#پندانـــــــهـــ
🖋 مشاجره ها و نزاع ها ، نور باطن را خاموش میکند.کم منزلی داریم که در آن پرخاش و تندی نباشد. حتی اگر حق هم با تو بود ، در امور جزئی مشاجره نکن ، چون کدورت می آورد.
📚 آیت الله فاطمی نیا (ره)
#پای_درس_بزرگان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مدارس
#کودک_آزاری
🎥 کودکآزاری در مدارس فقط تنبیه بدنی نیست.
#جان_شیرینم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
#پندانـــــــهـــ
رودخانه از میان صخرهها میگذرد، نه به خاطر قدرتش؛ بلکه به خاطر تداومش...
به تلاش و تکاپو ادامه بده...
صخرههای مشکلات را پشت سر خواهی گذاشت.
#انگیزشی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزند ..... زندگی بهتر
#جان_شیرینم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 ۱۸۰ درجه اختلاف نظر بین زن و شوهر
#عاشقانه
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 دیدن این کلیپ زیبا رو از دست ندید...
💠 یک نماز برای خدا . . .
🎤 استاد مجتهدی تهرانی
#خدای_خوبم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک داستان زیبای مادرانه
⭕️ #جان_شیرینم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل ششم
دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
🍃برگ شصتم
از آن به بعد موقع هم زدن غذا و آشپزی همیشه ذکر همان روز را می گفتم و به نیت همان معصومی که داخل جدول مشخص شده بود غذا درست می کردم ، حمید بعد از این که استقبال مادرم از این پیشنهاد را دید یک جدول هم برای خانه آن ها درست کرد ، دوست داشت همه کار ها با ذکر و توسل به ائمه باشد.
ناهار را که خوردیم حمید برای درست کردن آکواریوم زود تر از خانه در آمد ، طبق معمول بچه های داخل کوچه دوره اش کردند ، با اخلاق خوبی که داشت همه دوست داشتند حتی به اندازه چند دقیقه با حمید و موتورش هم بازی شوند ، بوق موتور را می زدند ، سوار ترک موتور می شدند ، حمید هم که کشته مرده این کار ها ، با صبر و حوصله همه را راضی می کرد و بعد هم می رفت .
کار ساخت آکواریوم سه چهار ساعتی طول کشیده بود، وقتی خانه رسید پرسید :« آخر هفته برنامه چیه خانوم ؟ آقا بهرام میگه بریم سمت شمال »، گفتم :« موافقم الان فرصت خوبیه بریم یه مسافرت یه روزه حال و هوامون عوض میشه»، روز جمعه همراه با خانواده آقا بهرام سمت شمال راه افتادیم ، می خواستیم برویم کنار دریا چند ساعتی بمانیم و تا شب برگردیم ، هنوز از قزوین فاصله نگرفته بودیم که باران گرفت ، از بس ترافیک بود تا منجیل بیشتر نتوانستم برویم ، همان جا نزدیک سد منجیل یک ساندویچ گرفتیم و خوردیم ، حمید گفت :« سر گردنه که می گن همینجاس ، همه چی گرونه ، زود تر جمع کنیم برگردیم تا پولمون تموم نشده !» .از همان جا دور زدیم و بر گشتیم ، شب هم آمدیم خانه دور هم بال کبابی درست کردیم و خوردیم ، برای تفریحات این شکلی حمید همیشه همراه بود و کم نمی گذاشت .
فصل هفتم
بیا در جمع یاران یار باشیم
از ساعت دو و نیم به بعد حرکت عقربه های ساعت روی دیوار پذیرایی خیلی کند و کسل کننده می شد . هر دقیقه منتظر بودم که حمید از سرکار بر گردد و زنگ خانه را بزند، از سر بی حوصلگی پشت کامپیوتر نشستم و عکس های حمید را نگاه کردم ، به عکس گرفتن علاقه داشت برای همین کلی عکس از مأموریت ها و محل کار و سفر هایش داخل سیستم ریخته بود .
بیشتر از این که با همکارهایش عکس داشته باشد با سرباز ها عکس یادگاری انداخته بود ، دلیلش این بود که ارتباطش با سرباز ها کاملا رفاقتی بود ، هیچ وقت دستوری صحبت نمیکرد ، بار ها می شد که وسیله ای را باید از سربازش می گرفت ، نمی گفت سرباز آن وسیله را به خانه ما بیاورد ، می گفت :« تو کجا هستی من بیام از تو بگیرم ».
بین عکس ها یک پوشه هم برای بعد از شهادتش درست کرده بود ، به من گفته بود هر وقت شهید شد از عکس های این پوشه برای بنر ها و مراسم ها استفاده کنیم ، نگاهم را از عکس ها گرفتم ، این بار بیشتر از دفعات قبل دیر کرده بود ، حسابی نگران شده بودم . پیش خودم کلی خط و نشان کشیدم که وقتی حمید آمد از خجالتش در بیایم ، برای اینکه آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم ، قدم هایم را می شمردم تا زمان زودتر بگذرد، اتاق ها و آشپزخانه را چند باری متر کردم ، بلاخره بعد از چند ساعت تاخیر زنگ خانه را زد ، صدای حمید را که شنیدم انگار آبی بود که روی آتش ریخته باشند ،تمام نگرانی ها و خط و نشان کشیدن ها فراموشم شد .
تا داخل شد متوجه خیسی لباس هایش شدم ، گفتم :« حمید جان نگران شدم ، چرا این همه دیر کردی ؟ لباسات چرا خیس شده ؟» ، نمی خواست جوابم را بدهد ، طفره می رفت ، سر سفره غذا وقتی خیلی پا پیچش شدم تعریف کرد که با سرباز ها برای شستن موکت های تیپ مانده است ، پا به پای آن ها کمک کرده بود ، برای همین وقتی خانه رسید لباس هایش خیس شده بود ، گفت :« برای حسینیه و کار خیر همه ما سرباز هستیم ، داخل سپاه برو نداریم بیا داریم ».
با نگاهم پرسیدم :« فرقشون چیه؟»🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹برای افتخار کردن به خودت، تا زمانی که به هدفت برسی صبر نکن؛
به هر قدمی که در راستای رسیدن به اون هدف برمیداری، افتخار کن...❤️
🌙شبتون آرام
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹تو ...
بطور همزمان
هم یک شاهکاری
و هم یک اثر در
حال پیشرفت
خودت را باور کن...❤️
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌻راز هایت را به دو نفر بگو...
🦋خودت و خدایت
در تنگنا به دو چیز تکیه کن...
🦋صبـر و دعـا
در دنیا مراقب دو چیز باش...
🦋پـدر و مـادر
از دو چیز نترس که به دست خداست...
🦋روزی و مرگ
و به یک چیز هیچ وقت خیانت نکن...
🦋رفاقت
تا وقتی نگاه خدا به سوی توست
از روی گرداندن دیگران غمگین مباش...❤️
#زنگ_تفکر
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌻کاش کودک بودیم
تا بزرگترین خطای ما
خط خطی کردن روی دیوارها بود
نه دل انسان ها...🍀
#دل_آرام
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣خدایاهرگره اى که به دستِ✨
تو باز شدمن به شانس
نسبت دادم!
هرگره اى که به
دستم کور شدمقصر تو را
دانستم خدایا کمکم کن تابفهمم
توکنار منی نه روبروی من....💕
شبت بخیروشادی
#دلبر_جانم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
،
ما به سه طريق مىآموزيم:🍂
اول : «انديشه» كه اصيلترين است
دوم : «تقليد» كه آسانترين است
سوم : «تجربه» كه تلخترين است
♡჻ᭂ࿐✰☕️⛱
#تلنگر
#ماه_رجب
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡~
گاهۍمࢪگقصدِڪشتننداࢪد
نامشمۍشوددِلتنـگۍ...
༻༺
#مرهم_دلم
#دلبر_جانم
#ماه_رجب
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
سلام بزرگوار. ممنون از لطف وتوجه شما
سفربی خطر وزیارت بامعرفت... 🌺
#مخاطبین_خاص
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡~
و تنھــــایۍ من ؛
شبیخونـِ حجمِـ تُــوࢪا
پیشبینۍ نمۍڪرد...
#مرهم_دلم
#دلبر_جانم
#دورت_بگردم
#خاص_ترین_مخاطب_قلبم
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz