📕رمان #سپر_سرخ
🔻#قسمت_بیستم
▫️هوا گرم بود، تا چشم کار میکرد آب و گِل بود و تمام تشویش عالم انگار در دل من بود که نمیدانستم خاطرۀ این دختر تنها در آن شب وحشتناک، در خاطرش مانده است؟
▪️دوباره به چادر برگشتم؛ نورالهدی به کودک سِرم زده و هنوز ذهنش درگیر حال من بود که تا وارد شدم، با دلپواسی پاپیچم شد:«حالت خوب نیس؟»
▫️شاید فشارم افتاده بود که دیگر نتوانستم سر پا بمانم و گوشۀ چادر روی صندلی نشستم.
▪️دلم میخواست به نورالهدی بگویم اما در طول این سالها ردّ زخم زبانهای عامر از دلم نرفته و هنوز میترسیدم حرفی بزنم که با نفسهایی بریده بهانه چیدم:«چشمام سیاهی میره!» و نه تنها چشمانم که دنیا دور سرم میچرخید و آوار خاطره خانهخرابم کرده بود.
▫️نورالهدی دنبال دارویی برای بهتر کردن حالم بود و من نمیدانستم باید چه کنم که سه سال حسرت دیدارش به دلم مانده و حالا در آستانۀ آنچه رؤیایم بود، پشیمان شده بودم!
▪️سالها پیش، یک شب آن هم برای یکی دو ساعت همراهش بودم و نمیفهمیدم چرا باید برای یک لحظه دیدنش، اینهمه دست و پای دلم را گم کنم؟
▫️تنها چیزی که از او در خاطرم مانده بود لحن گرم و نگاه گیرا و حرارت حضورش بود که در آن شب وحشتناک آرامم میکرد و یعنی همینها برای عاشق شدنم کافی بود؟
▪️در این سالها خیال میکردم به خاطر فداکاریاش فقط مدیون او هستم و حالا از ضربان قلبی که به شماره افتاده و نفسی که بند آمده بود، میفهمیدم بیمارش شدهام.
▫️از حال خودم حیران شده و چند لحظه مانده به آمدنش، میخواستم به داد دلم برسم که اینهمه احساس نسبت به یک مرد غریبۀ ایرانی، عاقلانه نبود.
▪️از شبی که از هم جدا شده بودیم، آرزو میکردم یکبار دیگر او را ببینم و حالا میدیدم هر بار دیدنش، عاشقترم میکند که نیت کردم از همه چیز حتی از فکرش فرار کنم.
▫️بیتوجه به نسخهای که نورالهدی بیخبر از حال خرابم برای درمان سرگیجهام میپیچید، از جا بلند شدم و همانطور که به سمت درِ چادر میرفتم،چند کلمۀ درهم گفتم:«یه آقایی میاد بچه رو ببره پیش مادرش.»
▪️با عجله چادر را کنار زدم تا پیش از آنکه برگردد از اینجا رفته باشم که گوشه چادر محکم به کسی خورد و من از آنچه دیدم، خشکم زد.
▫️مقابلم ایستاده بود، با همان صورت خیس از عرق و لباس غرق آب و گِل! چادر به صورتش برخورد کرده و شاید از نگاه خیرهام خجالت کشید که چشمانش به زیر افتاد و با لحنی محکم حرف زد: «اومدم بچه رو ببرم.»
▪️نورالهدی نمیدانست چه کسی پشت این چادر ایستاده و تنها حرفش را شنیده بود که صدا رساند: «الان بچه رو میارم!»
▫️از همان چشمان سربهزیرش، نجابت میچکید و من عهد کرده بودم از حضورش بگریزم که دلم جا ماند و جسمم از چادر فرار کرد.
▪️طوری شتابزده از چادر بیرون رفتم که بهسرعت خودش را کنار کشید تا برخوردی بین شانههایمان نباشد و در همان لحظات آخر دیدم از اینهمه دستپاچگیام حیرت کرده است.
▫️با قدمهایی که از پریشانی به هم میپیچید از چادر فاصله میگرفتم و به خدا التماس میکردم کمکم کند که نمیخواستم اسیر کسی باشم که حتی لحظهای فکرش پیش من نیست.
▪️در فاصلهای دور از چادر، پشت ماشینی پناه گرفته و دلم دست خودم نبود که بیاراده نگاهم تا چادر میدوید و دیدم کودک را در آغوشش گرفته و به سمت محل اسکان خانوادهها میرود.
▫️صبر کردم تا از عرصۀ چشمانم بیرون رفت و دیگر او را نمیدیدم که از پناهگاهم بیرون آمدم و با قدمهای بیرمقم به سمت چادر برگشتم.
▪️نورالهدی در حیرت رفتار من، بیرون چادر منتظرم ایستاده بود و تا نزدیکش رسیدم، با نگرانی بازخواستم کرد: «یدفعه کجا رفتی؟»
▫️خودم نمیدیدم اما انگار رنگ صورتم پریده بود که دستم را گرفت و دقیقاً به هدف زد: «از چیزی ترسیدی؟»
▪️طوری با محبت پرسید که نشد در برابر حجم حرف مانده در سینهام مقاومت کنم و یک جمله بیهوا از دلم پرید: «خودش بود!»
▫️نفهمید چه میگویم و پیش از آنکه بپرسد، معصومانه اعتراف کردم: «این آقایی که الان اومد.»
▪️لحظاتی نگاهم کرد و انگار منظورم را فهمیده بود که ناباورانه پرسید: «مهدی؟» و همین واژه، ویرانم کرده بود که آیینه چشمانم در هم شکست و خرده شیشههای عشق روی لحنم نشست: «کمکم کن نورالهدی! قسمت میدم کمکم کن فراموشش کنم!»
▫️از درماندگیام دلش به درد آمده بود؛دستم را گرفت تا وارد چادر شدم، کمکم کرد روی صندلی بنشینم و خودش مقابل پایم روی زمین نشست: «دوسش داری؟»
▪️سرم را میان دستانم گرفتم و برای گفتن هر کلمه جان میکَندم: «نمیدونم.. فکر میکردم فقط چون کمکم کرده...اما حالا که دوباره دیدمش..»
▫️همانطور که مقابلم نشسته بود،هر دو دستم را گرفت و پاسخ دلشورهام را به شیرینی داد: «میخوای به ابوزینب بگم پیداش کنه؟»...
📖 ادامه دارد...
✍
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
ازدواج با امام.mp3
9.5M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای آمدن ملیکه به سامرا و ازدواج با امام حسن عسکری(ع)
🟡 امام هادی(ع) به حکیمه خواهرشون فرمودن: این خانم همسر پسرم حسن است.
او قرار است مادر مهدی آل محمد بشود😍
#حضرت_نرجس
#قسمت_سوم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دلیل یاد اموات بصورت ناگهانی
#استاد_قرائتی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
ڪاش مےشدشب یلدابہ ڪنارٺ باشم
مرهم وشمع وچراغ شب تارٺ باشم
ڪاش مےشدڪه بلنداے شب یلدا را
بہ بقیع آیم وتاصبح بہ ڪنارٺ باشم
#خدایاشبیلداےغیبٺراسحرڪن🌙
#سلام
#روزتونمهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب یلدایم اگر با تو سپر شد یلداست...
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀