eitaa logo
بانوی خاص🌹
412 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
19 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 کانال بانوی خاص ❤️همسرداری 👩‍🏫فرزند پروری 🏠خانه داری احکام و مطالب متفرقه سوالات مشاوره کاملا رایگان تبادل و ارتباط با ادمين: @delaram7645 لينك كانال👇 https://eitaa.com/joinchat/1265893419C1fe8b5bb94
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت عزالدین قَسّام.mp3
11.68M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴ماجرای به شهادت رسیدن عزالدین قسّام و ایجاد اسرائیل😭 ⚫️ عزالدین به یارانش گفت: من به هیچ وجه تسلیم نمیشم، من تا شهادت می ایستم و با این دشمن ها میجنگم. 💪🏼✊🏼 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
دوران معاویه.mp3
12.45M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟠ماجرای زندگی امام سجاد(ع) در دوران معاویه و جنایت های او 🔵 امام حسن وقتی گریه های بردارشون و فرزند برادرشون رو دیدن فرمودند: تو گریه نکن حسین چراکه هیچ روزی مثل روز تو نیست... ع ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
ماجرای حوزه رفتن .mp3
9.23M
┈┅❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجرای جالب از تصمیم جدی سید حسن برای خوندن درس طلبگی 🔵 مادر سید حسن گفت: "مادر تو اگه بری حوزه، یه گدا به گداهای لبنان اضافه کردی" 👀😅 ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤
✍️ رمان ▫️پس از صرف شام، ما در قسمت زنانه موکب، تکیه به دیوار خستگی این روز طولانی را در می‌کردیم و صدای صحبت مردها از آن طرف شنیده می‌شد که نورالهدی با دقت گوش کشید و زیرکانه حدس زد: «صدا ابومهدی میاد!» ظاهراً حاج قاسم و ابومهدی هم امشب مهمان همین موکب بودند و شنیدم جوانی ایرانی به سختی عربی صحبت می‌کند و ظاهراً خطابش به ابومهدی بود: «حاجی یکی از تهران زنگ زده میگه شنیدیم حشدالشعبی با تانک‌هاشون تا خوزستان اومدن و شادگان رو هم گرفتن!» ▪️همهمه آرام خنده در سمت مردان پیچید و لحن نرم ابومهدی در گوشم نشست: «بگو اگه جز لودر و بیل مکانیکی چیزی همراه ما دیدن، غنیمت بگیرن، آهنش رو بفروشن خرج سیل زده‌ها بکنن!» از نمک نشسته در لحن شیرین ابومهدی، صدای خنده مردها بلند شد و من با دلخوری پرسیدم: «یعنی چی؟» ▫️نورالهدی میان خنده نفسی گرفت و با صدایی آهسته پاسخ داد:«از وقتی حشدالشعبی برا کمک اومده خوزستان، بعضیا شایعه کردن که ما اومدیم اینجا سرکوب ایرانی‌ها!» اما حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که کم‌کم رنگ خنده از صورتش رفت، دردی در نگاهش پیدا شد و انگار قلب صدایش شکست:«حتی ابوزینب عصری می‌گفت بعضیا توئیت زدن که چرا عراقی‌هایی که جوونای ما رو کشتن باید بیان کمک سیل‌زده‌هامون!» ▪️از سنگینی حرف‌هایی که از زبان نورالهدی می‌شنیدم خستگی امروز مثل آواری روی دلم خراب شد و لحن نورالهدی غرق غم بود:«آخه مگه شهدای ایرانی تو جنگ رو ما کشتیم؟ما شیعه‌های عراق که خودمون بیشترین ظلم رو از صدام دیدیدم!حتی تو جنگ ایران و عراق، صدام جوونای ما رو به جرم حمایت از ایران اعدام می‌کرد!» و دیگر فرصت نشد بیشتر شرح این شایعه را بدهد که دوباره طنین کلام ابومهدی در فضا پیچید:«زمان داعش ملت ایران خالصانه و بی‌توقع به ملت عراق کمک کردن! الانم که تو کشور شما سیل اومده ما احساس وظیفه کردیم برا جبران قسمت کوچیکی از محبت‌هاتون بیایم کمک.» ▫️صدای تشکر میزبانان ایرانی میان صحبت‌های ابومهدی شنیده می‌شد و او همچنان با مهربانی و آرامش می‌گفت:«البته ما فقط وسایل مهندسی اوردیم برا کمک به جلوگیری از پیشرفت سیل. گروه‌های بهداری هم اوردیم برا اینکه مریضی‌های بومی ما با منطقه شما یجوره! از طرفی پزشک و پرستار ما عرب‌زبانه و راحت‌تر با مردم عرب‌زبان شادگان و سوسنگرد ارتباط برقرار می‌کنه!» تلخی طعنه‌های فضای مجازی با شیرینی کلام ابومهدی کمتر می‌شد و دلم می‌خواست باز هم بگوید که لحن محجوب حاج قاسم به دلم نشست:«ما با این‌همه نیرو درست نیس مزاحم صاحبخونه باشیم، پس عزیزان حرکت!» ▪️شاید دل دریایی او هم از تیرهایی که به سمت رفقای عراقی‌اش هدف گرفته بودند، شکسته و می‌خواست با ابومهدی خلوت کند که به نیت بازدید از مناطق سیل زده از موکب خارج شدند و من تا صبح از غصه قصه غریبانه‌ای که شنیده بودم، خوابم نبرد. پس از نماز صبح دوباره در چادر درمانی مستقر شدیم و دست خودم نبود که با معاینه هر بیمار ایرانی، کاسه دلم از غم تَرک می‌خورد و تلاش می‌کردم با خوش‌زبانی و مهربانی، لکه گناه نکرده را از دامنم بشویم مبادا گمان کنند به نیت شومی به ایران آمده‌ایم. ▫️هرچه آفتاب بلندتر می‌شد، هوای زیر چادر بیشتر می‌گرفت و باز کارمان راحت‌تر از مردانی بود که به جنگ هجوم آب رفته و با کیسه‌های شن و گِل و لودر تلاش می‌کردند مانع پیشروی آب شوند. نورالهدی مرتب به دیدن ابوزینب می‌رفت و هربار با شور و هیجان خبر می‌آورد که جوانان حشدالشعبی در کنار پاسداران ایرانی، مردانه مقابل آب ایستاده و راه سیل را سد کرده‌اند. ▪️نزدیک اذان ظهر شده بود،آفتاب درست در مغز چادر می‌خورد و نفسم را گرفته بود که صدای مردی از پشت چادر بلند شد. نورالهدی برای وضو بیرون رفته و باید خودم پاسخ می‌دادم که روسری‌ام را مرتب کردم و از چادر بیرون رفتم. ▫️مرد جوانی از نیروهای سپاه ایران کودکی دو ساله را در آغوشش گرفته و تا چشمش به من افتاد، سراسیمه خبر داد:«تب داره!مادرش مریضه نتونست بیاد.» به نظرم از عرب‌های خوزستان بود که به خوبی عربی حرف می‌زد و دلواپس حال کودک خواهش کرد:«میتونید معاینه‌اش کنید؟» ▪️صورت گندمگونش زیر تیغ آفتاب خوزستان خش افتاده بود، پیشانی‌اش خیس عرق شده و لباس خاکی‌رنگش تا کمر، غرق آب وگل بود. دست به پیشانی کودک گرفتم تا دمای بدنش را بسنجم و باید هر چه سریع‌تر سِرم می‌زدم که چادر را بالا گرفتم و گفتم:«بیاید تو!» ▫️پشت سرم وارد چادر شد، کودک را روی تخت قرار داد و مقابلم کمر راست کرد که مستقیم نگاهش کردم و پرسیدم:«آب آلوده خورده؟»و پیش از آنکه پاسخم را بدهد،حسی در نگاهم شکست. بی‌اراده محو چشمانش شده بودم و او پریشانی چشمانم را نمی‌دید که فکری کرد و مردد پاسخ داد:«نمی‌دونم، الان از جلو چادرشون رد می‌شدم،مادرش گفت بیارمش اینجا.»...
بانوی خانه دار..mp3
11.62M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ❀مجموعه قصه های: ⚜قهرمان‌ترین خانم جهان⚜ 🔹قسمت سوم🔹 💜 بانوی خانه دار 💜 🟣 امام علی به همراه مردِ فقیر راه افتادن به طرف خونه ی خودشون 🛖 و امام علی زودتر وارد خونه شدند و از فاطمه ی زهرا پرسیدند: "همسرم آیا توی خونه غذا داریم؟..." 🍲🥖 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
ازدواج با امام.mp3
9.5M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای آمدن ملیکه به سامرا و ازدواج با امام حسن عسکری(ع) 🟡 امام هادی(ع) به حکیمه خواهرشون فرمودن: این خانم همسر پسرم حسن است. او قرار است مادر مهدی آل محمد بشود😍 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
سرباز امام خمینی.mp3
10.37M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجرای پیروزی انقلاب و فعالیت های حسن و برادرانش در سپاه 🔵 حسن آقا تیپ امروزی میزد🕺 و یواشکی میرفت بین ضد انقلاب ها تا متوجه نقشه‌هاشون بشه و جلوی خرابکاری هاشون رو بگیره🤨 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
طرفدار امام خمینی.mp3
11.56M
┈┅❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای جالب از علاقه شدید عماد مغنیه به امام خمینی 👳🏻‍♂ 🟡عماد مغنیه مشغول جنگیدن بود اما علاقش به امام خمینی رو کنار نذاشت. عماد مغنیه اون زمان یه کارای خیلی جالبی می‌کرد مثلاً عکس📸 امام خمینی رو میبرد چا خونه و... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
یاور امام سجاد(ع).mp3
11.92M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای جالب و شنیدنی از مبارزه ی فرهنگی امام محمدباقر(ع) 📚📖 🔵 دانشمندانِ خائن و جنایت کار با حمایت کردن از حاکمان ظالم به مردم می‌گفتند که مبارزه نکنند ❌️ اما امام سجاد (ع) و امام محمدباقر(ع) تصمیم گرفتند که ... 📜✍️🏻 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#بدون_توهرگز #قسمت_دوم بالاخره اون روز از راه رسید... موقع خوردن صبحانه، همون‌طور که سرش پایین بود
با چشمهاي سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون میزد بهم زل زده بود. همون وسط خیابون حمله کرد سمتم... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو خونه... اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی‌تونستم درست راه برم... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت ميتونستم روي صندلي‌های چوبی مدرسه بشینم.... هر دفعه که پدرم میفهمید بدتر از دفعه قبل کتک میخوردم. چند بار هم طولانی مدت زنداني شدم؛ اما عقب نشينی هرگز جزء صفات من نبود. بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت، و وسط حیاط آتیشش زد. هر چقدر التماس کردم نمرات و تلاش‌های تمام اون سال‌هام جلوی چشم‌هام می سوخت... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم؛ اما این دفعه فرق داشت... اون آتیش داشت جگرم رو می سوزوند... تا چند روز بعدش حتي قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم، خيلی داغون بودم. بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد؛ اما هر خواستگاری میومد جواب من نه بود و بعدش باز یه کتک مفصل. علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد. ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم، ترجیح می‌دادم بمیرم اما ازدواج نکنم. به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم، التماس مي کردم.... خدایا! تو رو به عزیزترین‌هات قسم... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده... هر خواستگاري که زنگ می‌زد، مادرم قبول میکرد... زن صاف و ساده اي بود! علي الخصوص که پدرم قصد داشت هرچه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه.... تا اینکه مادر علي زنگ زد و قرار خواستگاري رو گذاشت. شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد.... - طلبه است؟ چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم.... عین همیشه داد مي زد و اینهارو می‌گفت... مادرم هم بهانه هاي مختلف مي آورد... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره؛ اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون؛ ولي به همین راحتي‌ها نبود. من یه ایده فوق‌العاده داشتم، نقشه اي که تا شب خواستگاري روش کار کردم. به خودم گفتم: خودشه هانیه، این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی، از دستش نده... @romankhanehshahedan90 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
امام دوازدهم.mp3
13.43M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟡 شیعیانی از سرزمین قم اومدن تا خمس‌شون رو به امام حسن عسکری بدن که متوجه شدن ●●● 🐎🥀 🟢 شیعیان از امام زمان پرسیدند: بفرمایید داخل کیسه ها چقدر پول هست؟تا مابتونیم به شما اعتماد کنیم و ایمان بیاریم 🧔🏻‍♂️💰 (عج) ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
ماجرای ظهور.mp3
13.27M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢 ماجراهای جذاب و شنیدنی لحظه ظهور امام زمان(عج)😍 🟣 حضرت مهدی(عج) دست به دیوار کعبه🕋 زدند و فرمودند: من مهدی فاطمه هستم، من فرزند حسین شهید هستم. ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀