eitaa logo
بانوی خاص🌹
412 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
19 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 کانال بانوی خاص ❤️همسرداری 👩‍🏫فرزند پروری 🏠خانه داری احکام و مطالب متفرقه سوالات مشاوره کاملا رایگان تبادل و ارتباط با ادمين: @delaram7645 لينك كانال👇 https://eitaa.com/joinchat/1265893419C1fe8b5bb94
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆مثالی از انسانیت یک عروس خانم ❇️وقتی از حق خودت بخاطر دیگران بگذری این یعنی انسانیت... ♨️خیلی وقتا تو زندگیامون انسانیت کمرنگ میشه... 🎵دکتر عزیزی ‌‌‌─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
همسرانه💓 اگر کاری کنی که همسرت بفهمد اولویت اول توست و عشقت را لحظه به لحظه به او نشان دهی، تعجب خواهی کرد که چه بسیار مسائل و بن‌بست‌ها در رابطه شما به راحتی برطرف خواهد شد! ‌‌‌ ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاور امام سجاد(ع).mp3
11.92M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای جالب و شنیدنی از مبارزه ی فرهنگی امام محمدباقر(ع) 📚📖 🔵 دانشمندانِ خائن و جنایت کار با حمایت کردن از حاکمان ظالم به مردم می‌گفتند که مبارزه نکنند ❌️ اما امام سجاد (ع) و امام محمدباقر(ع) تصمیم گرفتند که ... 📜✍️🏻 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بانوی خاص🌹
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت شصت و چهارم ▫️به سمتش چرخیدم و در مقابل عشق پاشیده در چشمانش دلم از دست رف
📕رمان 🔻قسمت شصت و پنجم ▫️اما دل من می‌لرزید و نه فقط از اسرائیل که به هوای تهدیدهای عامر حتی از سایۀ خودم می‌ترسیدم و فردا با همین وحشت به همراه مهدی و زینب راهی راهپیمایی قدس شدیم. ▪️به حرمت ده‌ها هزار شهید و در اعتراض به حمام خونی که رژیم صهیونیستی در غزه به راه انداخته بود، راهپیمایی قدس در بغداد از سال‌های قبل شلوغ‌تر شده و شور و شعارهای جمعیت در خیابان غوغا می‌کرد. ▫️زینب روی دوش مهدی میان مردان رفته بود و من در جمعیت بانوان بودم که آلارم پیامک گوشی دلم را لرزاند؛ انگار هر بار پیامی می‌آمد دلم از ترس عامر بی‌هوا می‌لرزید؛ بدبختانه حدسم درست بود و این‌بار چه پیامی داده بود که قدم هایم سست شد و میان جمعیت از حرکت ماندم: «منو مسخره خودت کردی؟ من میگم یه قرار بذار همدیگه رو ببینیم، تو راه میفتی میری تظاهرات؟» ▫️هوا نسبتاً گرم بود اما به گمانم فشار من از ترس افتاده بود که انگشتانم از سرما یخ زده و او انگار کاری جز زجرکش کردن من نداشت که باز پیام داد: «من همین گوشه خیابون، زیر درخت‌ها کنار این کامیون بزرگه حمل کپسول گاز وایسادم. حالا که اون مرتیکه نیست، یه لحظه بیا ببینمت بعد برو هر جا دلت خواست!» ▪️از جزئیات دقیقی که می‌داد، باور کردم همینجا در کمینم نشسته و من درست زیر نظرش هستم که چشمانم وحشتزده دنبالش می‌چرخید و سرانجام چندقدم جلوتر از جایی که ایستاده بودم، کامیون را دیدم. ▫️چند مرد کنار کامیون ایستاده و یکی پشتش به خیابان بود، با شلوار جین و تیشرت مشکی و کلاه نقابدار؛ قد و قامتش شبیه عامر بود و حدس زدم خودش باشد که از ترس، موبایلم را خاموش کردم و با قدم‌هایی کُند عقب عقب می‌رفتم. ▪️می‌دیدم زن‌ها با تعجب نگاهم می‌کنند و فقط باید فرار می‌کردم که به پشت سر چرخیدم و میان جمعیت در جهت مخالف می‌دویدم. ▫️ازدحام افراد در خیابان زیاد بود و از جهت مخالف حرکتم، همه اعتراض می‌کردند که خودم را کنار خیابان کشیدم تا سریع‌تر دور شوم و هزمان دستی چادرم را کشید و تقریباً فریاد زد: «کجا داری میری آمال؟» ▪️انگار فرشتۀ مرگ سراغم آمده باشد، وحشتزده چرخیدم و دیدم مهدی حیرت‌زده نگاهم می‌کند و نفس‌زنان پرسید: «بهت زنگ زدم گوشیت خاموش بود، الانم هر چی صدات می‌کنم اصلاً نمی‌شنوی، چی شده؟» ▫️در این کشاکش وحشت و فرارم، فقط چشمان مشکوک مهدی را کم داشتم؛ نمی‌فهمیدم چرا دنبالم آمده و تازه دیدم زینب در آغوشش گریه می‌کند و همزمان توضیح داد: «خیلی بی‌قراره می‌کنه، تو رو می‌خواد. هر چی بهت زنگ زدم جواب ندادی، مجبور شدم بیام!» ▪️نگاهش دنبال دلیلی برای اینهمه اضطراب و گیجی به صورتم بود و من باز هم ناچار شدم به عزیزترینم دروغ بگویم: «گرمم بود، نفسم گرفت خواستم بیام یه گوشه خلوت بشینم.» ▫️می‌ترسیدم هزار خیال در مورد رابطه من و عامر به سرش بزند؛ حقیقت را نمی‌گفتم و خبر نداشتم در این گرداب هر لحظه بیشتر گرفتار می‌شوم اما به همین چند کلمه، دل مهربانش را نگران حالم کرده بودم که بلافاصله پیشنهاد داد: «همینجا وایسا، یه ماشین می‌گیرم سریع میریم خونه.» ▪️دیگر منتظر پاسخ من نماند و بلافاصله برای پیدا کردن ماشین به آن سوی خیابان رفت اما چشمان من هنوز وحشتزده به سمت کامیون می‌دوید مبادا عامر سراغم بیاید و با همین کام تلخ و حال خرابم، حقیقتاً طعم عشق و احساس مهدی چشیدنی بود. ▫️تا شب دیگر جرأت نکردم موبایلم را روشن کنم و فردا که مهدی از خانه رفت، با دنیایی از دلهره گوشی را روشن کردم؛ باورم نمی‌شد هیچ خبری از پیام‌های عامر نباشد و انگار بنا بود از دستش نجات پیدا کنم که چند روز گذشت و هیچ پیامی نداد. ▪️می‌دانستم دلش هر روز هوس دختری را می‌کند و ظاهراً عشق دختر دیگری هوایی‌اش کرده بود که دیگر دست از آزار من کشیده و خوشحال بودم به مهدی حرفی نزدم تا یک هفته بعد که یک روز صبح، شماره‌ای ناشناس با موبایلم تماس گرفت. ▫️دیگر حتی ترس عامر فراموشم شده بود؛ با خیال راحت تماس را پاسخ دادم و بلافاصله مردی مسن و غریبه با نگرانی شروع به صحبت کرد: «سلام خواهرم، ببخشید شمارۀ شما رو یه آقایی به من داده، گفت باهاتون تماس بگیرم.» ▪️از اضطراب لحن و ابهام حرف‌هایش نگران شدم و ظاهراً ادامۀ صحبتش به سادگی قابل گفتن نبود که به مِن‌مِن افتاد: «من راننده تاکسی هستم.. این بنده خدا رو از خونه‌شون رسوندم تا بیمارستان بغداد... حالش خوب نبود... فقط گفت اسمش عامر، یه بسته‌ای داد به من، شماره شما رو هم داد و گفت هر جور شده این بسته رو برسونم به شما.» ▫️از شنیدن نام عامر و پیام این پیرمرد، مغزم از کار افتاده و او با حالتی خسته خواهش کرد: «خواهرم من الان روبروی بیمارستان آندلس هستم، تا بیشتر از این از کار و زندگی‌ام نیفتادم، بیاید این امانتی رو از من بگیرید.»... 📖 ادامه دارد... ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا من ندانم چه شود عاقبت کار.....بیا خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم خواندمت خسته ام ای یار بیا... ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 «اصل واگذاری مسئولیت به فرزندان» 🔰 اصل واگذاری مسئولیت شامل نکات کلیدی زیر است: 📌 "در حد توان فرزندان باشد" ➖ مسئولیت‌ها باید در حد توان فرزند باشند تا او را در مسیر رشد و یادگیری یاری دهند. 📌 "مورد علاقه فرزندان باشد" ➖ انتخاب وظایف باید بر اساس علایق او باشد تا با اشتیاق بیشتری به انجام آن‌ها بپردازد. 📌" توجه به زمانی و مکانی" ➖ شرایط زمانی و مکانی را در نظر بگیرید تا فرزندتان در بهترین وضعیت ممکن به مسئولیت‌هایش بپردازد. 📌"حس خوبی به فرزندان بدهد" ➖ واگذاری مسئولیت باید حس مثبت و اعتماد به نفس را در او تقویت کند. 📌"زودبازده باشد" ➖ انتخاب وظایفی که زودبازده باشند، می‌تواند انگیزه بیشتری برای ادامه تلاش در او ایجاد کند. ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا