگاه میکند،ناباورانه برادرش را بالای سرش می بیند. با خوشحالی شکر خدا میکند. او اما هنوزم نمی دانسته دو پیکری که کنارهم افتاده بودند،مجتبی و مصطفای تو باشند.فقط می دیده یک دست آن یکی که تیر به چانه اش خورده و از پشت سرش در رفته بود، روی سینه ی آن یکی بوده که پا نداشته.پیکرها،شش تا بوده؛اما بحث روی همان دو تا داغ بود.دوروبری ها،آنها را دوپسرخاله صدا می کردند. روحش خبر نداشته آن یکی که پایش پریده بود،هم نام خودش مصطفی است. و بشیر،اسم واقعی اش نیست.روزهای قبل که سید می آمدو به برادرش سر می زده،در همان خط می دید و خبر داشته که وصف ادب و عبادت این دو پسرخاله،زبان زد بوده است... &ادامه دارد... داوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱آینده را باید به خودِآینده واگذاشت.حالا را بچسب و ببین شورو حال خانواده را:حاج علی را که بایدمثل تو،غریبه هایی را ببیندکه یکی یکی و گاهی چندتاچندتا جلو بیایند،خود را معرفی کنند و از خاطرات مصطفی و مجتبی بگویند. و باید زن مصطفی، پنجه هایش را لای پنجه های تو فروکند و بگوید:"خاله،من رو ببخش که خودخواهانه به خودم قبولانده بودم مجتبی شهیدشده باشه، بهتره..... آخه،خاله،حساب کتاب کرده بودم که بچه هایم بی پدر می مانند. ما خودم فکر کرده بودم این خونواده سهمشون یک شهید باشه،اونم مجتبی باشه دیگه." وتو بگویی خیلی ها این فکر را کرده بودند ولی من ته دلم میگفت قصه جور دیگریست. من حتی جای گلوله هایی را که روی تن بچه هام نشسنه بود،می دیدم؛حتی دیدم افتاده بودند رو علف ها،و تو از حالا دیگر مادر دو شهیدهستی؛نه؛به قول خودت مادر سه شهید.داغ مرتضی را که چشم بازنکرده در زایشگاه،چاقوی جراحی در قلب کوچکش فرو کردند،فراموش نکرده ای.بله؛تو مادر سه اسماعیل هستی؛آن هم چه اسماعیل هایی!هاجری و مادری باید در پنجشنبه و هشتمین روز از گرماگرم مردادِشهر غریب،بین دو تابوت بنشیند؛پارچه ای سبز رنگ از روی پیکرها کنار برود و بعد یکی دونفر دست به کار شوند تا بند کفن ها را باز کنند؛وتو مانع شوی و بگویی:"لازم نکرده!اجازه بدین بچه هایم،همون جوری که بودند تو دل و خیال مادر بمونند...." &ادمه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
هدایت شده از 🌹دختران حاج قاسم❤
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱اما از دو معمایی که داری،دست کم باید یکی را حل کنب.معمای خواب ساک هایی که برگشته بودند، که چقدر سبک وزن بودند.و لنگه کفش مصطفی نبود.و.... با دست لبه ی تابوت را عصا میکنی و کمی خودت را سُر میدهی پایین؛به قدری که دستت بتواند از زانو تا ساق پای مصطفی را لمس کند.چقدر درست درخیال خود تصویرساری کرده بودی!بله؛پای راست از ساق به پایین نیست.جایش را با پنبه و پارچه پر کرده اند.و چه نیکو معمای تو خل شده است! و میبینی که قبرها آماده است.اما هیچ کس نمی داند و نباید هم بداند که کدام قبر،مال کدام یکی است. و تو اینجا هم باید نقش آفرینی کنی. -گوش کنید مردم!مجتبای من هیچ وقت جلوتر از برادرش راه نمی رفت.مجتبای من باید درقبر هم حرمت بزرگی و کوچکی رو نگه داره.مصطفای من، معلم مجتبی بود.پس قبر بالایی برای مصطفی،و.... صدایت در هق هق گریه ها و جیغ ها گم میشود.اما هنوز یک کار دیگر مانده که مادر انجام دهد. آن سجاده زیتوتی که سال ها پیش،رهبری برای مصطفای دوم ابتدایی تو سوغات فرستاده بود. باید همراه مصطفی زیر خاک برود. حالا اما باید سجاده را دو تکه کنم. مصطفا دیگر فکر اینجایش را نکرده بود.در مقابل نگاه های حیران جمع،سجاده را با قیچی کوچکی دو تکه میکنی. می گویی:یکی برای زیر سر مصطفی و یکی برای زیر سر مجتبی... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
هدایت شده از 🌹دختران حاج قاسم❤
📕✏سه نیمه سیب 🍎 ⚘🌱و بار صدایت در هق هق گریه های مردانه و جیغ های زنانه گم می شود.تا بعد از نجوای "اسمع افهم یا مصطفی"و".....یا مجتبی".به نوبت در گوش ات بپیجد و سپس دلنگ و دلنگ بیل ها،سمفونی غریبی شود.چه موسیقی غم انگیزی و عجب تفاوتی ست بین دلنگ دلنگ بیل ها در دل قبرستان با دلنگ و دلنگ ظرف هایی که مجتبی و مصطفی برای تو می شستند..... بیل ها با خشونتی وصف ناشدنی می خواهند روی خاطرات زیبای یک مادر خاک بریزند.خاطرات توی مادر اما خاک شدنی نیستند.این این را به خودت و اسماعیل هایت قول شرف داده ای . 🍎الحمدالله رب العالمین راوی:مادر مصطفی و محتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani